نجمالدین کبری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
* * *
احمد بن عمر خَیّوقی خوارزمی شهرتیافته به نجمالدین کبری (۱۱۴۵، خیّوقِ خوارزم - ۱۲۲۱، اورگنج) صوفی خوارزمی بود.[۱]
گفتاوردها[ویرایش]
هرکه ما را یار شد ایزد مر او را یار باد | وانکه ما را خوار دید از عمر برخوردار باد[۱] |
عمری همگی قرب و لقا کرده طلب | پیدا و نهان از من و ما کرده طلب | |
کار از دَر دل گشاد هم آخر کار | او بین که کجا و ماکجا کرده طلب[۱] |
چون نیست ز هرچه نیست جز باد به دست | چون هست به هرچه هست نقصان و شکست | |
پندار که هست هرچه در عالم نیست | انگار که نیست هرچه در عالم هست[۱] |
عقل از ره تو حدیث و افسانه برد | در کوی تو ره مردم دیوانه برد | |
هر لحظه چو من هزار دل سوخته را | سودای تو از کعبه به بتخانه برد[۱] |
حاشا که دلم از تو جدا خواهد شد | یا با کسِ دیگر آشنا خواهد شد | |
از مهر تو بگذرد که را دارد دوست | وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد[۱] |
در راه طلب رسیدهای میباید | دامن ز جهان کشیدهای میباید | |
بینایی خویش را دوا کن زیراک | عالم همه اوست دیدهای میباید[۱] |
چون عشق به دل رسید دل درد کند | درد دلِ مرد مرد را مرد کند | |
در آتش عشق خود بسوزد وانگاه | دوزخ ز برای دیگران سرد کند[۱] |
ای دیده تویی معاینه دشمن دل | پیوسته به باد بردهٔ خرمن دل | |
وز دیده به روی دلبران درنگری | وانگاه نهی گناه بر گردن دل[۱] |
زان باده نخوردهام که هشیار شوم | آن مست نبودهام که بیدار شوم | |
یک جامِ تجلی جمال تو بس است | تا از عدم و وجود بیزار شوم[۱] |
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی | وان نان بنهم پیش سگی برخوانی | |
وان سگ سالی گرسنه در زندانی | از ننگ بر آن نان ننهد دندانی[۱] |
ای دل تو بدین مفلسی و رسوایی | انصاف بده که عشق را کی شایی | |
عشق آتش تیز است و ترا آبی نه | خاکت بر سر که باد میپیمایی[۱] |
ای تیره شب آخر به سحر مینایی | غمهای منی که خود به سر مینایی | |
ای صبحِ گرانرکاب گویی که تو نیز | مقصود دل منی که بر مینایی[۱] |