پرش به محتوا

روح پراگ

از ویکی‌گفتاورد

روح پراگ (به انگلیسی: The Spirit of Prague: And Other Essays) کتابی اثر ایوان کلیما نویسنده جمهوری چک است که در سال ۱۹۹۴ منتشر شده‌است.

گفتاوردها

[ویرایش]
  • «در میان ضعفا، آن‌هایی که رؤیای نجات دادن جهان و رهانیدن آن (و خودشان) از ترس را از طریق حکومت خود در سرمی‌پرورانند، خودشان را گول‌می‌زنند. نوع بشر توسط قدرتی که ضعفای پیشین در اختیار قرار گرفته‌اند آزاد نخواهد شد، زیرا ضعفا در همان روزی که به قدرت می‌رسند بی‌گناهی خود را از دست خواهند داد.»[۱]
  • «آدم می‌نویسد تا مرگ را انکار کند. مرگی که این همه چهره‌های مختلف به خودش می‌گیرد، و هرکدام از این چهره‌ها واقعیتِ سرنوشت بشری، رنج، تمرد و صداقت را از معنا تهی می‌کند.»
  • «ما می‌نوشتیم تا واقعیتی را که به نظر می‌آمد در حالِ فرورفتن و غرق شدنی ابدی در یک فراموشیِ تحمیلی‌ست، در حافظه‌هامان زنده نگه داریم. این جملهٔ «میلان کوندِرا» در «کتابِ خنده و فراموشی» به یادم می‌آید: «ملّت‌ها این‌گونه نابود می‌شوند که نخست حافظه‌شان را از آن‌ها می‌دزدند، کتاب‌های‌شان را تباه می‌کنند، دانش‌شان را تباه می‌کنند، و تاریخ‌شان را نیز؛ و بعد کسی دیگر می‌آید و کتاب‌های دیگری می‌نویسد، و دانش و آموزش دیگری به آن‌ها می‌دهد، و تاریخ دیگری را جعل می‌کند.»
  • «اگر ما حافظه‌مان را از دست بدهیم، خودمان را از دست داده‌ایم. فراموشی یکی از نشانه‌های مرگ است. وقتی حافظه نداری، دیگر اصلاً انسان نیستی.»
  • «محال است بتوان به فهمی دقیق از ماهیت اثری هنری و بنابراین اثری ادبی رسید، بی‌آنکه پیشتر به صفات و کیفیات خالق اثر، تفکر او و انگیزه او پرداخت، زیرا اینها از ضروریات هستند.»
  • «در این کشور همه احساس می‌کنند که کلاه سرشان رفته‌است و بنابراین فکر می‌کنند که حق دارند سر دیگران کلاه بگذارند.»
  • «در طول دو سال گذشته، بسیار سفر کرده‌ام. شهرهای بسیاری را دیده‌ام و کلیساها، موزه‌ها، باغ‌ها، و قصرهای بسیار. این دیدارها ملغمه غریبی از احساسات و تأثرات در من برجای گذاشته‌است، و علی‌الخصوص این احساس شک را که در کجا باید منتظر دیدن چه چیزی باشم. احساس شک حاصل خاطرات بد نیست؛ احساس شک حاصل این است که به‌ندرت وقت آن را پیدا می‌کنم که رابطه‌ای با این شهرها برقرار کنم.»
  • «هر شهری مثل یک آدم است، اگر رابطهٔ اصیلی با آن برقرار نکنیم، فقط نامی برجای می‌ماند، یک شکل و صورت بیرونی که خیلی زود از حافظه و خاطره مان می‌رود و رنگ می‌بازد. برای برقرار کردن چنین رابطه ای، باید بتوانیم شهر را با دقت ببینیم و شخصیت خاص و استثنایی آن را در یابیم، آن «من» شهر، روح شهر، هویت آن، و شرایط زندگی آن که در طول زمان و عرض مکان آن پدید آمده‌است. پراگ شهری رازآلود و پرهیجان است که با حال و هوایش، با مخلوط غریب سه فرهنگش الهامبخش خلاقیت افراد بسیاری شده‌است. سه فرهنگی که چندین دهه، یا حتی قرن‌ها در این شهر در کنار هم می‌زیسته‌اند.»
  • «هر جامعه ای که بنایش بر بی صداقتی است و هر جرم و جنایتی را تحمل می‌کند با این بهانه که این بخشی از رفتار عادی انسانی است، رفتاری منحصر به مشتی از نخبگان، و گروه دیگری را هر قدر اندک و کوچک محروم می‌کند از غرور و شرفش و حتی حق زندگی اش، خودش را دستی دستی محکوم به انحطاط اخلاقی و نهایتاً فروپاشی محض می‌کند.»
  • «قدرت بستگی به نیرو دارد و نیرو بستگی به‌شمار و سلاح‌های مؤثر. به این ترتیب، مسیحیان بی قدرت، که در کام شیر انداخته می‌شدند، شکنجه می‌شدند، و به قتل می‌رسیدند، و از ملکوتی سخن می‌گفتند که این جهانی نیست و نظم و ارزش‌هایی دیگر بر آن حاکم است که در این قلمرو به رسمیت شناخته نمی‌شوند، به تدریج بر شمارشان افزوده شد و سازمان پیدا کردند تا آن که یک روز چشم باز کردند و دیدند که نه تنها بر صومعه‌ها و کشیشان تسلط دارند، بلکه قلعه‌ها و سپاهیان و جهادگران مسلح را زیر فرمان دارند، و در آغوش آنان بود که نماد تعصب آمیزترین قدرت زاده شد.»
  • «سالهای سال حق نداشتم پایم را از مرزهای کشورم بیرون بگذارم و سالهای سال شاهد رشد بی صداقتی در اطرافم بودم. من تا حدودی با این بی صداقتی همدلی داشتم؛ بی صداقتی با رژیمی که اسم خودش را گذاشته بود رژیم سوسیالیستی. در این کشور همه احساس می‌کنند که کلاه سرشان رفته‌است و بنابراین فکر می‌کنند که حق دارند سر دیگران کلاه بگذارند.»
  • «وقتی کم‌کم چهارده سالت بشود، گه گدار فکرت به سمت آن چیزی می‌رود که می‌خواهی در زندگی انجام دهی و حتی اگر خودت به فکر این مسئله نباشی دیگران به فکرش هستند، چون زندگی وادارت می‌کند که تصمیم بگیری به کدام مدرسه بروی یا چه شغلی اختیار کنی. در اردوگاه این حرف‌ها و فکرها اصلاً محلی از اعراب ندارد. مثل هر زندانی دیگری من هم این قدرت را نداشتم که هیچ تصمیمی راجع به خودم بگیرم و فقط تسلیم امر واقع بودم. تسلیم بودم که همان جیرهٔ اندک غذایم را بگیرم، یک تکه صابون آشغال و در زمستان‌ها یک سطل زغال؛ این‌ها همه، همهٔ چیزهایی بود که می‌توانستی توقعشان را داشته باشی. آینده در این دو سؤال خلاصه می‌شد:همین‌جا خواهم ماند، یا مرا به جاهایی خواهند برد که دیگر هرگز کسی حتی اسمشان را هم نخواهد شنید؟ و: وقتی جنگ تمام شود آیا من هم جزو آن‌هایی خواهم بود که جان سالم به در برده‌اند؟ و پا به جهانی خواهم گذاشت که آدمی در آن تحصیل می‌کند، کار می‌کند، پولی درمی‌آورد و چیزهایی را با این پول می‌خرد که حالا حتی از خیالش هم نمی‌گذرد.»
  • «تا به امروز هم کوچک‌ترین جزئیات آن روزی را به یاد دارم که در کنار حصار سیم خاردار زندان ایستاده بودم، حصاری که فهمیده بودم هرگز اجازه نخواهم یافت از آن عبور کنم و ستون بی پایان سربازان ارتش سرخ را تماشا می‌کردم، با اسب‌های خسته شان، با نفرات فرسوده شان با تانک‌های کثیف شان، با توپ‌ها و ماشین‌های گل آلودشان که همه به صف بودند و برای نخستین بار شمایل استالین را دیدم، مردی که مدت‌ها بعد نامش برای من همان لحظه را تداعی می‌کرد، و من بی‌اختیار از این که می‌دیدم آزاد هستم گریستم. در حین این که مشغول تماشا بودم یک آلمانی غیرنظامی را آن قدر کتک زدند که مرد و تانکی از روی بدن یک زندانی عبور کرد که با حرص و ولع زیاد خودش را پرت کرده بود به سمت یک سیگاری که کسی روی زمین انداخته بود، اما هیچ‌یک از این‌ها نمی‌توانست حال و هوایی را که داشتم ضایع کند یا مرا از آن قله‌های رحمتم پایین بیاورد. سال‌ها بعد، زمانی که به یاد کودکی ام افتادم و آنچه بر من گذشته بود، یک فکر تقریبن کفر آمیز از خاطرم گذشت: این فکر که همهٔ آن سال‌های محرومیت ارزش درک آن لحظهٔ یگانهٔ احساس آزادی را داشت.»
  • «در همین دوره بود که نخستین دوستی‌های واقعی را درک کردم. دوستی‌هایی که بعداً فهمیدم فقط نشانی از شیفتگی‌های دوران نوجوانی دارد. هر برخورد اول، هر گفتگوی تصادفی را بدل به تجربه ای می‌کند که اهمیتی استثنایی دارد. همه این دوستی‌ها پایانی تراژیک داشتند: دوستان من، چه دختر و چه پسر، روانه اتاق‌های گاز شدند، به استثنای یک نفر، یک نفری که واقعاً عاشقش بودم، آریه پسر مسئول کمیته اداره شخصی زندانی‌های اردوگاه، که در سن دوازده سالگی تیرباران شد.»
  • «در آن زمانی که رژیمی جنایتکار قواعد قانون را به کلی زیر پا می‌گذارد، در آن زمانی که جرم و جنایت مجاز شمرده می‌شود، در آن زمانی که عدهٔ معدودی که فراتر از قانون هستند می‌کوشند دیگران را از شان و کرامت و حقوق اولیه‌شان محروم کنند، اخلاق مردمان عمیقن آسیب می‌بیند. رژیم‌های جنایتکار به خوبی از این امر آگاهند و آن را می‌شناسند و سعی می‌کنند با ایجاد وحشت، شرف و رفتار اخلاقی آدمیان را به مخاطره اندازند؛ شرف و اخلاقی که بی آن هیچ جامعه‌ای، حتی جامعه‌ای تحت حکومت چنین رژیمی نمی‌تواند بپاید. اما بر همگان معلوم است که ترور و وحشت وقتی که مردمان انگیزه‌ای برای رفتار اخلاقی دارند نمی‌تواند به جایی برسد یا چیزی به چنگ آرد.»
  • «برای من، نیروهای خیر که عمدتاً در ارتش سرخ تجسم پیدا کردند، سرانجام پیروز شدند و مثل بسیار کسانی که در این جنگ جان سالم به در بردند زمانی طول کشید تا درست متوجه شوم که غالباً این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می‌کنند، بلکه صرفاً نیروهای شر متفاوتند که با همدیگر برای سلطه جهان رقابت می‌کنند.
  • «در مقطعی در تاریخ مدرن، به نظر عده زیادی چنین آمد که حافظه و سنت صرفاً بارهای اضافه هستند که باید زمینشان بگذاریم و خودمان را از شرشان خلاص کنیم. آن فجایع اجتماعی که در این قرن بر سر نوع بشر آمد، مددکارش هنری بود که ستایشگر بی سابقگی، تغییر مداوم، بی مسئولیتی و آوانگاردیسمی بود که همه سنت‌های پیشین را به سخره می‌گرفت و به مصرف‌کنندگان و تماشاچیان در گالری‌ها و در تئاترها پوزخند می‌زد، و از به حیرت انداختن خواننده به جای پاسخ دادن به سوالاتی که جان خوانندگان را عذاب می‌دادند، به وجد می‌آمد.»
  • «مهم نیست که رژیم‌های توتالیتری که در همین دوران به حاکمیت رسیدند ادبیات آوانگارد را منحط می‌دانستند و رد می‌کردند؛ مسئله اساسی این بود که آن‌ها هم همان نگاه تحقیرآمیزِ آوانگاردها را به سنت و ارزش‌های سنتی، به حافظه و خاطره اصیل نوع بشر داشتند، و بعد تلاش می‌کردند حافظه ای جعلی و ارزش‌هایی کاذب را به ادبیات تحمیل کنند.
  • «میلیاردها نفر به تماشای مارادونایی می‌نشینند که چنان ماهرانه با دستش توپ را توی گل می‌کند که از چشم داوران پنهان می‌ماند و به یمن همین مهارت او، تیم مارادونا به فینال می‌رسد و قهرمان جهان می‌شود. اکثر تماشاگران احتمالاً از دیدن این صحنه لحظه ای جا خوردند و لحظه ای درد تهدید به جانشان افتاد، نوعی یادآوری دوران کودکی و جهان افسانه‌های پریان که در آن راستی پیروز می‌شود و دروغ‌ها برملا می‌شوند و نیرنگ و فریب مجازات می‌شود. اما یک میلیارد آدم در ضمن، به هنگام تماشای این صحنه دریافتند که چنین چیزهایی مال همان افسانه‌های پریان است، و در جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم مارادوناها غرق افتخارند. دانشجویان جدی تر و پیگرتری که در میان ما هستند نتیجه گرفتند که هر آنچه راه به پیروزی می‌برد در نهایت موجه است.»
  • «این شناخت یا آگاهی که شخصی که هم اکنون با او صحبت می‌کنی، ممکن است همین فردا کشته شود، آدمی که بسیار دوستش می‌داری، باعث می‌شود که همیشه از دوست شدن با آدم‌ها هراس داشته باشی. آدم در این شرایط، در درون خودش نوعی دیوار درست می‌کند تا پشت آن، هرآنچه را شکننده است پنهان کند: عمیق‌ترین احساساتش، عمیق‌ترین روابطش با دیگران،... خصوصاً با آن کسانی که بیش از همه به آدم نزدیکند. [در نظام‌های توتالیتر] این تنها راه برای تحمل کردن جدایی‌های مکرر، ناگزیر و از پا درآورنده است.»
  • «سقوط رژیم‌های توتالیتری چپ و راست در طول چند دهه گذشته ممکن است ما را به این نتیجه خطا و خوش‌بینانه رهنمون شود که این رژیم‌ها به نوعی با ذات رفتار و تفکر بشری بیگانه بودند، و فقط بنا بر غفلتی تاریخی پدید آمده بودند. در واقع، بسیاری از افراد ناخودآگاه در آرزوی نظم و نظام و حکومت قوی‌دستی هستند که حکومت‌های توتالیتر نویدشان را می‌دادند.»
  • «دربارهٔ آن شور و شوقی که مردم برای برقراری نظام توتالیتر در کشور من [چکوسلواکی سابق] در ۴۰ سال پیش نشان می‌دادند پیشتر نوشته‌ام، و هنوز آن هیجان افسارگسیخته را به هنگام بر تخت قدرت‌نشستن هیتلر در آلمان به یاد می‌آورم. نیمه نخست قرن ما نشان داد که نظام‌های توتالیتر می‌توانند یک جامعه را یا یک ملت را به کلی مجذوب و مسحور خود کنند. محبوبیت این رژیم‌ها حاصل تلفیق یک دوره نگاه اوتوپیائی و وعده‌های عوام‌فریبانه بود، و البته، در ضمن، توسل به اندیشه‌های شهروندان متوسط دربارهٔ سازمان‌دهی عادلانه جامعه.»
  • «در نظر مردمانِ در گیر با گرفتاری‌های روزمره زندگی، این رژیم‌ها آرمانی بزرگ را عرضه می‌کردند، و نیز رهبری کاریزماتیک که قرار بود آنان را از بار سنگین تصمیم‌گیری، مسئولیت، و خطر کردن برهاند، و علاوه بر آن آنها را سمت هدفی هدایت کند که به زندگی‌شان معنایی می‌بخشد. بسیاری از جنبه‌های نظام توتالیتری در آن مراحل ابتدایی شکل‌گیری‌اش بس جذاب هستند: قاطعیت آن، شفافیت برنامه‌اش و نیرو برای حل معضلاتی که در یک دموکراسی، بنا به طبیعتش به آن راحتی قابل حل نیستند.»
  • «رژیم توتالیتری هرآنچه که شهروند متوسط را برمی‌آشوبد، از میان برمی‌دارد و دست به اقداماتی می‌زند که چنین شهروندی را سخت تحت تأثیر قرار می‌دهد. رژیم توتالیتری از آنچه در طول رسیدنش به قدرت مصادره کرده یا دزدیده‌است جیره‌ای برای شهروندان مقرر می‌کند؛ رژیم توتالیتری کسانی را که با این رژیم مخالفت می‌کنند می‌ترساند، حبس می‌کند، یا می‌کشد و به این ترتیب یک وحدت و انسجام ملی را به نمایش می‌گذارد.»
  • «قدرت توتالیتر تنوع عقاید را مجاز نمی‌داند و در نتیجه مباحثه یا حتی گفتگویی بامعنا را برنمی‌تابد. فعالیت روشنفکرانه ناممکن است. هر فرد، صرف نظر از خلق و خوی درونی خود، باید خودش را با الگوی رسمی همساز کند؛ جلو رشد شخصیت او گرفته می‌شود؛ فضایی که ذهن و روح انسان در آن حرکت می‌کند پیوسته تنگتر می‌شود.»
  • «آن‌هایی که نماینده قدرت بی‌روح هستند البته که نمی‌توانند انگیزه آدم‌هایی را درک کنند که به‌نظر به‌طرزی غیرقابل‌فهم از صف خارج شده‌اند و صف را شکسته‌اند. آن‌ها گمان می‌برند که این آدم‌ها همان اهدافی را دارند که آن‌ها در سر می‌پرورانند، و اعمال این آدم‌ها را چنین برای خودشان معنا می‌کنند که گویی از یک شیطان نامرئی پند گرفته‌اند، که گویی دجالی تشنه قدرت در گوششان نجوا می‌کند. اما یک چیز هست که آن‌ها به درستی درک می‌کنند، این شورشیان تک افتاده وحدت و آرامش سرزمین وحشت‌زده را برهم می‌زنند. پس قدرتمندان با همه قدرتشان و بااستفاده از همه ابزارهایی که در اختیار دارند می‌کوشند این شورشیان را پس برانند به همان جایی که به نظر آنان بدان تعلق دارند: هاویه‌ای که بر آن وحشت حکم می‌راند.»
  • «ما تحت تأثیر میل به نتیجه‌گیری از تجربه‌های تلخ مان، به راه ارتکاب اشتباهات مرگبار کشانده می‌شدیم که به جای آن که ما را به آن آزادی و عدالتی که که آرزومندش بودیم رهنمون کنند، درست در جهت معکوس به حرکت درمی‌آوردند… خردمندی فقط زمانی به دست می‌آید که بتوانیم از تجربه‌های مان فاصله بگیریم و با فاصله به داوری آن بپردازیم … هیچ اندیشه ای در دنیا آنقدر خوب و خیر نیست که بتواند تلاشی تعصب آمیز برای به کرسی نشاندن آن اندیشه را توجیه کند. تنها امید نجات در جهان این دوران، تساهل و تسامح است.»
  • «رژیم توتالیتری دائماً به دنبال وحدت و انسجام است، چون هرچه باشد، این در ذات و گوهر رژیم توتالیتری است. چه از منظر ایدئولوژیک، و چه از منظر مدنی، این وحدت در وجود «پیشوا» متجلی می‌شود؛ بنیانگذار، کاشف، وحدت‌بخش. پیشوا نه‌تنها تجسم آرمان توتالیتری، بلکه تجسم جنبشی هم هست که این اندیشه را حیات بخشیده‌است.»
  • «... دولت‌های توتالیتری نمی‌توانند بی‌وجود پلیس سیاسی، دادگاه‌های فرمایشی، حکم‌های غیرقانونی، اردوگاه‌های کار اجباری، و اعدام‌هایی که غالباً نوعی آدم‌کشی در جامهٔ مبدل است سر کند. اگرچه در آغاز عده زیادی از این اعمال به وحشت می‌افتند، اما سرانجام به این نتیجه می‌رسند که چنین شیوه‌هایی عملأ نمی‌تواند دربارهٔ عموم اجرا شود.»
  • «نظام توتالیتری در اوج تکاملش از این جهت چشم‌گیر است که شمار نوکران حلقه به گوشش در سرتاسر جامعه بسیار زیاد است. اما این نوکران از این جهت با آن حامیان اولیه تفاوت دارند که حمایتشان از رژیم دلایل دیگری دارد. آنچه آنان را به حرکت درمی‌آورد دیگر شور و شوق نیست بلکه ترس است.»
  • «توتالیتاریسم با سپردن حاکمیتی نامحدود و بی‌تزلزل به شخصی واحد (که غالباً هم از لحاظ اخلاقی و روحی عنان‌گسیخته‌است) مصیبتی می‌شود نه فقط برای آنهایی که تحت حکومتش هستند، بلکه برای کل بشریت. در همین گذشته نه‌چندان دور، خصوصاً در ایام بحران، حکومت توتالیتری [هنوز] به نظر یک گزینه می‌آمد، آن هم گزینه‌ای قابل توجه برای بخش‌های بزرگی از جامعه. زمانی که تجربه‌های تلخ امروز نیمه‌فراموش شوند، یا زمانی که جامعه گرفتار بحرانی عمیق شود، این حکومت‌ها ممکن است یک بار دیگر به نحو خطرناکی برای مردم جایگزینی جذاب شوند.»
  • «نیاکان ما در کنار کتاب مقدس فقط معدود کتاب‌هایی داشتند که نه فقط آنها را می‌خواندند بلکه آنها را به خاطر هم می‌سپردند. تلویزیونی در کار نبود. روزنامه‌هایی که می‌خواندند چند صفحه بیشتر نبودند. به مردم اطلاعات کمی داده می‌شد، اما آنها فرصت بیشتری داشتند که به همان‌ها فکر کنند و مردمان و طبیعت را برای خود از نظر بگذرانند و بسیاری از آدم‌ها بدین ترتیب و با مرتب کردن این فکرها به نگاهی از زندگی می‌رسیدند و اعتقادی برای خودشان پیدا می‌کردند. اما امروز چه؟»
  • «به یکباره و به صورتی غیرمنتظره پی بردم که نوشتن چه قدرت رهایی بخشی به آدم می‌دهد. نوشتن به آدم این قدرت را می‌دهد که وارد زمان‌هایی شوی که در زندگی واقعی دور از دسترس هستند، حتی ورود به ممنوع‌ترین مکان‌ها. فراتر از این نوشتن این قدرت را به آدم می‌دهد که هر کسی را به مهمانی خود دعوت کنی.»
  • «در هر چند ثانیه کتاب تازه ای منتشر می‌شود. کتاب‌هایی که اکثرشان بخشی از همان صدای گنگ مداومی هستند که نمی‌گذارند ما خوب بشنویم. حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی می‌شود. آثار ادبی واقعی زمانی خلق می‌شوند که آفرینندگان آن‌ها صدای اعتراضی بشوند علیه آن فراموشی که بر سر آن‌ها فرود می‌آید، بر سر پیشینیان آن‌ها و همعصرانشان که به یک سان فرود می‌آید بر سر زمانشان و حتی زبانشان ثر ادبی واقعی چیزی است که در برابر مرگ می‌ایستد و آن را انکار می‌کند.»

جستارهای وابسته

[ویرایش]

منابع

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
روح پراگ
دارد.
  1. ایوان کلیما، روح پراگ، ترجمهٔ خشایار دیهیمی، نشر نی، ۱۳۹۲.