عمر بن خطاب

از ویکی‌گفتاورد

عمر بن خطاب (به عربی: أبوحفص عمر بن الخطاب العدوی القرشی) ملقب به عمر فاروق، (زاده ۵۸۶ میلادی در مکه و درگذشته ۲۶ ذی الحجه ۲۳ هجری/۶ نوامبر ۶۴۴ در مدینه)، صحابهٔ محمد، فرمانده نظامی در سپاه صدر اسلام و خلیفه دوم از خلفای راشدین بود. مورخین تاریخ اسلام گاهی وی را خلیفه عمر اول و عمر بن عبدالعزیز را عمر دوم می‌نامند.

سخنان[ویرایش]

  • «اگر تاجر بودم، خرید و فروشِ عطر را بر همه چیز ترجیح می‌دادم، که باری اگر سودی نداشت بویِ خوشی داشت.»
    • از «لطائف الظرفاء من طبقات الفضلاء» نوشته ابومنصور عبدالملک ثعالبی، به اهتمام قاسم السامرائی، چاپ لیدن، ۱۹۷۸، بارگذاری شده در ویکی نبشتهٔ عربی
  • «لو لا علی لهلک عمر»
  • «اگر علی نبود عمر هلاک می‌شد»
    • تفسیر کبیر، فخر رازی، ج ۲۱، ص ۲۲
  • «من برای آنهایی که ممارست به ستم و محروم کردن دیگران از حقوقشان می‌کنند خشن و سختگیر، اما برای آنان که حق را دنبال می‌کنند بسیار نرم و مهربان خواهم بود.»
    • الفاروق، عمر(۱۹۴۴) محمدحسین هیکل، ف. ۵ ص. ۱۲۳
  • «من دربرابر غاصب خشن و سختگیر، اما یک ستون قدرت برای ضعیفان خواهم بود»
    • الفاروق، عمر(۱۹۴۴)محمدحسین هیکل، ف. ۵ ص. ۱۲۳
  • «هیبت ایرانیان چنان بیمی در دل اعراب افکنده بود که کسی در خود یارای چنان کاری را نمی‌دید»
    • تاریخ و فرهنگ ایران. جلد اول. ص ۲۳۵
«من دربرابر غاصب خشن و سختگیر، اما یک ستون قدرت برای ضعیفان خواهم بود»

دربارهٔ او[ویرایش]

  • «دست اندر کاران توطئة قتل عمرفاروقی خلیفة مسلمین ، یکی هرمزان زردشتی بود، دوم جفینه مسیحی، سوم کعب الاحبار یهودی و نفر چهارم شخصی بود به نام فیروزان مشهور به ابولؤلؤ اهوازی. او نیز زردشتی و غلام مغیره بن شعبه بود و در مدینه به شغل آهنگری اشتغال داشت. او اجرای نقشة قتل خلیفة مسلمین را به عهده گرفت و برای این کار هنگام صبح در مسجد کمین نشست و درست زمانی که عمر بن خطاب در محراب مسجد ایستاد و برای افتتاح نماز صبح تکبیر گفت، با خنجری که خودش ساخته بود و آن را زهر آگین کرده بود، چندین ضربه بر او وارد کرد و سیزده نفر دیگر از مسلمین را که خواستند او را دستگیر نمایند نیز مجروح نمود. هفت نفر آنها در اثر شدت جراحت وارده درگذشتند و چون به وسیلة یک نفر از مسلمین که پتو بر رویش انداخت، دستگیرشد، خود را فوراً با همین خنجر کشت تا جریان توطئه فاش نشود. چنان‌که دیده شد توطئه گران قتل عمر خودی نبودند بلکه بیگانگان و دشمنانی بودند از قوم زردشتی و یهود ونصاری که ملک ومملکتشان رااز دست داده بودند و بغض اسلام و کینة مسلمین در قلوبشان می‌جوشید.»
    • برگرفته از کتاب «شیخین» اثر سید عبدالرحیم خطیب
  • «بعد از خلافت کوتاه مدت خلیفه اول ابوبکر و مرگ او در سال ۱۳ هـ ق(۶۳۴ میلادی)، عمر ابن خطاب بر جای وی نشست که خلافت ده ساله او در تشکیل دولت اسلامی و شاید از آن بیشت تر، در خاطرهٔ جمعیِ تاریخی مسلمین اهمیت قطعی داشت. به روایت تاریخیِ عموماً پذیرفته شده‌ای، مشهور است که ابوبکر در بستر مرگ عمر را نامزد جانشینی خود کرد. در هر صورت بیشتر صحابه نیز بلافاصله او را به رسمیت شناختند و بیعت کردند و عمر بدون مخالفت جدّی فرمان راند. یگنه مخالفت با خلافت عمر از ناحیه هواداران علی، پسر عم و داماد پیغمبر، ابراز شدو دعوی علی ابن ابیطالب با خلافت عمر را جمعی ناشی از صفات شخصی آن و دیگران حاصل نوعی حقِ مشروع جانشینی پیامبر می‌دانستند.»
    • برنارد لوئیس، در بخش سوم کتاب The Middle East:2000 years of history from the rise of christianity to the presant day
  • «خلافت عمر را به هر تقدیر اکثریت بزرگی از مسلمانان و اعراب پذیرفتند و وی موفق شد نه فقط وحدت را نگه دارد بلکه پایه‌های اولیه نظام حکومتی کارامد را برای آینده بریزد. گزینش لقب تازه‌ای برای خلیفه نشان دهنده این تغییر در اقتدار است. عمر را -علاوه بر خلیفه با مفهوم تلویحی نایب-به قرار معلوم امیرالمؤمنین نیز می‌نامیدند، که معنای ضمنی آشکارتر اقتدار در عین حال سیاسی و نظامی و دینی داشت. این معروف‌ترین و متداول‌ترین لقب خلفا شد و مادام که نهاد خلافت عملاً دوام آورد، این عنوان هم حق مشروع صاحبان آن باقی ماند.»
    • برنارد لوئیس، در بخش سوم کتاب The Middle East:2000 years of history from the rise of christianity to the presant day

اووقتی به پیغمبرگرویدکه وی هنوزدرخانه ارقم مخفی بود وبا سی ونه تن که تمام پیروانش راتشکیل می دادنددرحکومت وحشت وشکنجه وخطرمی زیست

درتمام دوران نبوت پیغمبرهمه جابااوبودوازنزدیکترین اصحاب وی به شمارمی رفت

پیغمبردختراورابه زنی گرفت وشخص علی دخترخویش رابه همسری اوداد.

اواسلام رابه یک قدرت جهانی بزرگ تبدیل کردوکمرقوی‌ترین امپراطوری‌های شرق وغرب راشکست

او وارث پرشکوه‌ترین امپراطوری‌ها وسلطنت‌های زمین شد وهمچون یک ژنده پوش فقیر می‌زیست. پیاده راه می‌رفت وبرخاک می‌خفت.

اوفرزندش راکه به شراب خوردن درمصر متهم شده بود به دست خود تازیانه زد. می‌گریست ومی زد. باشگفتی پرسیدند چرا می‌گریی؟ پس چرامی زنی؟ گفت عمر قاضی می‌زند وعمرپدر می‌گرید.

وقتی هم دربستر مرگ افتاده بود. شرطی راکه باشورای خلیفه گذاشت این بودکه فرزنداو عبدالله که به زهد معروف بود کاندیدای جانشینی اونکنند.

    • علی شریعتی
  • «اما عمر بن خطاب هم که بعد از وی آمد مانند او کار خلافت را سخت به جد گرفت. مثل ابوبکر ساده و فروتن بود و هم مثل او از شادخواری و آسایش طلبی می‌گریخت. جبه پشمین او غالباً از چرم پینه داشت و پای افزارش پاره چوبی بود که تسمه‌ای بدان بسته بود. در غذا چندان قناعت داشت که هیچ‌کس دوست نداشت یک لقمه از طعام خاص او بخورد. جامه‌ای را که بر تن داشت تا سوده و فرسوده نمی‌شد نمی‌کند و به جای آن چیز دیگر نمی‌‏پوشید. با این همه تندخوی و سختگیر بود ودر رسیدگی به کار عامه مبالغه‌ای به حد افراط می‌ورزید. روزها با تازیانه‌ای که دردست داشت در کوی و بازار می‌گشت و هر جا پیش او شکایت می‌آوردند همان جامی ایستاد و رسیدگی می‌کرد. شبها در شهر و بیرون مدینه می‌گشت و از هر چه می‌رفت آگاهی می‌یافت. در قحطی ای که در سال پنجم خلافتش اعراب را به خوردن مردار و استخوان و راسو و سوسمار و گربه انداخت خود با آن که تهیدست نبود گرسنگی می‌کشید. حتی به تن خود برای بینوایان مدینه خوردنی می‌برد. گاه انبان‌خوردنی-آرد و روغن-را به دوش می‌کشید و تا به بیرون شهر می‌برد.»
  • «در همه مدت خشکسالی زن و فرزند خویش را نیز در سختی می‌داشت و نمی‌گذاشت درحالی که مسلمانان دیگر گرسنه‌اند آنها غذای خوب بخورند. خودش هم غالباً گرسنه می‌ماند و گاه شکمش از گرسنگی صدا می‌کرد. در تمام عهد خلافت خویش در کارعاملان و حکام نهایت دقت می‌ورزید. هر کس از ولایات می‌آمد و از دست عاملی شکایت داشت وی آن عامل را می‌خواست و او را با آن کس که از وی شکایت داشت می‌نشاند و رسیدگی می‌کرد، اگر حق با شکایتگر بود بی هیچ ملاحظه‌ای داد او رامی‌داد و حق او را از ظالم می‌گرفت.»
  • «با چنین قدرت و غلبه یی که داشت دلش نمی‌خواست در ردیف فرمانروایان به شمار آید. می‌خواست سیرت پیغمبر را بورزد وخلیفه پیغمبر باشد. می‌گویند وقتی از سلمان فارسی پرسید که من خلیفه‌ام یا پادشاه سلمان گفت اگر یک درهم از آنچه به مردم تعلق دارد برگیری و در آنچه جای آن نیست به کار بری پادشاهی نه خلیفه. عمر از ین سخن بگریست زیرا آرزویش آن بودکه خلیفه باشد و گویی پادشاهی را نه سزای خویش می‌دید.»

حدیث و روایت[ویرایش]

  • «در امتهای پیش از شما مردانی بودند که به آنها حقایقی الهام می‌شد، اگر در امت من چنین کسی باشد قطعاً او عمر خواهد بود.»
  • «همانا خداوند حق را در زبان عمر جاری ودر قلب او نهاده‌است.»
  • «بار الها دین اسلام را با هر کدام از این دو نفر که در نزد تو محبوبتر هستند نصرت بفرما؛ با ابالحکم بن هشام یا اینکه با عمربن خطاب.»
  • «من شیطانهای انس وجن را می‌بینم که از عمر فرار می‌کنند».
  • «ای فرزند خطاب! سوگند به ذاتی که جانم در دست اوست شیطان از راهی که تو از آن گذر کنی نخواهد رفت.»
  • «مادامی که عمر در حیات باشد دروازه محکمی بر روی اسلام بسته شده وهمین که او از دنیا برود آن دروازه شکسته واسلام آزاد می‌شود وبرون می‌جهد.»
  • «عمر بن الخطاب قبل از اسلام میان عرب در اختلافاتشان داوری می‌کرد.»

شعر[ویرایش]

  • «عمر آمد، عمر آمد، ببین سر زیر شیطان را//بهار آمد، بهار آمد بِهِل خواب سباتی را»
  • «خیز که روز می‌رود، فصل تموز می‌رود//رفت و هنوز می‌رود، دیو ز سایه عمر»
  • «شمشیر به کف عمـّـر، در قصد رسول آید//در دام خدا افتد، وز بخت، نظر یابد»
  • «امام مطلق وشمع دوعالم/امیرالمؤمنین فاروق اعظم/چوحق رابرزبان اوکلامست/زفرقانست فاروق این تمامست/دلش چون دیدحق رادرحرمگاه/به دل پیوست عین عدل آنگاه/چون عین عدل ودال افتادباهم/زعدلش موج زن شدهردوعالم/چودردربست جاویدان ستم را/گشادازعدل خودصددرعجم را /عرب از وی قوی شد اول کار/همه خلق عجم زوگشت دیندار/کسی که اونیست منقاداین سبب را/مخالف شد عجم را و عرب را/چو آهن گشت از صلبی اوموم/گشاده کرد قفل رومی روم/دو پیراهن چنان خصم تنش بود/که در اسلام یک پیراهنش بود/چو در دین آمداویک پیراهن داشت/چون این یک برکشیدآن یک کفن داشت/زبس کوپاره برآن پیراهخن دوخت/رسیدآنجا که دلق هفده من دوخت/ زپاره هفده او آشکاره/ رسدهجده هزارش پاره‌پاره/چوشدهجده هزارش عالم ازپاس/چراازهفده من پوشیدکرباس/چواریک پیرهن سامان اوداشت/حلاوت لاجرم ایمان اوداشت/تکبیرومنکرازمردی و زورش/نیارستندگشتن گردگورش/چوباشدمحتسب فاروق عالی/نگردد هیچ منکر در حوالی/چوباشدمحتسب درامرمعروف/به نهی منکرآیدنیزموصوف/چراغی کرده شرق وغرب روشن/که نه شرقی ونه غربیش روغن/چو او چشم وچراغ آمد ز درگاه/تو بی چشم و چراغی چون روی راه/اگر نبود تو را چشم وچراغی/زگلخن فرق نتوان کرد باغی/توراپیوسته چشم خویش باید/چراغی نیز دائم پیش باید/که گرنبودچراغ وچشم در راه/ندانی چاه از ره، راه ازچاه/تو بی این هردوگردرراه درافتی/ز کوری عاقبت در چاه افتی/چواوازمصطفی چشمی چنان یافت/زبانش نطق جبّار جهان یافت/گرازکوران نه‌ای توهوش می‌دار/چنان چشم وزبان راگوش می‌دار/کسی کان نور نبود در دماغش/بهشتی گر بود نبود چراغش/چراغ چرخ خورشیدمنیراست/چراغ خلد فاروق کبیر است/ز نفخ صور فردا جاودانی/فرو میرد چراغ آسمانی/ولیکن این چراغ جنّت افروز/بود رخشنده ترهرشام وهر روز/.»
  • «چراغ جنّت وشمع دو عالم/ امیرالمؤمنین فاروق اعظم/ اگرچه بودملکی درمیانش/نمی ارزیدملکی یک زمانش/عذابی برسرش استاده بودی/زبان برنیکویی بگشاده بودی/همی گفتش بدوالموت الموت/که تاعمرش نگرددلحظه‌ای فوت/کسی کو را موکّل مرگ باشد/کجاملک جهان پر برگ باشد/شبی بودی که خودهیزم بچیدی/برای پیر زن هیزم کشیدی/چراغ خلدهیزم چین که دیدست/چنین روشن چراغ دین که دیدست

چو دین را مغز بودی در دماغش/بسی کردند روغن در چراغش/چو در دنیا نمی‌گنجد آن طور/چراغی شد میان جنّت وحور/اگر در دل ز فاروقت غباریست/تو را دراین دین آشفته کاریست/چه برخیزی به خصمی چراغی/که روشن زوست چو فردوس باغی/به خصمی زخم اوبرخویشتن زن/بر او ابلیس را کن کور وتن زن/چو زو ابلیس شد کور اوّل کار/از آن درخصمی او با تو شد یار/عجم بگشاد واین فتحی مدامست/چو پیغمبر عرب را، وین تمامست/عجم آنگه جهود و گبر بودنند/ازو گوی مسلمانی ربودند/کسی اجدادش اسلام ازعمریافت/ز مهر او چرا امروز سر تافت/کسی کو اعجمی افتاد در راه/زسعی او مسلمان گشت آگاه/چوازسعیش درون آمدبه اقرار/چرا با وی برون آمد به انکار/گراو هرگزنکردی نشرایمان/که گشتی درعجم هرگز مسلمان/کسی را زو بود ایمان به رونق/چگونه گویدش کو بود ناحق.»

  • «خواجه شرع آفتاب جمع دین/ظلّ حق فاروق اعظم شمع دین/ختم کرده عدل وانصاف اوبه حق/درفراست برده بر وحیش سبق/آنکه حق «طه» بروخواندازنخست/تا مطهّر شد ز «طاها» ودرست/های «طه» در دل اوهای وهوست/فرّخ او کزهای هو درهای وهوست/آنکه دارد بر صراط اوّل گذر/هست او ازقول پیغمبر، عمر/آنکه اوّل خلعت از دارالسّلام/او به دست آرد زهی عالم مقام/چون نخستش حق نهددردست دست/آخرش با خود برد آنجا که هست/کار دین ازعدل او انجام یافت/نیل جنبش، زلزله آرام یافت/شمع جنّت بودواندرهیچ جمع/هیچ‌کس را سایه نبود زشمع/شمع راچون سایه نبود ز نور/چون گریخت ازسایهٔ اودیودور/چون سخن گفتی حقیقت بر زبانش/از رأی قلبی خداگشتی عیانش/گه زدرد عشق جان می‌سوختش/گه زنطق حق زبان می‌سوختش/چون نبی می‌دیدکومی سوخت زار/گفت شمع جنّت است این نامدار.»
  • «سپهر دین عمر خورشیدخطّاب/چراغ هشت جنّت شمع اصحاب/چه شمعی کافتاب نامبردار/طواف او کند پروانه کردار/ ازاین پرتو که بودآن شمع دین را/نمی‌شایست جز خلد برین را/اگر او قطب دین حق نبودی/کمال شرع را رونق نبودی/زبهر سر بریدن سر بداد او/بدان شدتا سرآردسر نهاداو/چو آهنگ سر شمع هدی کرد/به پیش طای «طاها» سرفداکرد/چو چشم جان او اسرار بین شد /شکش برخاست مشکلهایقین شد/شریعت راکمال افزود اوّل/زچل مردان یکی او بود اوّل/رسولش گفت گر بودی دگر کس/نبی جز من نبودی جز عمر کس/خداوندجهان از نور جانش/سخنها گفته بی اوبرزفانش/چوحق راحلقه در گوش کرداو/به نامش زهر قاتل نوش کرداو/ از آن برخویشتن زهر آزمودی/که صد تریاق فاروقیش بودی/چنان شد ظلم در ایّام او گم/که اشکی در میان بحر قلزم/جهان از عدل او آسوده گشته/ستم از بیم او نابوده گشته/عجم را تاقیامت در گشاده/هزار وشصت وشش منبر نهاده.»
  • «آنکه خاک پای اوعیّون بود/خواجهٔ هردوجهان فاروق بود/عارفی در امر معروف آمده/واقفی امّا نه موقوف آمده/حق تعالی جمله دادش داده بود/لاجرم حق آنچه دادش داده بود/عین عدلش خلق راعین الحیات/عین نامش حل عقد مشکلات/این خطاب آن که حق کردی خطاب/بر زفان روشن ترش از آفتاب/چون زفان حق زفان او رواست/دیدهٔ حق نیز آن او رواست/چون زفان دیدهٔ زین سان بود/قصّهٔ «یاساریه» آسان بود/گرسخن چون وحی خواهی قول اوست/دیو گشته لال از لاحول اوست/سایهٔ دانش چنان سر تیز بود/کز لهیبش دیو راپرهیز بود/سایه دین آفتاب رای اوست/سایه باری چست بر بالای اوست/هفده فرض آورده درپیش خدای/در درون هفده من دلقی بجای/مال وملکش بود دلک و درّه‌ای/زان نمی‌ترسید از کس ذرّه‌ای/خشت می‌زد او و قیصر دل دو نیم/دور ازو بر سنگ می‌زد سر ز بیم/شب نخفت از بیم او یک شهریار/او همه شب پاسبانی داشت کار/زو شکسته‌دل جهانی صف‌شکن/کرده او سقایی هر بیوه زنی/گر نکردی عمر بر فرمان گذر/عمر را عمره زدی زود ازعمر/تا بزد بر لؤلؤ زخمی چوبرق/لؤلؤ خوشاب در خون کردغرق/روشنایی از جهان درپرده شد/کان چراغ هشت جنّت مرده شد/نی نمرد و زندهٔ جاوید گشت/گر چراغی بود صدخورشیدگشت/او چراغی بود نور روشنش/از درستی و درشتی روغنش/مصطفی کردازخدانقل این کلام/گفت از خلقم مباهاتست عام/پس به فاروقم مباهاتست خاص/نیست ازاخلاص کس را این اخلاص.»
  • «قوت دین حق زعمّر بود/خانه دین بدو معمر بود/جگر مشرکان پر از خون کرد /کبرشان از دماغ بیرون کرد/از پی معدلت میان، اوبست /کمر عدل در جهان، اوبست/عادت بدعت از جهان برداشت /که کژی جز که در کمان نداشت/برتر از چرخ بود پایهٔ او /دیو بگریختی زسایهٔ او.»

منابع[ویرایش]

  • منابع سیرت عمر: الریاض النضرة، محب طبری، تاریخ الخلفاء سیوطی، سیر اعلام النبلاء، صحیح بخاری وصحیح مسلم وکتابهای دیگر حدیث، سیره ابن هشام، العقد الفرید از ابن عبد ربه.
  • ترمذی، کتاب المناقب، عمربن الخطاب
  • تاریخ الخلفاء
  • صفوة الصفوة
  • محمدی ملایری، محمد. تاریخ و فرهنگ ایران. جلد اول. تهران: انتشارات توس، ۱۳۷۹. شابک: ۷–۵۲۷-۳۱۵–۹۶۴
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ