حاجی واشنگتن (فیلم)
ظاهر
حاجی واشینگتن فیلمی از علی حاتمی است که در سال ۱۳۶۱ در ایران ساخته شد. این فیلم داستان زندگی غمانگیز حسینقلی خان صدرالسلطنه — اولین سفیر ایران در بلاد «آمِریک» — را روایت میکند.
گفتاوردها
[ویرایش]- «آیین چراغ خاموشی نیست، قربانی خوف مرگ ندارد، مقدر است. بیهوده پروار شدی، کمتر چریده بودی بیشتر میماندی، چه پاکیزه است کفنت، این پوستین سفید حنابسته، قربانی، عید قربان مبارک، دلم سخت گرفته، دریغ از یک گوش مطمئن، به تو اعتماد میکنم همصحبت. چون مجلس، مجلس قربانی است و پایان سخن وقت ذبح تو، چه شبیههه چشمهای تو به چشمهای دخترم، مهرالنساء، ذبح تو سخته برای من»
- «فِکروذِکرمان شُد کسبِ آبرو. چه آبرویی؟ مملکت رو تعطیل کنید، دارالایتام دایر کنید، درستتره. مردم نانِ شب ندارند، شراب از فرانسه میآید. قحطیست. دوا نیست. مَرَض بیداد میکند. نُفوس، حقالنَفس میدهند. بارانِ رحمت، از دولتی سرِ قبلهٔ عالَم است و سیل و زلزله از معصیتِ مردم. میرغَضب بیشتر داریم تا سَلمانی. سربُریدن، از خَتنه سهلتر. چشمها خُمار از تراخُم است، چهرهها تَکیده از تریاک. اون چهارتا آبانبارِ عهدِ شاه عباس هم آبَش کرم گذاشته، مَلیجَک در گُلدانِ نُقره میشاشَد. چه انتظاری از این دودمان، با آن سَرسلسلهٔ اَخته؟ خلقِ خُدا به چه روزی افتادند از تدبیرِ ما؛ دلال، فاحشه، لوطی، یله، قاپباز، کَفزَن، رَمّال، معرکهگیر. گدایی که خودش شُغلیست. مملکت، عَنقریب، قطعهقطعه میشود.»
- «حضرت رئیس جمهوری امپراتور بی تاج چهره یه چهرهٔ حاجی نشسته، حکیمانه سخنان پر سوز میگفتند و از جدایی برادر تاج دارش اشک به چشم میآوردند. صورت نطق حضرتشان کلمه کلمه توسط میز (میرزا) محمود خان ترجمه و ضمیمهٔ راپورت شد. اما در یک عبارت هر چه بود صحبت وفا بود. گویی تأسیس سفارت خانهٔ شاه ایران در واشنگتن حکم عروسی مجدد را داشت برای مستر پرزیدنت. وقتی عرض سلام و تهنیت داشتند و اسم مبارکتان بر زبانشان آمد یکباره منقلب شده و چهار ستون بدنشان به لرزه افتاد. حالی که ندانستم از خوف بود یا فرط سرور. ترس اگر بود ترس کوچک از بزرگتر بود. به رمل و اسطرلاب هم نمیآمد که امیر ینگه دنیا دلباخته و سوخته و رسوای شهریار ایران شود و ملک و مملکتش را وادارد یار وفادار و همعهد دائم سلطان صاحب قران باشد.»
- «خبر این است، به طهران احضار شدید. دستور تعطیل سفارتخانه صادر شد. در معیت دکتر تورنس با قطار میروید به نیویورک از آن جا با کشتی به طهران. فرصت بود تو دل امریکاییها خودتو جا کنی، جیب قبلهٔ عالم را پر، راه من رو هموار و هفت پشتت را سیر، که نکردی. حتی نفعی هم به رعیت نرسید. میشود گفت کمتر خیانت کردی، اون هم از کم دلیت بود نه از جسارت. نه خوبی نه بد، کمی! تو از این به بعد یک رجل یائسهای. مصدر پستهای پست. دیوانهٔ غشی! گنده حیران! بهت تو حیرت عارفان نیست. در چه ماندهای درماندهٔ در خود صم بکم. چوب دار و منبر را از یک درخت میسازند. عذر بخت نیست شور بختی. تقدیر بهانهٔ دست بدبخت هاست؛ و الا ما با هم آمدیم. اصلاً تو چرا آمدی سرنگون؟ تو بر میگردی از یک سفر پر زحمت بی حاصل، من ماندنی هستم با یک رجعت نامعلوم. هر وقت مصلحت بود بر میگردم. شاید با نام آمریکایی داکتر مایکل! یا در جامهٔ روحانی! با اولین هیئت مذهبی که عازم است ایران. مردان خدا میروند برای ما مدرسه و مریض خانه بسازند. حتی در میان راهبهها ماما هم داریم! هر چه امریکاییها مصر اند ما سهل زائیده بشویم که بمیریم به ذلت به من چه! من فقط میخواهم بار خود را به منزل برسانم. تو هم مأموری شراب شاه را از مارسی برسانی طهران. تا اینجا حمال شرابی، هم سنگ طاووس خانم یهودی! البته در طهران صحبت هاییست که حضرتتان وزیر فوائد عامه باشید. بیچاره رعیت! چه فایده از تو و امثال تو. کلام آخر، شمشیر رجال ابزار بار و ضیافت است نه تیغ کارزار. شمشیر آخته در غلاف داماد سربلندی است. گود بای حاجی!
- «در تبعید به دُنیا آمدهام، تبعیدی هم از دُنیا میروم. پدرم، بهجُرمِ اختلاس، تبعید بود با اهلِبیت به کاشان. کاش مادر نمیزادَم. عهدِ این شاه، بهوساطتِ مَهدِعُلیا، بهخدمت خوانده شد. کارش بالا گرفت؛ شُد صدراعظم. شبابِ حاجی بود که به جُرمِ دستیاری در قتلِ امیرکبیر، مغضوبِ قبلهٔ عالَم شد. بندهیِ خُدا، مُرتد و ملعونِ مردم، هم از صدارت عزل شد، هم تبعید. بهعُمرم، حتّا از آدمهای خانه، عبارتِ خدا پدرت را بیامُرزد نشنیدم. یک همچو رَذلی بود بابای گوربهگورافتادهٔ حاجی. تاوانِ معصیتِ پدر را پسر داد؛ غَشی شدم.
حاجی دید یا باید رعیت باشد بندهٔ خُدا، دُعاگوی قبلهٔ عالَم، جانِ خَرَکی بکنَد برای یکلُقمه نانِ بخورونَمیر؛ و یا نوکرِ قبلهٔ عالَم باشد و آقای رعیت. صَرفه، در نوکری قبلهٔ عالَم بود؛ گُربه هم باشی، گُربهٔ دربار.»
- «حاجی، بَرورویی نداشت. کورهسوادی لازم بود؛ آموختیم. جلبِ نظر کردیم، شُدیم بابِ میل. نوکرمآبِ شاهپَسَند؛ از کتابداری، تا رختخوابداری، تا جِنِرالقُنسول شُدیم به هندوستان. در هندوستان اینقدر خوابِ آشفته دیدم از قتلعامِ مردمِ هند بهدستِ نادر، که شکَمَم آب آورد. سرم، دوّار گرفت. خون قِی میکردم دائم. هرشب، خوابِ وحشت بود؛ طَبَقطَبَق سرهای بُریده، قدَحقدَح چشمهای تازه از حدقه درآمده، تپان مثلِ ماهی لیز.»
- «مُردهزنده آمدیم دارالخلافهٔ طهران، که صُحبتِ سفرِ ینگهدُنیا شد. کی کَمعقلتر از حاجی؟ شاه، وزیر، یاران، اصحابِ سلطنت، ما را فرستادند به یک سفرِ پُرزحمتِ بیمَداخل. دریغ از یک دُلار که حاجی دشت کرده باشد…»
- «… من، نه کاردانی داشتم برای خدمت، نه عُرضهٔ خیانت. من، حاج حُسینقُلی، بندهٔ درگاه، آدمِ سادهباده، قانع به نوکری، اُمیدوار به اَلطافِ هُمایونی. حاجی رو ضایع کردند الحَق. از ایندَست شدیم سخت، دودِل، بُزدل، مردّد، مریض، مُفسد، رُسوا، دورو، دَغَل، مُتملّق.»
- «حاجی السلام ای رئیس الروسا، راس ریاست، نظری کن ز وفا سوی شه شرق، اعلیحضرت سلطان قدر قدرت خاقان، خسرو اسلام پناه، قبله عالم شاه پدر شاه، شهنشاه، برون شاه، درون شاه، قطب اقطاب صفا، مرشد کامل، شیخ واصل، صفتش حضرت ظل اللهی، ناصر دین خدا، روحی ارواح فدا، شاه آلمان شکن و روس برا باد ده، و لندن و پاریس بر انگشت مبارک به جولان، تخت بر تخت به ایوان، مطبق فزون گشته ز کیوان، شاه ما کرده میل شاهانه، که سفیری به آمریکا برود چون صبا، فرح افزا، که ببند به صفا عقد مودت، بگشاید زفا باب تجارت، رسم گردد سفر و سیر سیاحت، بده بستان عیان بین دو دولت، قرعه فال از قضا اوفتاد بر من کمترین، حسینقلی»
- «فرخنده باد، فرخنده باد عهد مود میان ما، گسترده باد، گسترده باد کسب و تجارت میان ما، پارسال ریاستت چهل باشد، دشمن از روی تو خجل باشد، پطر و ناپلئون و خود بیسمارک، همه شرمندهاند بدین درگاه، اقبال قبله عالم و پلتیک مستر پرزیدنت همره شود بی حرف پیش اگر به هم، گیتی به زیر بیرق خویش درآورند ایران و آمریک، چشم حسود بترکد، چو سپندی که درافتد به تشت عرش، الحق رئیس بهشتی مستر پرزیدنت، کیلیولند شهریار، دست به دست هم میدهند دو شهنشاه به اذن الله، حق مبارک کند انشا الله، از خدا میکنم طلب، الی الابد، موضع دولتین نگه دار، والسلام، ای رئیس خوش دیدار، شد تمام، گل سخن گفتن وزیر مختار، والسلام.»
- «دیلماج من و خدا نباش، خدا به هر سری داناست …»
- «از بخت ما یک جاسوس نیست این همه جانثاری را به عرض برساند»