حسن بن محمد سحابی استرآبادی با کُنیهٔ ابوسعید و لقب کمالالدین (؟، شوشتر - ۱۶۰۱، نجف) فقیه شیعه، صوفی اعتکاف-عزلتگرا، شاعر و مؤلف ایرانی - عراقی بود.[۱]
عشق پیدا کن که گردی از غم عالم خلاص / نی غلط گفتم که عالم را کنی از غم خلاص
عالمان را علم هست و ره به اوج راز نیست/ هست مرغ خانه را بال و پر پرواز نیست
گر از حرم عشق خطابت آید/ وارستگی از خیال و خوابت آید// ناخوانده کتاب صد علومت بخشند/ ناکرده سئوال صد جوابت آید.
در راه خدا نه جان نه تن میبینم/ هرچیز نه او خیال ظن میبینم//دورند تمام خلق عالم از راه/گر راه چنین است که من میبینم.
بشتاب که آزاده نهادی باشی/مپسند که بندهٔ مرادی باشی//گر راه بدو بری همه جان گردی/ور درمانی به خود جمادی باشی.
دیده پوشیدم چو در دل یافتم دلدار را | |
در ببندد هرکه او در خانه یابد یار را[۱] |
* * *
عالمان را علم هست و ره به اوج راز نیست | |
هست مرغ خانه را بال و پر پرواز نیست[۱] |
* * *
عاشق که جمله عشق شود ره به او برد | |
چون پر شود پیاله به می سر فرو برد[۱] |
* * *
آنان که فقر را به تنعم فروختند | |
فردوس را به دانهٔ گندم فروختند[۱] |
* * *
عشق پیدا کن که گردی از غم عالم خلاص | |
نی غلط گفتم که عالم را کنی از غم خلاص[۱] |
* * *
بشتاب پی دیده گشودن خود را | |
زنگار ز آیینه زدودن خود را |
هرچند تو او را نتوانی دیدن | |
او بتواند به تو نمودن خود را[۱] |
* * *
تحقیق گهی که رونماید خود را | |
حق از همه رو نکو نماید خود را |
زان رو خودبین به خود اسیر است که حق | |
در صورت او به او نماید خود را[۱] |
* * *
او آب جمال داد گلزار ترا | |
او آتش قهر زد خس و خار ترا |
ای آمده در شورگه او کو او کو | |
این کیست که کرده گرم بازار ترا[۱] |
* * *
حق است در این تفرقه کیشان پیدا | |
هم در حق این جمع پریشان پیدا |
حق بینش و آیینه و شخصند همه | |
ایشان در حق و حق در ایشان پیدا[۱] |
* * *
هر قرعه که زد حکیم دربارهٔ ما | |
دیدیم نبود غیر آن چارهٔ ما |
بی حکمت نیست هرچه از ما سر زد | |
مأمورهٔ اوست نفس امارهٔ ما[۱] |
* * *
آن گنج خفی نکرد ظاهرشان را | |
تا خلق نکرد حضرت انسان را |
شمع است نمایندهٔ کس در شب تار | |
هر چند که خود ساخته باشد آن را[۱] |
* * *
عالم به خروش لااله الا هوست | |
غافل به گمان که دشمن است این یا دوست |
دریا به وجود خویش موجی دارد | |
خس پندارد که این کشاکش با اوست[۱] |
* * *
زین سو همه طعنهٔ رقیب بدگوست | |
زان سو همه تیغ ناز و بی مهری اوست |
حاصل به جهان عشق کان عرصهٔ ماست | |
گه کشتهٔ دشمنیم و گه کشتهٔ دوست[۱] |
* * *
دانی غافل کی از خدا یاد کند | |
آن دم که جلال صیحه بنیاد کند |
از خواب که، خفته را کند کس بیدار | |
آهسته چو برنخاست فریاد کند[۱] |
* * *
پس ساده دلی کزین ره آگاه افتاد | |
بس اهلِ خرد که در تک چاه افتاد |
این کار حوالتی نه علم و عملی است | |
چون گنج که تا که را به او راه افتاد[۱] |
* * *
هر گه به جهانِ جاودان خواهی شد | |
از جزو نهان ز کُلّ عیان خواهی شد |
گویی که چو میرم ز جهان خواهم رفت | |
این طرفه که آن دم تو جهان خواهی شد[۱] |
* * *
عالم همه فرع تست ای اصل وجود | |
هر چند وجود تو در آن خورد نمود |
پرتو مر شمع را محیط افتد و بس | |
هر چند ز شمع باشدش بود و نبود[۱] |
* * *
گر از حرم عشق خطابت آید | |
وارستگی از خیال و خوابت آید |
ناخوانده کتاب صد علومت بخشند | |
ناکرده سئوال صد جوابت آید[۱] |
* * *
بس فتنه که خلق در گمانش باشند | |
عاقل که چو لقمه در دهانش باشند |
آن آتش دوزخی کزان میترسند | |
چون وابینند در میانش باشند[۱] |
* * *
چون وابینند در میانش باشند | |
بد را هم مغز و پوست میباید بود |
کاری سهل است دوست بودن با دوست | |
با دشمن نیز دوست میباید بود[۱] |
* * *
مطلوب حقیقی تو با تست متاز | |
هر سو به هوای مطلبی چند مجاز |
گر بر سر افلاک شوی مسند ساز | |
ترسم که همین مقام را جویی باز[۱] |
* * *
از هر دو جهان زیادهای میخواهم | |
از پرده برون افتادهای میخواهم |
صوفی تو به کار خویش رو کاین ره را | |
پا بر سر خود نهادهای میخواهم[۱] |
* * *
نه علم و عمل نه عز و جاهی داریم | |
جان محو جمال پادشاهی داریم |
ما از سخن دنیی و دین خاموشیم | |
بر یاد کسی ناله و آهی داریم[۱] |
* * *
در راه خدا نه جان نه تن میبینم | |
هرچیز نه او خیال ظن میبینم |
دورند تمام خلق عالم از راه | |
گر راه چنین است که من میبینم[۱] |
* * *
ای عاشق زار ترک آب و گل کن | |
یعنی که گدایی جهانِ دل کن |
از کوچهٔ تنگ تو شهی میگذرد | |
برخیز و سرِ شاهرهی منزل کن[۱] |
* * *
باید به همه خلق چو خویشان بودن | |
یا بیهمه همچو فردکیشان بودن |
بی انصافی و کوری و مردهدلی است | |
رد کردن خلق همچو ایشان بودن[۱] |
* * *
ای دعوی عشق کرده، آیین تو کو | |
قطع نظر از عقل، دل و دینِ تو کو |
ای دم زده از داغ وفا لاله صفت | |
پیراهن چاک چاکِ خونین تو کو[۱] |
* * *
تن از تو و دل از تو، جان هم از تو | |
جان از تو چه حرف است جهان هم از تو |
هرچند که برهستی خود میگویم | |
ماییم و حدیث چند آن هم از تو[۱] |
* * *
از جزو و کُلّ که در تخیل گردی | |
بشنو سخنی کاهل تحمل گردی |
در هستیِ خویش گر بمانی جزوی | |
خود را همه جا نظر کنی کُلّ گردی[۱] |
* * *
آیینه صفت به دست آن نیکویی | |
زین سوی نمودهای ولی آن سویی |
اودیده ترا که عین هستی تواست | |
زانش تو ندیدهای که عکس اویی[۱] |
* * *
هان تا که درین آینه آن رو بینی | |
این هستی این سوی از آن سو بینی |
این پردهٔ پندار ز پیشت چو رود | |
هرچند به خلق بنگری او بینی[۱] |
* * *
آنم که ندارم به دو عالم کامی | |
نایافته جز به یک وجود آرامی |
گر خلق جهان جمله چو من بودندی | |
لازم نشدی رسولی و پیغامی[۱] |
* * *
بشتاب که آزاده نهادی باشی | |
مپسند که بندهٔ مرادی باشی |
گر راه بدو بری همه جان گردی | |
ور درمانی به خود جمادی باشی[۱] |
* * *
گم گردم اگر تو جستجویم نکنی | |
آیینه صفت روی به رویم نکنی |
در حق خود از لطف تو گفتم بسیار | |
یارب یارب دروغگویم نکنی[۱] |