ساموئل بکت
ظاهر
ساموئل بکت (۱۳ آوریل ۱۹۰۶ – ۲۲ دسامبر ۱۹۸۹) نمایشنامهنویس، داستاننویس و شاعر ایرلندیتبار و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات بود.
دارای منبع
[ویرایش]مولُوی (۱۹۵۱)
[ویرایش]- «در درون من همیشه دو ابله وجود داشته است، [...]، یکی بجز ماندن در مکانی که هست هیچ نمیخواهد و دیگری تصور میکند که در آیندهٔ نزدیک، زندگی ممکن است اندکی کمتر سهمگین باشد.»
دستآخر (۱۹۴۶)
[ویرایش]- «معمولاً چیز زیادی نمیبینم. چیز زیادی هم نمیشنوم. حواسم جمع نبود. در واقع آنجا نبودم. در واقع باور دارم که هیچجا نبودهام.»
نامناپذیر (۱۹۵۴)
[ویرایش]- «من، میگویم من. بی هیچ باوری.»
- «... شاید مرا به آستانه قصهام رساندهاند، روبروی دری که به قصهام گشوده میشود، که غافلگیرم خواهد کرد، اگر باز شود، خودم تنها، آنگاه همان سکوت، آنجا که هستم، نمیدانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت هیچکس نمیداند، باید ادامه دهی، نمیتوانم ادامه دهم، ادامه خواهم داد»
- عبارات پایانی نامناپذیر از بکت، نوشتهٔ آ. آلوارز، ترجمهٔ مراد فرهادپور، تهران: طرح نو، ۱۳۸۱
مالون میمیرد (۱۹۵۱)
[ویرایش]- «مراقب مردنم نخواهم بود، این کار همه چیز را ضایع میکند.»
- «دیگر به سؤالی جواب نمیدهم. حتی سعی میکنم دیگر از خودم هم سؤال نکنم. مدتی را که انتظار میکشم برای خودم داستان خواهم گفت، اگر بتوانم. نه از آن جور داستانهایی که تا به حال بوده، والسلام. نه زیبا خواهد بود نه زشت، آرام خواهد بود، دیگر در آنها زشتی یا زیبایی یا هیجان نخواهد بود، تقریباً فاقد حیات خواهد بود، مثل گویند ی آنها.»
- «طولی نکشید که دیدم توی تاریکی تنها هستم. برای همین است که شوق بازی را کنار گذشتم و برای همیشه خودم را سپردم به بی شکلی و بی حرفی، به حیرت بدون کنجکاوی، به تاریکی، به سکندری خوردنهای طولانی با دستهای گشوده، و پنهان شدن. این است شوقی که تقریباً یک قرن است که هرگز نتوانستم از آن جدا شوم.»
- «معمولاً نمیدانستم کجا میروم، ولی میدانستم که میرسم، میدانستم که این جادهٔ بنبست دراز به آخر میرسد.»
- «روشنائی درخشان لازم نیست، برای اینکه آدم در بیگانگی زندگی کند فقط یک فتیله کافی است، به شرط اینکه صادقانه بسوزد.»
- «پس من راه خودم را خوب نمیشناختهام. در نوعی اغما زندگی کردهام. برای من فقدان هوشیاری هیچ وقت فقدان مهمی نبوده است.»
- «من ادعای هشتاد سالگی دارم، اما نمیتوانام این را ثابت کنم. شاید فقط پنجاه ساله یا چهل ساله باشم. از وقتی که حساب آنها را داشتهام قرنها میگذرد، سالهای عمرم را میگویم.»
- «به پشت دراز میکشم، گونهام روی بالش است. فقط کافی است چشمهایم را باز کنم تا دوباره آغاز شود، آسمان و دود بشریت.»
- «همهٔ حواسم بر ضّد من برخاستهاند، همهٔ حواسم. من، تاریک و خاموش و پوسیده، برای آنها طعمهٔ به دردخوری نیستم.»
- «من از صدای خون و نفس فاصله زیادی دارم، محصورم. از رنجهایم حرف نخواهم زد. میان آنها سخت قوز کردهام و چیزی حس نمیکنم. همانجاست که میمیرم، در حالی که برای جسم ابلهم ناشناخته میمانم.»
- «حس میکنم تاریکی قدیم انبوه میشود، و انزوا پیش میآید، انزویی که به یاری آن خودم را میشناسم و بانگ آن نادانی را میشنوم که شاید عالی باشد، اما بزدلی محض است.»
- «مختصر تاریکی فعلاً اهمیتی ندارد. آدم دربارهاش فکر نمیکند و پیش میرود. اما من میدانم تاریکی یعنی چه؛ انبوه میشود غلیظ میشود، بعد یکدفعه منفجر میشود و همه چیز را غرق میکند.»
- «هیچ چیز واقعی تر از هیچ چیز نیست.»
- «مثل اینکه به محراب پناه ببرم به سوی تاریکیهایم میگریختم، به دامن او که نه میتواند زندگی کند، نه زندگی دیگران را تحمل کند پناه میبرم.»
- «در راهروهای قطار زیر زمینی و تعفن آدمهای ذلهٔ این راهروها که از گهواره تا گور میشتابند تا در وقت مناسب به جای مناسب برساند.»
- «حالا این من، منی که همیشه فکر میکردم چروک خواهم خورد، چروک خواهم خورد، بیشتر و بیشتر تا اینکه بالاخره بتوانم تقریباً در یک جعبهٔ کوچک جواهر مدفون شوم، دارم اینطور آماس میکنم.»
- «آخرین سفرم به اعماق تالارهای دراز مأنوس، با خورشیدها و ماههای کوچکم که در بالا میآویزمشان، و جیبهایی پر از ریگ به منزلهٔ ی آدمیان و فصلهاشان، اگر بخت یاری کند، آخرین سفرم خواهد بود. آنوقت به اینجا برخواهم گشت، به خودم برخواهم گشت، به هر معنی که بگیریم، و دیگر خودم را ترک نخواهم کرد، دیگر از خودم چیزی را که ندارم نخواهم خواست. یا شاید همهٔ ما برگردیم، با وحدتی مجدد برگردیم، بی جدایی، بی آنکه جاسوسی یکدیگر را بکنیم، به این آغل کوچک پلید برگردیم، آغلی سراسر کثیف، با طاقی گنبد مانند که انگار آن را توی عاج تراشیدهاند، توی یک دندان کهنهٔ پوسیده.»
- «شاید من از آسمان شبانه چیزی بهتر نیافته باشم که بتواند مرا از این مکان دور کند، آسمانی که در آن هیچ اتفاقی نمیافتد در صورتی که پر از هیاهو و خشونت است.»
- «با ونگ ونگ به دنیا آمدن، اما در موقع مرگ حتی توانایی خر خر کردن هم نداشتن! راستی که زندگی چقدر قدرت اعتراض را ضعیف میکند.»
- «ترس افتادن سرچشمهٔ بسیاری از حماقت هست.»
- «چشمهای خسته از بیم در هنگام آخرین دعا، که سر انجام دعایی واقعی است، دعایی که خواهندهٔ هیچ چیز نیست، با بیچارگی روی همهٔ چیزهایی که زمانی دراز طلب میکردهاند، درنگ میکنند؛ و در این موقع است که اندک نفسی از فیض به آرزوهای مرده جان دوباره میدهد و در جهان خاموش زمزمهای به وجود میآید و انسان را برای این که خیلی دیر نومید شده است، با مهر سرزنش میکند.»
بدون منبع
[ویرایش]- «آدمهای کودن به ندرت تنها میمانند.»
این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |