دفتر خاطرات
دفتر خاطرات عنوان رمانی از نیکلاس اسپارکس نویسندهٔ آمریکاییست. این رمان بر اساس یک داستان واقعیست. اقتباس سینمایی این داستان در سال ۲۰۰۴ ساخته شد.
ویکیگفتاوردها
[ویرایش]- «وقتی به تو مینگرم، زیبایی و شکوه تو را میبینم و درمییابم که در هر زندگی که زاده میشویم و به هم میپیوندیم، تو زیباتر و باشکوهتر میشوی و اقرار میکنم که در هر زندگی، من تنها به دنبال تو گشتهام و تو یگانه گمشدهام بودهای. نه کسی شبیه تو، بلکه تنها خودت و خودت. زیباترین دختران جهان و دلرباترین زنان آفرینش نیز سایهای کمفروغ از وجود تابناک تواند. روح و جسم تو وجود بینظیری را تشکیل میدهد که همانند ندارد و من تنها زمانی تو را خواهم یافت که روح و جسمت را باهم و در کنار هم، بیابم؛ و به همین دلیل است محبوب من، که وداع و خداحافظی برای هیچکدام از ما معنی و مفهومی ندارد.»
- «کلیسا را که رد کرد، درخت بلوط بسیار باشکوهی که در کناره رودخانه قد علم کرده بود، قاب نگاهش را پر کرد. بازهم هجوم خاطرهها بود که رهایش نمیکرد. همهچیز مانند گذشتهها بود؛ شاخههای کوتاه و ضخیم آن بهموازات زمین پهن شده بودند و خزههای فشردهٔ خوشرنگ مثل حریری شاخ و برگ آن را در آغوش داشتند. یادش آمد که در یک روز گرم تابستانی با کسی که نگاه مشتاقش عطش همهٔ جهان را داشت و حضورش مجال سر برآوردن به هیچچیز و هیچکس را نمیداد، در زیر شاخههای مهربان آن نشستند و همانجا بود که برای نخستین بار خانهٔ دلش به ترنم عشق آشنا شد و جان به زلال عشق سپرد.»
- «اما غزال عشق و عاطفه' سرمستی خویش را داشت و راه خود میپیمود. اِلی ناگهان احساس کرد همان دختر پرشور و حال پانزدهساله است و فاصلهٔ همهٔ این مهرومومها هرگز وجود نداشته است و رؤیاهای او هنوز هم میتوانند به واقعیت بپیوندند. حس میکرد سرانجام به خانهاش بازگشته است.»
- «دیگر بدون اینکه چیزی بگویند به هم نزدیک شدند، گاهی اوقات کلمات معنی خود را از دست میدهند و خوبترین کلمات نیز نارسا و ناتوان به نظرمی آیند. زبان عشق الفبای دیگری دارد و همان زبان جاودانه است که فاصلهها را برمیچیند و جانها را به هم پیوند میدهد. در تاریکروشن آن غروب بود که حباب چهارده سال جدایی در التهاب عریان زندگی شکست و اِلی گذشتهٔ خویش را بازیافت.»
- «دیگر چیزی نمیگوید، لازم هم نیست چیزی بگوید. همان نگاه شیدایش که رنگ آن زندگی راستین را دارد و همهٔ کاستیهایم را یکجا برطرف میکند، برایم کافی است. با همهٔ دلوجانم و همهٔ مهر و محبتی که در خویش سراغ دارم، من هم به او لبخند میزنم و درحالیکه شور عشق مانند امواج اقیانوس در درون هردوی ما میجوشد، به یکدیگر خیره میشویم. طاقت نمیآورم، به دور و اطراف اتاق نگاه میکنم، سپس به سقف و بعد هم به اِلی و همچنان در دایرهٔ سوزان نگاه اِلی … ناگهان جوان میشوم، خیلی جوان … مثل همان تابستانی که در عشقی شورانگیز، متولد شدم. دیگر سردم نیست، درد ندارم، پشتم خمیده نیست، انگشتانم تغییر شکل ندادهاند، چشمهایم با آبمروارید کم سو نشده است …»
از مقدمهٔ کتاب
[ویرایش]دفترچهٔ خاطرات (شور عشق) رمانی بسیار خواندنی است. کاش جوانان ما، دختران و پسران پرشور و آگاه ما و همهٔ مردم در هر سنوسالی، این رمان را بخوانند تا در پنهانیترین لایههای وجود خویش گواهی دهند که زندگی بهراستی زیب و زیور ظاهری و آنچه از زرقوبرق و تجملات روبهتزاید، که امروزه، بانقاب و یا بینقاب، بسیاری را میفریبد، نیست. خانههای مجلل و قصرمانند، اتومبیلهای گرانقیمت و چشمنواز، لوازم زندگی مدرن و زیبا، سفرهای شیک و پرهزینه، زیباترین میکآپهای آرایشگران پرآوازه، تازهترین سلیقهها و ابداعات طراحان بزرگ مد دنیا و انبوه تفریحاتی که عمرشان بهاندازه شبی و کمتر از شبیست، هیچکدامشان ضامن خوشبختی و سعادت آنها نیستند. خوشبختی آنجاست که دلهایی همگن و همنوا بتپند. خوشبختی آنجاست که زیباییهای راستین روح آدمی رصد شوند و زنومرد در زیباییهای جاودانه و نامیرای حیات، به یکدیگر ملحق گردند.
منابع
[ویرایش]- اسپارکس، نیکولاس، دفترچهٔ خاطرات (شور عشق، ترجمهٔ مهدی سجودی مقدم.