ابوطالب کلیم کاشانی (۱۵۸۲، همدان - ۱۶۵۱، کشمیر) شاعر ایرانی - هندی؛ ملکالشعرای دربار شاه جهان بود.[۱]
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت | |
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت |
وضع زمانه قابل دیدن دوباره نیست | |
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت |
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت | |
صد بار از کنار من این کاروان گذشت |
از دست برد حسن تو بر لشکر بهار | |
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت |
طبعی بهم رسان که بسازی به عالمی | |
یا همتی که از سر عالم توان گذشت |
مضمون سرنوشت در عالم جزین نبود | |
آن سر که خاک سرد بره از آسمان گذشت |
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست | |
در فکر نام ماند اگر از نشان گذشت |
بیدیده راه اگر نتوان رفت، پس چرا | |
چشم از جهان چو بستی از آن میتوان گذشت |
بدنامی حیات دو روزی نبود پیش | |
آن هم کلیم، با تو بگویم چسان گذشت |
یکروز صرف دادن دل شد به این و آن | |
روزی دگر به کندن دل زین و آن گذشت[۱] |
* * *
چشمت به فسون بسته غزالان ختن را | |
آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را |
پیداست که احوال شهیدانش چه باشد | |
جایی که به شمشیر ببرند کفن را |
معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ | |
جز باده به کف نیست هوادار چمن را |
آب دم تیغت چو به خاطر گذرانم | |
خمیازه کند باز لب زخم کهن را |
هر شمع که روشنتر از آن نیست درین بزم | |
روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را |
میخانهنشینیام نه از بادهپرستی است | |
از دل نتوان کرد برون حب وطن را |
بیسینهٔ روشن رخ معنی ننماید | |
آیینه همین است عروسان سخن را |
زاهد نبرد نام کلیم این ادبش بس | |
اول اگر از باده نشست است دهن را[۱] |
* * *
دنبال اشک افتادهام، جویم دلآزرده را | |
از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را |
با این رخ افروخته هرجا خرامان بگذری | |
ز باد دامن میکنی روشن چراغ مرده را |
گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد | |
قیمت چه داند لشکری جنس به غارت برده را |
تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن | |
ای شخ تا پیدا کنی، سررشتهٔ گم کرده را |
گر جان به جانان نسپرم دل بستهٔ آن نیستم | |
نتوان به دست پادشه دادن گل پژمرده را |
زاهد ز بیسرمایگی کردست در صد جا گرو | |
دین به دنیا داده را، ایمان شیطان برده را |
در دشمنی با خویشتن فرصت به خصم خود مده | |
خود برفکن همچون حباب از روی کارت پرده را |
دوران به یک زخم جفا کی از سر ما وا شود | |
صیاد از پی میرود، نخجیر ناوک خورده را |
آخر به جان آمد کلیم، از پاس خاطر داشتن | |
تا کی به دل واپس برد، حرف به لب آورده را؟[۱] |
* * *
نگویمت که دل از حاصل جهان بردار | |
به هرچه دسترست نیست دل از آن بردار |
اگر نسیم ریضا وطن هوس داری | |
به ناله دامن خرگاه آسمان بردار |
به عندلیب شنیدم که باغبان میگفت | |
ز گلبنی که بود سرکش آشیان بردار |
به راه عشق که زاری و عجز میطلبند | |
ز ساز و برگ سفر چون جرس فغان بردار |
پیاله گر به کف آید به پندگو منگر | |
چو گل بود، نظر از روی باغبان بردار |
اگرچه صرفه پسندیده نیست از مستان | |
چون شیشه جلوه کند شمع از میان بردار |
زمانه هرچه دهد در بهای عمر بگیر | |
ز بد معامله گلخن به گلستان بردار |
وطن تمام خس و خار بیکسی است کلیم | |
برو سواد وطن را از آستان بردار[۱] |
* * *
در کورهٔ غم سوختنم مایهٔ کامست | |
آتش به از آبست، در آن کوزه که خامست |
بیمصحلت ساقی این دور، نباشد | |
گر گریهٔ میناست و گر خندهٔ جامست |
آسیب جهان بیش رسد گوشهنشین را | |
دامی نبود در ره آن صید که رامست |
از نور خورد کس نرسیدست به جایی | |
این عثل چراغی است که در خانه حرامست |
مشاطهٔ حسن تو بود بخت سیاهم | |
محبوبی شمع این همه از پرتو شامست |
گر حلقهٔ دامست و گر حلقهٔ زنجیر | |
سرحلقه به غیر از من دیوانه کدامست |
در خیل اسیران تو هرچند نگنجد | |
خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست[۱] |
- «ما ز آغاز و ز انجام جهان بیخبریم/اول و آخر این کهنهکتاب، افتادهست.»
- دیوان ابوطالب کلیم کاشانی
- «ما زنده از آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست.»
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ درخشان، مهدی. بزرگان و سخن سرایان همدان. ج. اول (بعد از اسلام تا ظهور سلسله قاجار). تهران: انتشارات اطلاعات، ۱۳۷۴ش/ ۱۹۹۵م. ص ۲۹۰.