میر عمادالدین بن محمود بن حجتالله حسینی همدانی، همچنین شهرتیافته به میر الهی با تخلُّص الهی (؟، اسدآباد - دههٔ ۱۶۲۰، کشمیر) شاعر و زندگینامهنویس ایرانی-هندی بود.[۱]
سرشک از رخم پاک کردن چه حاصل/ علاجی بکن کز دلم خون نیاید.
ز بس طراوت رویش، نمیتوانم دانست/ که شبنم است به گل یا گره به پیشانی.
از بس که خشک شد نفس من ز تاب دل/ مانند استخوان به گلو ماند نالهام.
افسوس که بیگریهٔ میان شب ما رفت | |
سامان شکر خندهٔ صبح از لب ما رفت |
خشکد ز دل ما هوس زلف و خط و خال | |
این قطعهٔ سهو از ورق مشرب ما رفت[۱] |
* * *
صد خون خورم که ناله بآن بیوفا رسد | |
این آه پا شکسته ندانم کجا رسد[۱] |
* * *
سرشک از رخم پاک کردن چه حاصل | |
علاجی بکن کز دلم خون نیاید[۱] |
* * *
فسرده شدم جگرم شعلهزار داغ کجاست؟ | |
هلاک شیوهٔ پروانهام چراغ کجاست؟[۱] |
* * *
ز بس طراوت رویش، نمیتوانم دانست | |
که شبنم است به گل یا گره به پیشانی[۱] |
* * *
هرگز از دستم گریبان من آسایش نیافت | |
تا نشد پیراهنم صد چاک آرایش نیافت[۱] |
* * *
چون گل روی تو از خاطر بلبل گذرد | |
شنود بوی گل از سایهٔ بال و پر خویش[۱] |
* * *
شکستی گر خورم باری از آن زلف | |
بلایی گر کشم باری از آن مو[۱] |
* * *
لب خو میگزد گل، خنده بر گل میزند بلبل | |
صبا گویا به گلشن میبرد، بویی که من دارم |
الهی داغ او را خال رخسار چگر کردم | |
مرا این گل شکست از عشق دلجویی که من دارم[۱] |
* * *
مشکین خطان برای تماشای روی تو | |
مشق نظاره بر ورق لاله میکنند[۱] |
* * *
در پیش آن گروه که از اهل ظاهرند | |
غیر از نماز کار دگر دست بسته نیست[۱] |
* * *
هرگه ندا رسد که الهی فدای تو | |
تو نیز لب گشا که الهی چنان شود[۱] |
* * *
از زلف خوبان فارغم، اما پریشانم هنوز | |
آری به بیداری است غم، خوان پریشان دیده مرا[۱] |
* * *
شب که نم در جگر و دیدهٔ بیتاب نبود | |
اشک را نیز فشردیم در او آب نبود[۱] |
* * *
دل خود به روزگار جوانی کباب بود | |
موی سفید شد نمکی بر کباب من[۱] |
* * *
چشمت از هر گردشی با ناز عهد تازه بست | |
خط مشکینت کتاب حسن را شیرازه بست |
نشأهای از تیغ او دارم که چاک سینهام | |
چون خمارآلوده نتوانم دم از خمیازه بست[۱] |
* * *
نگهم گوشهنشین خم ابروی کسی است | |
که به رویش عرق از پاس حیا ننشیند[۱] |
* * *
زمانه بس که مرا خاکسار مردم کرد | |
به آب دیدهٔ من میتوان نیمم کرد[۱] |
* * *
دیده هر فال که از قرعهٔ اشکم گیرد | |
صورت حال پریشان دل آید بیرون[۱] |
* * *
صبا بر دوش او چون آکند زلف سیهپوشش | |
سیهمستی است پنداری که میآرند بر دوشش[۱] |
* * *
تا عشوهٔ نو کرد به مستی حوالهام | |
چون شیشه میل قهقهه دارم پیالهام[۱] |
* * *
از بس که خشک شد نفس من ز تاب دل | |
مانند استخوان به گلو ماند نالهام[۱] |
* * *
گرفتاری است چندان سایه را با سرو آزادش | |
که نتواند کشیدن بر ورق بیسایه استادش[۱] |
* * *
رخسار تو آب بر رخ گل نگذاشت | |
زلف تو شکن به جعد سنبل نگذاشت |
تا همچو بهار از گلستان رفتی | |
گل نوبت فریاد به بلبل نگذاشت[۱] |
* * *
تا کی به جهان غم معیشت خوردن | |
از مفلسی آبروی همت بردن |
میخواهم از این بلا رهایی یابم | |
از بیکفنی نمیتوانم مردن[۱] |