دریا (رمان)
ظاهر
دریا (به انگلیسی: The Sea) هیجدهمین رمان نویسنده ایرلندی جان بنویل است. این رمان چاپ ۲۰۰۵ و برنده جایزه ادبی من بوکر در همان سال است.
گفتاوردها
[ویرایش]- «یکی تازه از روی قبرم رد شدهاست. یکی.»[۱]
- «من جاشوی پیری را به یاد میآورم که کنار آتش بخاری چرت میزد و سرانجامی مثل دریا ندیدهها داشت.»
- «وای! چه شود که مثل او باشی! که او بوده باشی.»
- «گذشته درون من مثل قلب دومی میتپید.»
- «فوری روی گرداندم. میترسیدم ترسِ توی چشمهایم مرا لو بدهد. چشم آدم همیشه مال دیگران است، کوتولهٔ دیوانه و ناامیدی که درون آدم خانه میکند. منظورش را میفهمیدم. قرار نبود او را از پا بیندازد. قرار نبود این اتفاق برای ما بیفتد. ما از آنجو آدمها نبودیم. بدبختی، بیماری، مرگ نابهنگام و اینجور مصیبتها برای برای آدمهای خوب پیش میآمد، برای آدمهای افتاده و چشم و چراغ دنیا؛ نه آنا، نه من. وسط معرکهٔ زندگی ما و پیشرفت شاهانهمان، یکهو یک بیکارهٔ عاطل و باطل، از وسط جمعیت بیرون آمده و الکی تعظیم میکند و برای ملکهٔ مصیبتزدهٔ زندگی من حکم استیضاح تحویل میدهد.»
- «از خودخواهی بیرحمانهٔ چیزهای عادی شگفتزده شدم، اما نه! نه خودخواهند، نه بیرحم! فقط بیاعتنا هستند. خب مگر میتوانند طور دیگری باشند؟ پس مجبورم با اشیا آنطوری که هستند برخورد کنم نه آنطور که تصور میکنم.
- «از امروز به بعد همهاش پنهان کاری خواهد بود. راه دیگری برای زندگی در کنار مرگ وجود ندارد.»
- «شاید تمام زندگی لحظهای طولانی باشد برای ترک دنیا و همهٔ آنچه در آن است.»
- «جنازهای از خاطرهٔ دیگران درون خودمان حمل میکنیم تا زمانیکه جان از تنمان در برود. بعد نوبت ماست که مدتی در ذهن دیگران بمانیم و بعد نوبت آنها برسد که بیفتند و بمیرند و تا نسلها همین چرخه ادامه یابد.
- «شاید تمام زندگی، چیزی بیش از یک آمادهسازی طولانی برای ترک گفتنش نیست.»
- «من همیشه گمنامی متمایز بودهام، و حریصانهترین آرزویم این بودهاست که نامداری غیر متمایز شوم.»
- «زمانهایی هست، اخیراً بیشتر هم دارد اتفاق میافتد، که به نظر میرسد هیچ چیزی نمیدانم، که انگار هر چیزی که میدانم مانند بارانی شدید از ذهنم به پایین میریزد، و مرا ترسی فلج کننده، محکم میفشارد و با عدم اطمینان به بازگشت آنها، انتظار این را میکشم که همه چیز مانند سابق شود.»
- «دوست داشت به چاک چاک ماشین تحریر من گوش کند که از اتاق مطالعه میآمد. میگفت صدایی آرامبخش است، مثل گوش دادن به فکرهای من؛ هر چند نمیدانم صدای فکر کردن من چگونه میتواند یکی را آرام کند، کاملاً برعکس.»
- «زندگی درست و حسابی همهاش تلاش است، کار بیوقفه و پیدرپی، اینکه با کله بروی توی شکم دنیا، یک چیزی توی همین مایهها، اما حالا وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم بخش اعظم زندگی من و توان و تلاشم برای این بوده که سرپناهی گیر بیاورم و توی گوشهای دنج با خودم خلوت کنم. آدم با خودش تعارف ندارد. از قضا تحقق هم یافت. پیشتر، خودم را سردستهٔ دزدهای دریایی میدیدم که با قهای که توی دهان داشتم ترتیب همه را میدادم، اما حالا میفهمم که همهاش خواب و خیال بودهاست. چیزی که میخواستم از اول تا آخر این بوده که توی گوشهای بخزم و خودم را حفظ کنم و در گرمای امن جنینی پناه بگیرم و در آن از گزند نگاههای سرد و بیاعتنای آسمان در امان باشم و سرمای تند و ویرانگر را حس نکنم. برای همین است که گذشته برای من همواره چنین پناهگاهی دست و پا میکرد. سرمای فعلی و زمهریر بعدی را از خود میراندم و به گذشتهٔ گرم و نرم پناه میبرم. اما راستی، چه وجودی داشت، این گذشته؟ بههر حال همین فعل و حال خودمان بود، یعنی روزگاری و حالی که رفتهاست، همین.»
- «لحظههایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر میشود که به نظر میرسد آدم از بین میرود.»
- «اما بعد، در کدام لحظه از لحظههای ما، زندگی به کلی عوض نمیشود؟»
- «آن وقتها که جوان بودیم زندگی آرامش فراوانی داشت. شاید حالا اینطور به نظر میرسد. دعوتی به آرامش. در دنیای غیرعادی خود انتظار میکشیدیم و آینده را رصد میکردیم…»
- «در تیرگی سپیده دم بیدار شدم؛ نه مثل هر روز که حس میکردم پوستم کنده شده و پوست دیگری زیر پوست شب هست، بلکه با اعتقاد راسخ به این که چیزی به دست آمده یا دست کم آغاز شدهاست … علت را نمیدانم اما درست مثل این بود که ناگهان از تاریکی توی روشنایی تند پا گذاشتهام. کمتر از یک لحظه آن حس شادمانی و چابکی دوام آورد و حالی ام کرد چه کنم و کجا بروم.»
- «وقتی به سینما میرفتیم عصر بود و حالا شامگاه، آخرین شعاعهای نور را با شن کش به آسمان میریخت و قایق بادبانی سرخی در ساحل خلیج به سوی افق دور دست لنگر میکشید.»
- «خدایان با هم وداع کردند؛ روزی که جزر و مد غریب به پا شد.»
- «بعد از آن روز دیگر شنا نکردم… دیگر شنا نمیکردم، نه، شنا بی شنا.»
- «شاید اینجا دیوانه شوم. دی دیدری. دی دیدری.»
- «بله، اشیا میمانند، در حالی که زندهها زوال مییابند.»
- «وهم پدیدهٔ تازه ای نیست، بلکه پدیده ای معلوم است که به شکلی متفاوت بروز میکند، مردهای از گور برخاسته؟»
- «از آنها بدم نمیآمد. شاید هم دوستشان داشتم. فقط یر راه من قرار میگرفتند و نمیگذاشتند آینده را ببینم. گاهی میتوانستم از میان آنها ببینم، از میان پدر و مادر شفاف.»
- «انگار توی چشمی دوربین نگاه نمیکرد تا سوژهٔ عکاسی اش را ببیند، گویی دنبال خودش بود، به درون خودش نگاه میکرد تا چشمانداز یا نقطه نظری را انتخاب کند.»
- «تمام دریا به جوش آمد، موج نبود، از اعماق هجوم آورد… آب مرا کند و کمی به سوی ساحل راند و دوباره بر زمین گذاشت، انگار نه انگار که اتفاقی افتادهاست. در واقع اتفاقی هم نیفتاده بود، یک هیچ لحظه ای، یک بی اعتنایی و شانه بالا انداختن بزرگ دنیا.»
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ جان بنویل، دریا، ترجمهٔ اسدالله امرایی، انتشارات افق، ۱۳۹۲.