عبدالرفیع حقیقت (۳۰ ژوئیه ۱۹۳۴، سمنان) تاریخنگار، مقالهنویس، ناشر و شاعر ایرانی است. [۱]
شور مهر وطن
تا بر طریق مهر وطن پا گذاشتیم | |
سر را ز شور عشق به سودا گذاشتیم |
در موجخیز فتنه و آشوب جاهلان | |
مردانه پا به پهنهٔ دریا گذاشتیم |
ما را نبود و نیست هراسی ز دشمنان | |
دانسته پا به صحنهٔ غوغا گذاشتیم |
در جستجوی جلوهٔ آزادی وطن | |
مال و مقام را به حسان وا گذاشتیم |
ماییم و سوز سینه و شور و نوای خویش | |
شادی برای مردم رسوا گذاشتیم |
غم شد نصیب ما ز گران گوشی فلک | |
روی دل از ملال به صحرا گذاشتیم |
سودی نداشت گفتهٔ ما نزد غافلان | |
داغی ز درد بر دل دانا گذاشتیم |
آسودهایم از ضرر و سود زندگی | |
تا دست رد بر سینهٔ دنیا گذاشتیم |
جز خار گلشن وطن نیش و نوش آن | |
هر گل که داشت خار تمنّا گذاشتیم |
قانع شدیم از همه عالم به لطف دوست | |
لطف و عطای خلق به آنها گذاشتیم |
حاصل نشد چو وعدهٔ آزادی بیان | |
این آرزو به وعدهٔ فردا گذاشتیم |
بیدل از آن شدیم که در قلّهٔ رفیع | |
دل را به شوق مهر وطن جا گذاشتیم |
زین عشق دلفروز که پنهان به جان ماست | |
رسمی برای مردم شیدا گذاشتیم[۱] |
های و هوی وطن
عجب نباشد اگر من در آرزوی تو باشم | |
مرا تو قبلهٔ جائی که رو به سوی تو باشم |
تویی ستارهٔ بختم به نام دلکش ایران | |
از آن به گردش گردون به جستجوی تو باشم |
جهان و هرچه در او هست گر دهند نخواهم | |
جز این که همنفس روی مشکبوی تو باشم |
به کوه و دشت و کویرت قسم که میخواهم | |
به زندگانی و مرگم، به خاک کوی تو باشم |
به یاد دامن البرز و جلوهگاه دماوند | |
چنان خوشم که تو گویی کنار روی تو باشم |
نمیدهم به دو عالم صفای مردم خوبت | |
چو در حریم حرم زادهام به خوی تو باشم |
بهشتیان همه حسرت برند سخت به حالم | |
در آن زمان که به جان گرم گفتگوی تو باشم |
همیشه نام تو ورد زبان من بود از عشق | |
شکر دهان شدهام زانکه قصّهگوی تو باشم |
بیان وصف جمالت مرا به شوق در آرد | |
به اوج ذوق خیالم چو یاد روی تو باشم |
چنان به مهر تو دلبستهام به عشق تو پابند | |
هزار سال دگر باز گرد کوی تو باشم |
ز مویههای غریبانهٔ رفیع تو بشنو | |
اگر ز روی تو دورم بههای و هوی تو باشم[۱] |
گلشن یاد
هر گه خیال تو کنم شاد شوم | |
در گلشن یادت ز غم آزاد شوم |
با آنکه خراب از غم ایّامم باز | |
با سرو خیال قدت آباد شوم[۱] |