منوچهر جمالی
منوچهر جمالی (زاده ۱۳۰۷ خورشیدی، کاشان/ فوت ۱۶ خرداد ۱۳۹۱، اسپانیا) فیزیکدان، فیلسوف، شاعر، تاریخدان و پژوهشگر ایرانی ساکن ایالات متحده آمریکا بود. او به دلیل گفتارها و پژوهش هایش در زمینه شناساندن صحیح تاریخ و فرهنگ ایران شناخته میشود.
گفتاوردها
[ویرایش]چندی از گفتار های وی: [۱]
- هر چشمی، بسیار چیزها را میبیند و بسیاری چیزها را نمیبیند.علت آنکه چیزهایی را نمیبیند، بیصداقتی اوست، و علت آنکه چیزهایی را میبیند، صداقت اوست. از دروغهای هر کسی، میتوان مقدار کوری چشم او را شناخت و از راستیهای هر کسی، میتوان قوّه بینایی چشم او را شناخت. هر دروغگویی، میانگارد که از دیگران، حقیقت را میپوشاند، ولی نمیداند که در دروغگویاش، به ناتوانی خود در دیدن حقیقت، اعتراف میکند.
- سیمرغ یا ارتا، خدای ایران، خودش را در هر تنی «میهِشت» و میکاشت و با آن انباز میشد. از اینرو او را «ارتاواهیشت» مینامیدند و هنگامی این تخم از «خوشه خدا» در انسان آشکار میشد، «بهشت» پیدایش می یافت. بهشت(در فرهنگ ایران)، رویش ِخدا در انسانست، نه اطاعت انسان از الله!
اشعار
[ویرایش]در این کوی، ماما کجاست؟
شب هنگام که در کوچه پس کوچه های شهری غریب آواره میگشتم،
فریادی بلند شد که:
من آبستن به حقیقتی بزرگم
و هنگام زائیدن آنست،
هرچه زودتر، مامائی ببالینم بشتابد.
گویا آن کوچه، کوچه مردگان بود
چون هر دری را کوفتم،
و مامای حقیقت را جستم، که به کمک بشتابد،
ازهیچ دری پاسخی نیامد،
تا مردی بدخیم و خشمگین، ناگهان از دری سر بیرون آورد و گفت:
در این شهر، کسی حقیقت نمیزاید، که نیاز به مامایش باشد!
و هنگامی خسته و کوفته ببالین او شتافتم، ا و مرده بود، هر چند فرزندی بس زیبا زائیده بود.
من از آن شهر، به زاد و بومم بازگشتم،
و پس از چندی خبر یافتم
که آن حقیقت، یتیم و بی سرپرست،
زنی خشکیده و خمیده شده،
و در کوچه پس کوچه های همان شهر،
برای خوردن و نمردن، روسپیگری میکند...[۲]
آذرخش پرسش
روزگاری، عقلم، کودک بود
و پرسش هایش اسباب بازیش بودند
می پرسید که جهان چیست؟
مرز آسمان کجاست؟
خدا کیست؟
با هر پرسشی که میکرد، به فراسویم درست میانداخت
و آنها را به بازی میگرفت
و پرسیدن، شادی میآورد
هر پرسشی، پرچم چیرهگری و پیروزیام بود...
ولی روزی به ناگاه
پرتابه پرسشم چرخید
و به خودم، بازگشت
و درون خودم افتاد
و نمیدانم، چرا پرسی که شادی بخش و پیروزیآور او بود
هنگامی به خود کشید، سوزنده و دردآور شد
و چرا آنچه به بازی میانگیخت و شادی می بخشید
جد شد، و درد آورد
از روزی که «خود» پرسش آغاز شده است
دیگر در جست و جوی پاسخ به هیچ پرسشی نیستم
این «خود» بود که به هر پرسشی پاسخ میداد
تا «خود» هنوز پرسش نشده بود
آنگاه که آذرخش پرسش در خود افتاد
«خود» حریفی سوزان شده است
و جهان پیرامونم سرد
و من در آرزوی بازگشت کودکیام...[۳]