رضا محجوبی

از ویکی‌گفتاورد
رضا استاد موسیقی بود و سه تار و ویلن می‌زد، در ویلن کسی نظیر او نبود، او با تمام رگ و ریشه و دل و جان و عصبش ساز می‌زد. می‌مرد تا یک دستگاه می‌زد، یعنی خودش از هر شنوندهٔ دیگری بیشتر، هنر خویش را درک می‌کرد.

رضا محجوبی (۱۸۹۸، تهران - ۱۴ ژوئیه ۱۹۵۴، تهران) آهنگ‌ساز و نوازنده ویولن ایرانی بود. وی برادر بزرگتر مرتضی محجوبی بود.

گفتاوردها دربارهٔ او[ویرایش]

  • «خبر مرگ رضا محجوبی و احمد اشتری، تجربه کرده‌ام یکی از دقایق دردناک و ساعاتِ سخت و دیرگذر عمرِ زندانی، هنگامی است که خبر مرگِ دوست یا بسته‌ای به او می‌رسد.»
  • «نمی‌دانم چه ماه و چه روز تابستان امسال بود که در ضمن مرور یکی از مجله‌های آمریکایی مآب به «عکس و تفضیلات مرگ رضا محجوبی، دوست هنرمند و دیوانه‌ام برخوردم، مجله و روزنامه به خارک نمی‌آید جز گاهی که کسانِ زندانیان، مجله یا روزنامه بفرستند. من هم حال و حوصلهٔ خواندن و مطالعه یک مشت اراجیف و خروارها دروغ و دُوُنگ را نداشتم و ندارم. به همین مناسبت، اغلب اتفاق می‌افتاد که کشتی می‌آمد، پُست را می‌آورد ولی من از وجود روزنامه بی‌خبر بودم. نمی‌دانم این‌بار چه عاملی باعث شد که در آلاچیق فرماندهٔ پادگان دستم به طرف یک مجله از همان قماش‌ها رفت و همین‌طور بی‌اراده آن را ورق زدم و از ماجرای مرگ این هنرمند آزاده و وارسته باخبر شدم. آن روزها، چنان بی‌حال بودم و چنان ناتوان و منگ شده بودم که اساساً نمی‌دانم چطور گذشته است؟ من سختی زیاد دیده‌ام و این دفعه نیز یکبار دیگر، از مرگ رضا تکان خوردم و از وحشت مو به تنم راست شد. یکبار دیگر تمام هوش و حواسم متوجه این مطلب شد که در کجا داریم زندگی می‌کنیم؟ این فکر وحشتناک است.»
  • «رضا محجوبی چون هنرمند بود خواست یک تُف گنده به این جامعهٔ گندیده کند و به کسی اعتنا نداشته باشد. دیوانه شد. چند سالی با دیوانگی و سرگردانی پایی کشید.»
  • «این بیت نظامی در هفت پیکر مصداق زندگی رضا است که می‌گوید: «آن یکی پا نهاده بر سر گنج/وین یکی سر از قراضه به رنج» یک عمر برای روزی چند قراضه به رنج بود و سپس هم مُرد، بدین ترتیب کارنامهٔ عمر یک هنرمند کشور ما پایان یافت.»
  • «رضا استاد موسیقی بود و سه تار و ویلن می‌زد، در ویلن کسی نظیر او نبود، او با تمام رگ و ریشه و دل و جان و عصبش ساز می‌زد. می‌مرد تا یک دستگاه می‌زد، یعنی خودش از هر شنوندهٔ دیگری بیشتر، هنر خویش را درک می‌کرد. نمی‌دانم چرا وقتی که از مرگ رضا باخبر شدم به یاد نوول «تجلی» صادق هدایت افتادم؟»
  • «جنایت سخت، این بود که یک هنرمند تمام عیار از بداقبالی و تیره‌بختی، کارش به دیوانگی و دریوزگی کشید و کسانی که حتی در شارلاتانی هم هنری ندارند از راه ویلن‌زنی مسخرهٔ خود، اروپا را از پا در کردند.»
  • «رضا مصداق کلی این اشعار نظامی بود که او «در نصیحت فرزند خود محمد گوید: گردنی دارم از رسن رسته/نکنم زیر بار کس خسته/ من که قانع شدم به دانهٔ خویش/ سرورم چون صدف به خانهٔ خویش» رضا گردنی از رسن رسته داشت در برابر دوست، خضوع و فروتنی داشت؛ ولی در مقام یک هنرمند، حاضر نبود به حقه پطرس فرنگ حتی یک اَخ و تُف نثار کند مرگ رضا مرا تکان داد.»
  • «روزی دکتر «محمدباقر هوشیار» استاد سرشناس فلسفه و علوم تربیتی دانشگاه تهران، با آن ذهن پاک و صفای باطنی که داشت، می‌گفت: «رضا چندبار، مرا به خانه‌اش دعوت کرده و باید به دعوتش پاسخ بدهیم.» من می‌دانستم «رضا» خانه و زندگی ندارد و صرفاً به دلیل روح آزاده و بزرگواری ذاتی چنین دعوتی به عمل آورده، ولی دکتر «هوشیار» برایش باورکردنی نبود و نمی‌پذیرفت و می‌گفت: «اگر به دیدن رضا نرویم، درست نیست و به او برمی‌خورد.» بالاخره یکروز بعدازظهر، با اتومبیل «اکبر هوشیار» برادر دکتر «هوشیار» به خانهٔ «رضا» رفتیم. البته، طبق معمول که هرگز وعده‌ای را فراموش نمی‌کرد منتظر ما بود. وقتی «رضا» دمِ درآمد، ما را به همان اتاق کذایی راهنمایی کرد. گلخانهٔ متروکه‌ای که تنها سرپناهش بود، دیدیم، دو تا پتوی سربازی را که یگانه زیراندازش بود، روی زمین خشک پهن کرده و از اسباب پذیرایی هم چیزی به چشم نمی‌خورد. البته بهترین پذیرایی «رضا» همین پذیرفتن ما بود. عجیب این‌که، این مرد عزیز، بی‌آنکه از نبودن وسایل پذیرایی، معذرت بخواهد، هی می‌پرسید: چی میل دارید؟!»

منابع[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. ۱٫۰ ۱٫۱ ۱٫۲ ۱٫۳ ۱٫۴ ۱٫۵ ۱٫۶ ۱٫۷ سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، تبعیدگاه خارک: یادداشت‌های انجوی شیرازی در زندان خارک، به کوشش میهن صداقت‌پیشه، تهران: انتشارات چاو، ۱۳۸۴، صص ۶۳–۶۸.