بابک (پدر اردشیر)
ظاهر
بابک (به پارسی میانه: Pāpak, Pābag) (؟ -۲۲۲) موبد آتشکده آناهیتا، پدر اردشیر ساسانی.
اشعار فردوسی
[ویرایش]فردوسی دربارهٔ بابگ اینگونه سروده است:
چو زو [ نرسی ] بگذری نامدار اردوان | خردمند و بارای و روشن روان | |
چو بنشست بهرام از اشکانیان | ببخشید گنجی بارزانیان | |
ورا خواندند اردوان بزرگ | که از میش بگسست چنگال گرگ | |
ورا بود شیراز تا اصفهان | که داننده خواندیش مرز مهان | |
باستخر بد بابک از دست اوی | که تنین خروشان بد از شست اوی | |
... چو دارا برزم اندرون کشته شد | همه دوده را روز برگشته شد | |
پسر بد مر او را یکی شادکام | خردمند و جنگی و ساسان بنام | |
پدر را بدان گونه چون کشته دید | سر بخت ایرانیان گشته دید | |
از آن لشکر روم بگریخت اوی | بدام بلا برنیاویخت اوی | |
به هندوستان در بزاری بمرد | ز ساسان یکی کودکی ماند خرد | |
برین همنشان تا چهارم پسر | همی نام ساسانش کردی پدر | |
شبانان بدندی و گر ساربان | همه ساله با درد و رنج گران | |
چو نزد شبانان بابک رسید | بدشت آمد و سرشبان را بدید | |
بدو گفت مزدورت آید بکار | که ایدر گذارد به بد روزگار | |
بپذرفت بدبخت را سرشبان | همی داشت با رنج روز و شبان | |
چو شد کارگرمرد آمد پسند | شبان سرشبان گشت بر گوسپند | |
شبی خفته بد بابک زودیاب | چنان دید روشن روانش بخواب | |
که ساسان به پیل ژیان برنشست | یکی تیغ هندی گرفته بدست | |
هر آن کس که آمد بر او فراز | بر او آفرین کرد و بردش نماز | |
زمین را بخوبی بیاراستی | دل تیره ازغم بپیراستی | |
بدیگر شب اندر چو بابک بخفت | همی بود با مغزش اندیشه جفت | |
چنین دید در خواب کآتش پرست | سه آتش ببردی فروزان بدست | |
چو آذرگشسب و چو خراد و مهر | فروزان به کردار گردان سپهر | |
همه پیش ساسان فروزان بدی | به هر آتشی عود سوزان بدی | |
سر بابک از خواب بیدار شد | روان و دلش پر ز تیمار شد | |
هر آن کس که در خواب دانا بدند | به هر دانشی بر توانا بدند | |
بایوان بابک شدند انجمن | بزرگان فرزانه و رای زن | |
چو بابک سخن برگشاد از نهفت | همه خواب یکسر بایشان بگفت | |
نهاده بدو گوش پاسخ سرای | پراندیشه شد زان سخن رهنمای | |
سرانجام گفت ای سرافراز شاه | بتأویل این کرد باید نگاه | |
کسی را که دیدی تو زینسان بخواب | بشاهی برآرد سر از آفتاب | |
ور ایدون که این خواب ازو بگذرد | پسر باشدش کز جهان برخورد | |
چو بابک شنید این سخن گشت شاد | براندازه شان یک بیک هدیه داد | |
بفرمود تا سرشبان از رمه | بر بابک آمد بروز دمه | |
بیامد شبان پیش او با گلیم | برو جامه پشمین و دل پر زبیم | |
بپرداخت بابک ز بیگانه جای | بدر شد پرستنده و رهنمای | |
ز ساسان بپرسید و بنواختش | بر خویش نزدیک بنشاختش | |
بپرسیدش از گوهر و از نژاد | شبان زو بترسید و پاسخ نداد | |
وزان پس بدو گفت کای شهریار | شبان را بجان گر دهی زینهار | |
بگویم ز گوهر همه هرچه هست | چو دستم بگیری به پیمان بدست | |
که با من نسازی بدی در جهان | نه در آشکارا نه اندر نهان | |
چو بشنید بابک زبان برگشاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |
که بر تو نسازم بچیزی گزند | بدارمت شادان دل و ارجمند | |
ببابک چنین گفت از آن پس شبان | که من پورساسانم ای پهلوان | |
نبیره جهاندار شاه اردشیر | که بهمنش خواند همی یاد گیر | |
سرافراز پور یل اسفندیار | ز گشتاسب اندر جهان یادگار | |
چو بشنید بابک فروریخت آب | از آن چشم روشن که او دید خواب | |
بدو گفت بابک به گرمابه شو | همی باش تا خلعت آرند نو | |
بیاورد پس جامهٔ پهلوی | یکی اسب با آلت خسروی | |
یکی کاخ پرمایه او را بساخت | از آن سرشبانی سرش برفراخت | |
مر او را بدان کاخ در جای کرد | غلام و پرستنده برپای کرد | |
بهر آلتی سرفرازیش داد | هم از خواسته بی نیازیش داد | |
بدو داد پس دختر خویش را | پسندیده و افسر خویش را. |
منابع
[ویرایش]- وبسایت گنجور