هلن هانف
ظاهر
هلن هانف (انگلیسی: Helene Hanff؛ ۱۵ آوریل ۱۹۱۶ – ۹ آوریل ۱۹۹۷) یک نویسنده، فیلمنامهنویس، نویسنده، و رماننویس اهل ایالات متحده آمریکا بود.
گفتاوردها
[ویرایش]خیابان چرینگ کراس، شماره ۸۴
[ویرایش]- «آقایان: تبلیغ شما در هفته نامه «نقد ادبی شنبه» میگوید زمینه کاری شما در خصوص کتابهایی است که دیگر در بازار موجود نیستند. عبارت «فروشندگان کتابهای عتیقه» یک جورهایی من را میترساند؛ چون به نظر من، عتیقه با گرانقیمت برابر است. من نویسنده فقیری هستم که سلیقه عتیقهای در کتاب دارم و کتابهایی را میخواهم که تهیه آنها در اینجا غیرممکن است.»[۱]
- «آقایان، کتابها سالم رسیدند. کتاب استیونسون این قدر خوب است که قفسههای درب و داغان کتابهایم را شرمنده کرده است. تقریباً از دست زدن به صفحات کاغذیِ نرم و شیری رنگش میترسم. من به کاغذهای سفید بیروح و جلدهای خشک مقوایی کتابهای آمریکایی عادت کردهام. هرگز فکرش را هم نمیکردم لمس یک کتاب تا این اندازه لذت بخش باشد.»
- «من عاشق کتابهای دست دومی هستم که صفحهای که صاحب قبلش بارها آن را خوانده است، بلافاصله گشوده میشود. روزی که کتاب هَزلیت رسید، این صفحه باز شد: «از خواندن کتابهای نو متنفرم.» و من با صدای بلند به هر کسی که پیش از من صاحبش بود، گفتم: «سلام رفیق!»
- «تو باعث شدی در حاشیه کتابهای کتابخانه که به من تعلق ندارند، یادداشتهای طولانی بنویسم. یک روز، بالاخره آنها متوجه میشوند و کارت عضویت کتابخانهام را باطل میکنند.»
- «برای بهاری که در راه است یک کتاب شعر عاشقانه نیاز دارم. به سلیقه و نظر خودت. فقط یک کتاب خوب که در جیب شلوارم جا شود تا با خودم به پارک مرکزی ببرم.»
- «ما همگی عاشق نامههای شما هستیم و تلاش میکنیم حدس بزنیم شما چه شکلی هستید. من فکر میکنم ظاهر شما جوان، فرهیخته و خیلی باهوش است. آقای مارتین پیر، با توجه به شوخطبعی بی نظیرتان، فکر میکند خیلی اهل مطالعه به نظر میرسید. چرا برای ما عکسی از خودتان نمیفرستید؟ خوشحال میشویم عکس تان را ببینیم.»
- «نیومن تقریباً یک هفته پیش رسید، اما هیجانِ داشتنِ آن هنوز با من است. کل روز آن را نزدیکم، روی میز میگذارم؛ هر از چند گاه تایپ کردن را متوقف میکنم، بَرش میدارم و لمسش میکنم. نه برای این که چاپ اول است؛ نه! چون هرگز کتابی به این زیبایی ندیدهام. به طرز عجیبی نسبت به داشتنش احساس گناه میکنم. فکر میکنم بهتر بود آن چرم درخشان، نقشهای طلایی و چاپ زیبا به قفسههای کتابخانهای از چوب درختان کاج، در یک خانه روستایی انگلیسی، تعلق داشته باشد؛ میخواهد توسط نجیب زادهای اصیل خوانده شود که روی یک صندلی چرم راحتی کنار شومینه نشسته است؛ نه روی یک مبل دست دوم در آلئنکی یک اتاقه، در خانهای درب و داغان!»
- «من عاشق جملات تقدیم نامه روی صفحه اول کتاب هستم و همینطور یادداشتهای حاشیه، من حس دوستانه ورق زدن صفحهای را که شخص دیگری قبلاً آن را ورق زده است، دوست دارم و خواندن عبارتهایی که شخص دیگری مدتها قبل نوشته، همیشه توجهم را به خود جلب میکند.»
- «عزیز دلم، این دوست داشتنیترین کتاب فروشیِ قدیمی، مثل داستانهای دیکنز است. تو اگر آن را ببینی، حتماً دیوانه اش خواهی شد. بیرونش کتاب بساط کردهاند. قبل از اینکه داخلش بگردم، ایستادم و به کتابها نگاهی انداختم و چندتایی شان را ورق زدم تا خودم را شبیه یک اهلِ کتاب نشان بدهم.»
- «این برخلاف اصول و قوانین من است که کتابی را که نخواندهام بخرم؛ مثل خرید پیراهنی است که آن را پرو نکرده باشی.»
- «وای خدایا! برای کتاب زندگی نامههای والتون برایت دعای خیر میکنم. باور نکردنی ست کتابی که در سال ۱۸۴۰ منتشر شده، بعد از گذشت صد سال بتواند در چنین شرایط خوبی باشد. کاغذها چقدر نرم و زیبا با دست بُرش خوردهاند. دلم برای ویلیام تی. گوردون که نامش را در سال ۱۸۴۱، در کتاب نوشته است میسوزد. چه نواده مزخرفی داشته که این کتاب را با بیتوجهی و به مبلغ ناچیزی به شما فروخت! آه! دلم میخواست قبل از اینکه کتابخانه شان را بفروشند پابرهنه تا آنجا میدویدم.»
- «من هر بهار کتابهایم را تمیز و مرتب میکنم و آنهایی را که هرگز دوباره نمیخوانم، مثل لباسهایی که دوباره قرار نیست بپوشم، دور میریزم. همه از این کار من تعجب میکنند. از نظر من هیچ چیزی کم ارزش تر از یک کتاب بد یا حتی یک کتاب پیش پا افتاده نیست!»
- «گوش کن فرانکی، زمستانی سرد و طولانی در پیش است و من به کتاب نیاز دارم. حالا ننشین؛ برو و برایم چند تا کتاب پیدا کن.»
- «منتخب عاشقان کتاب با جلد چرمی منقش و صفحات لبه طلایی، از داخل بسته اش بیرون آمد! زیباترین کتابی که صاحبش هستم؛ البته به علاوه کتاب چاپ اول نیومن! خیلی نو و دست خورده به نظر میرسد؛ انگار که کسی تا به حال آن را نخوانده است. اما خوانده شده؛ چون مرتباً در صفحات جالب و جذابی باز میشود. انگار روح صاحب قبلی اش میخواهد توجهم را به مطالبی که قبلاً هرگز نخواندهام جلب کند.»
- «فکر میکنم این تبادل هدیه کریسمس عادلانهای نیست. شما مال خودتان را یک هفتهای میخورید و چیزی برای نشان دادن در روز عید باقی نمیماند. من هدیهام را تا روزی که بمیرم خواهم داشت و خوشحال میمیرم؛ چون میدانم بعد از مرگم آن برای کس دیگری که دوستش دارد باقی خواهم گذاشت. باید با خودکار اکلیلی بهترین قسمتهایش را برای کتاب دوستی که هنوز به دنیا نیامده علامت گذاری کنم.»
- «ما مشغول صحبت دربارهٔ این ماجرا بودیم که جین (ویراستارم) پرسید: «لندور کیه؟» و من مشتاقانه مشغول توضیح شدم و جین سرش را تکان داد و با کم حوصلگی حرفم را قطع کرد و گفت: «از دست تو و کتابهای انگلیسی قدیمی ات!» میبینی فرانکی، تو تنها موجود زندهای هستی که مرا درک میکند.»
- «هر چیزی که او دوست داشت، من دوست خواهم داشت؛ به جز داستان! هرگز نمیتوانم جذب اتفاقاتی بشوم که پیش نیامدهاند، آن هم برای آدمهایی که اصلاً وجود نداشتهاند.»
منابع
[ویرایش]- ↑ هلین هانف، خیابان چرینگ کراس، شماره ۸۴، ترجمهٔ لیلا کُرد، انتشارات کوله پشتی، ۱۳۹۵.