ملکوت (رمان کوتاه)
ظاهر
ملکوت نام رمان کوتاهی از بهرام صادقی است.
گفتاوردها
[ویرایش]- «از زندگی و از هم تمتع کافی بگیرید، بخوانید، برقصید، چند رمان مطالعه کنید، بخورید، بنوشید، یکی دو شاهکار موسیقی گوش کنید… چه فرق میکند؟ اگر قرنها هم زنده باشید همین کارها را خواهید کرد. پس مسئله فقط در کمیت است و نه کیفیت، و آدم عاقل کارهای یکنواخت و همیشگی را سالهای سال تکرار نمیکند. به عقیده من یک هفته زندگی در این جهان کافی است، به شرط آنکه از تاریخ مرگ خود واقعاً خبر داشته باشد وشما این موهبت را دارید.»[۱]
- «گریستم زیرا دانستم این لحظه را هم گذراندم و دیگر نخواهم داشت.»
- «من بارها به تو گفتهام که اگر کسی ادعا کند جیبش پر از پول است خیلی ساده میتوان تحقیق کرد یا به اثبات رساند: کافی است که پولها را در جیبش به صدا دربیاورد – اگر سکه باشد- یا بیرون بکشد و نشان بدهد. اما آیا ممکن است که کسی قلبش را دربیاورد و به محبوبهاش ثابت کند که مالامال از عشق او است؟ برای محبوب گاهی اشاره ای هم کافی است و دیگر لازم نیست عاشق زیاد قهرمان بازی دربیاورد.»
- «و به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رؤیا بسوی مرگ میروم و میخواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دهانم خونگرم سفید بر زمین میچکید و فقط در درون خودم بود که فریاد میزدم و طنین فریادم در کاسه سرم می ییچید و میدانستم که تنها خود آن را میشنود و میگفتم: کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من میخواهم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و بینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ میترسم و میگریزم که مرا پست میکند، خاک میکند و به دهان کرمها و حشرات میاندازد و من میخواهم به خوبیها رو کنم و بار دیگر هر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم و از همسرم بچه دار شوم و فرزندم را با مهربانی بزرگ کنم و به او، روزی که بتواند دشنه ای بدهم؛ و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه وزید و کسی انگار که در خلاء میخندید؛ و به من اشاره میکرد و پس از آن رؤیا رو به پایان میرفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی، و برای من شکلک در می آورد مسخره ام میکرد و همه چیز سیاه شد و من بیدار شدم.»
- «خانهام را رنگ روغن میزنم. صبحها زود از خواب بلند میشوم. دندانهایم را مرتب مسواک میکنم به این ترتیب قطرهٔ ناچیزی میشوم، در این اقیانوس یکسان و یکرنگی که اسمش اجتماع آدمهاست یکی مثل آنها میشوم با همان علاقه و عادات و آداب هرچند که حقیر و پوچ و احمقانه باشند. اکنون من میان زمین و آسمان معلق ماندهام. تنها هستم و به جائی و کسی تعلق ندارم. ممکن است حالا افکارم خیلی عالی باشد. آدم واقع بینی باشم که همه چیزهای باطل و پوچ را احساس کردهاست و ممکن است کسی باشم غیر از میلیونها نفر مردم عادی که مثل حیوانها میخورند و مینوشند و جماع میکنند و میمیرند. همینهاست که عذابم میدهد و به نظرم پوچتر و ابلهانهتر از هرچیز میآید… اما از این پس… من یکی از هزارها خواهم بود… یکی… از میلیونها… و در طبقه ای جا خواهم گرفت و دیگر آسوده خواهم شد! مثل همانها میخورم و مینوشم و جماع میکنم و زندگی را جدی و واقعی میگیرم…»
- «دستها و پاهای من چالاکند، قوی و تازه، اما سرم پیراست، به اندازهٔ سالهای عمرم. من اغلب اندیشیدهام که آن دوگانگی که همیشه در حیاتم حس کردهام نتیجهٔ این وضع بودهاست. یک گوشهٔ بدنم مرا به زندگی میخواند وگوشهٔ دیگری به مرگ. این دو گانگی را در روحم کشنده تر وشدیدتر حس میکنم…»
- «اگر زندگی کلاف نخی باشد، من آنرا باز کرده میبینم.کاملاً گسترده وصاف. پیچ وتابش نمیدهم و رشتههایش را به دست وپایم نمیبندم. برای همین است که عده ای را دوست میدارم وعده ای را دوست نمیدارم. اما به کسی کینه ندارم.»
- «مردم این آمپولها را برای طول عمر میزنند یا برای ازدیاد و ادامه میل جنسی که در آن بسیار حریصند. اگر از نظر شرافت، این کار من زیاد نجیبانه نباشد که تقریباً کار دلالان محبت را میکنم، در پیشگاه حقیقت که خود من هستم مشکور خواهد بود. زیرا نه اراده و میل آنهارا عملی ساختهام و نه اراده ومیل خودم را، آنها جز این چه لذت دیگری، چه موضوع جالب دیگری، چه سرگرمی و چه امیدواری و هدف دیگری میتوانند در زندگی سراسر پوچ و خالی وخسته کننده و یکنواختشان داشته باشند؟ اما کسانی که جور دیگر هستند و طور دیگر میاندیشند به سراغ من نمیآیند.»
- «خیلی چیزها فهمیدهام :بعد ازظهرها اورا عذاب میدهد، نمیداند چه کار کند و چطور اینهمه لحظههای پوچ و خالی را تحمل کند، شبها خوابش نمیبرد و وقتی هم به خواب میرود کابوسهای وحشتناک به سراغش میآید. آه، عجیب است، در تمام این چیزها من هم با او شریکم. هیچ وقت نمیتوانم فراموش کنم که یک عمر با این دردها و شکنجهها زندگی کردهام و تصور اینکه بازهم باید نفس بکشم و زنده باشم مثل باد زمستان میلرزاندم. صبحها همیشه تا ساعت ده در خواب بودهام. خواب! اما این آرزو را هم به گور خواهم برد که حتی یک شب مثل مردم عادی، مثل کارگران راه، دهقانان و باربران، بتوانم بخوابم. شبها را با بیدار شدنها و خواب دیدنها و از خواب پریدنها سحر میکنم؛ دیگر قرصهای خوابآور هم، هرقدری قوی باشند، به فریادم نمیرسند؛ و آنوقت وقتی سپیده میزند اندکی راحت میشوم و از چنگال خیالها و خاطراتم رهایی مییابم.»
- «آن دشنه خون آلود را به او میدهم و سر بر زانویش میگذارم و به همه چیز اعتراف میکنم. آیا چه خواهد کرد؟ آیا مرا خواهد کشت یا خواهد بخشید؟ نمیدانم، هیچ نمیدانم، و به او التماس میکنم، فریاد میزنم که:”این شیطان را در درون من به قتل برسان، این غبار مزاحم را، این تب وسوسه لعنتی را، این دلهرهٔ تمام ناشدنی را، این رنج و اضطراب سالیان را، این درخت گناه را در من برخاک بیانداز و ریشههایش را برای ابد بسوزان…. مرا بکش! مرا بکش!”»
- «سالها، سالها… و در دشتها و کوهسارها گریختم. آرامش و یقین با من وداع کرده بود و پاکی ومحبت جلوهٔ بیهوده و ابلهانه ای داشت…. پس نمیتوان در این دنیا به چیزی دل بست، نمیتوان به کسی امید داشت، پس جز دوزخ و سیاهی کسی با تو دوستی نمیکند، همان چیزهایی که هیچکس نمیتواند از تو بگیرد، از تو دور کند، آنها را بکشد یا خفه کند؟ …»
- «این سزای حماقت من است. سزای همهٔ آن سالها و روزهایی است که مصرانه به زندگی چسبیدم و خودم را نکشتم، خودم را پیشاپیش آسوده نکردم؛ و حالا هیچکس مقصر نیست، و من شایستهٔ این تحقیر و توهین هستم، شایستهام زیرا میتوانستم به میل خود وبه فکر خود بمیرم و نمردم.»
- «چرا تاکنون نفهمیده بودم که مرگ خواهد آمد؟ سالها به خوبی کار کردم و حرف زدم و راه رفتم، زندگی معتدل و پاکی داشتم، مال کسی را نخوردم و به همه کمک رساندم. اما احمق بودم. درتمام آن سالها که من مثل معصومان و قدیسان زندگی میکردم و به خیال خود نمونهٔ کامل یک فرد انسانی بودم در حقیقت خودم را فریب میدادم و گولمیزدم و احمق بیچاره ای بیش نبودم، زیرا برای هیچ وپوچ زحمت میکشیدم و یخه می دراندم. اگر جز این بود چرا میبایست به این سرنوشت کثیف دچار بشوم؟ چرا میبایست محکوم به مرگی باشم که مایهٔ خنده وشوخی است؟ درست مثل مرگ حیوانی بی زبان و ابله.»
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ بهرام صادقی، ملکوت، انتشارات کتاب زمان، ۱۳۷۹.