عتیق رحیمی
ظاهر
عتیق رحیمی (۱۹۶۲ل) نویسنده و کارگردان افغانستانی-فرانسوی.
گفتاوردها
[ویرایش]- «هر بار که صفحهای را پر کردم، باز میبینم که صفحهای دیگر سپید است، باز میبینم که سپید است…»[۱]
سقاءها
[ویرایش]- «یوسف یک روز که داشت برای یکی از خانهها آب میبرد، صدای صاحبخانه ـ صوفیْ حَفیظِ شاعر ـ را شنید که داشت یک دوبیتی را زیر لب زمزمه میکرد، دوبیتیای که پیش از طالبان همه آن را میخواندند:ای شوخ، سر زلف تو را تاب کی داده؟ چشم عسل مست تو را خواب کی داده؟ در پشت خانه دو باغچهٔ انار است، باغبانت منم، باغ تو را آب کی داده؟ وقتی به خانه برگشت، نگاه از زلف موجدار شیرین برنداشت. بعد نرمکنرمک دلبستهٔ آن شد. هوس لمس و نوازش زلف او وجودش را فرا گرفت، بیآنکه دلیلش را بداند.»[۲]
- «چرا شیرین را بیدار نکند؟ او باید چای دَم کند، نان بیاورد. یوسف گرسنهاش است؛ قرار است تمام طول روز سخت کار کند. قدمی بهسوی شیرین برمیدارد، قدمی که آماده است لگدی به او بزند. ولی پایش، مثل تنهٔ درختی بیجان، سنگین و بیحرکت میشود؛ گویا این زن دیگر به او تعلق ندارد. وسوسهٔ دوم، با پای دیگر. غیرممکن. بعد از این هیچچیزی از او حرفشنوی ندارد. دورهای که دستها و پاهایش همیشه منتظر بودند تا ضربههای خشن و مهلک به این و آن بزنند، به پایان رسیده. دورهای که حیات و ممات شیرین در دست او بود، به پایان رسیده. الان حیات و ممات یوسف به این زن وابسته شدهاست.»
- «رشتهٔ افکارش به هم میریزد. چرا شیرین گذاشته بود داوود نزدیکش برود؟ چطور جرئت کرده با او همصحبت شود؟ حتی به او لبخند هم زده بود. یوسف آن روز را به یاد میآورَد و فکر میکند که شیرین باید نگاهش را از داوود میدزدید و از کنارش میگریخت. پتیاره! کاش آن روز زندهبهگورشان میکرد، جفتشان را.»
- «شیرین دائم در فکرش است. با آن قسمت از زلف بیقرارش. همهجا. یوسف نمیتواند از دست او خلاصی یابد. نمیتواند به او خیانت کند. طرهٔ زلف شیرین روی پارچهٔ فکرش گلدوزی شدهاست. این دلبستگی از کجا میآید؟ بهخاطر اینکه او زنبرادرش است یا بهخاطر نبود شرف و ناموس.»
- «صدا از آن پایین میآید، از زیرزمین. در همهٔ اتاقها شمع روشن شده و بوی دود کندر فضای خانه را عطرآگین کردهاست. سکوتی ناگهانی. سایهٔ بدن زنی روی دیوار پلکان به رقص درمیآید… زنی هندو که بهزیبایی آرایش کرده، با جواهراتی خود را آراسته و لباس ساری نازک و لطیفی به تن دارد. از ورای پارچه، نوسانات زیبا و نرم بالاتنهاش دیده میشود. چشمانی بسته، گیسوانی خیس و بدنی روغنزده دارد… شیرین؟ شیرین را در حال رقص هندی میبیند. نگاهش میکند. تحسینش میکند… قشنگ است. کاش دست از رقص نکشد. اولین دفعه است که سینههای شیرین را میبیند. اصلاً اولین دفعه است که سینههای یک زن را میبیند. در دل میگوید: «چقدر زیبا و شادیبخش هستند، سرشار از زندگی! زن به او نزدیک میشود. طرهٔ گیسویش مثل همیشه با نرمی خاصی حرکت مواج بدنش را دنبال میکند…»
منابع
[ویرایش]- ↑ http://fa.rfi.fr/عمومی/20150912-صفحه-تبعید-همیشه-سپید-است؛-گفتوگو-با-عتیق-رحیمی
- ↑ عتیق رحیمی، سقاءها (Les Porteurs d'eau)، ترجمهٔ محمدجواد کمالی، نشر قطره، 1400.