آمستردام (رمان)
ظاهر
آمستردام (به انگلیسی: Amsterdam) نام رمانی است نوشتهٔ ایان مکیوون که در سال ۱۹۹۸ در بریتانیا منتشر شد. این کتاب توانست جایزه ادبی من بوکر را از آنِ خود کند.
گفتاوردها
[ویرایش]- «ما چه کم در مورد هم میدانیم. بیش تر وجودمان پنهان است، هم چون کوههای یخ و خودِ اجتماعی ما تنها خنکی و سفیدی را باز میتاباند.»[۱]
- «این که ورنون بخواهد آشتی کند و به همین خاطر به آمستردام بیاید مطمئناً چیزی بیش از تصادف، یا تصادف صرف بود. او جایی در قلب سیاه و نامتعادلش، سرنوشتش را پذیرفته بود. او داشت خودش را به دست کلایو میسپرد.»
- «عموماً او را به عنوان مردی آرام و بیحاشیه میشناختند، مردی بدون خطا یا فضیلت، مردی که تمام و کمال وجود ندارد…»
- «او تمام شب را کار کار میکرد و تا ناهار فردا میخوابید. در حقیقت کار دیگری برای انجام دادن نبود. چیزی بساز و بمیر.»
- «اگر بخواهیم از منظر آسایش و منفعت تمام موجودات زندهٔ روی کرهٔ زمین نگاه کنیم، پروژهٔ خلق انسان نه تنها یک شکست بودهاست، بلکه از ابتدا یک اشتباه بودهاست.»
- «میتوانستند سقوط آدم را مدیریت کنند، ولی نمیتوانستند از آن ممانعت کنند…»
- «کلایو طی این مدت، وقتی مشغول کار نبود، نقشههایش را مطالعه میکرد. به پوتینهای پیاده رویش موم مایع میمالید و ابزارآلاتش را بررسی میکرد. او میتوانست با استفاده از مجوز «روحیهٔ آزاد هنری»، از مسئولیتهایش شانه خالی کند؛ ولی از چنین نخوتی نفرت داشت. چندنفری از دوستانش، هروقت لازم میشد از کارت نبوغ استفاده میکردند و مسئولیتهای کوچک و بزرگ خود را نادیده میگرفتند، با این اعتقاد که هر ناراحتی موقتی تنها سبب ازدیاد احترام نهایی برای طبیعت غیرقابل نافرمانی رسالت والای آنها خواهد شد. این جور آدمها، رمان نویسها از همه بدتر بودند، میتوانستد دوستان و خانواده شان را متقاعد کنند که نه تنها ساعات کاری، بلکه هر چرت و پیادهروی، هر دورهٔ سکوت، افسردگی یا مستی آنها نقش برائت آمیز نیت والاتری را در خود نهفته دارد. به نظر کلایو این نقابی برای ابتذال بود. او شک نداشت که رسالت والاست، ولی رفتار بد، جزئی از آن نبود. شاید میشد در هر قرن یکی دو استثناء قائل شد؛ بتهوون بله. دیلان توماس، به احتمال قریب به یقین نه.»
- «وقتی مالی وسط نمایش وانمود کرده بود سیبی را گاز میزند، صاف به او خیره شده بود و حین جویدن، لبخند زده بود، در حالی که یک دستش را طوری به کمر گذاشته بود که انگار داشت ادای یک زن خراب را درمیآورد. کلایو فکر کرده بود این یک نشانه است، اشتباه هم نمیکرد.»
- «نگرانیهای کاری به ماده پستتر ترس ساده شبانه مبدل شدند؛ بیماری و مرگ، مفاهیمی انتزاعی که خیلی زود در احساسی که در دست چپش داشت متمرکز میشدند.»
- «در یک بطالت صبحگاهی غیرمعمول، باز این فکر به ذهن ورنون هالیدی خطور کرده بود که شاید وجود ندارد… این حس غیبت، از زمان تشییع جنازه مالی بیشتر و بیشتر در او پا میگرفت. داشت در او ریشه میدواند. دیشب کنار زنش از خواب پریده بود و باید صورت خودش را لمس میکرد تا قانع شود هنوز حضور فیزیکیاش را حفظ کردهاست.»
گفتگوها
[ویرایش]- کلایو تکرار کرد: «دختر دوستداشتنی.»
- وقتی مالی وسط نمایش وانمود کرده بود سیبی را گاز میزند، صاف به او خیره شده بود و حین جویدن، لبخند زده بود، درحالی که یک دستش را طوری به کمر گذاشته بود که انگار داشت ادای یک زن خراب را درمیآورد. کلایو فکر کرده بود این یک نشانه است، آنطور که مالی به او خیره مانده بود، و اشتباه هم نمیکرد، آوریل همان سال با هم بودند. مالی اثاثش را به استودیوی خیابان ساوث کنسینگتن آورد و تمام تابستان ماند. تقریباً همان زمانی بود که ستون رستورانش درروزنامه داشت میگرفت و در تلویزیون، راهنمای میشلسن را به عنوان " کیچ آشپزی" محکوم کرده بود. همزمان با اولین موفقیت کلایو؛ اجرای " واریاسیونهای ارکسترال " در فستیوال هال برای بار دوم. مالی شاید تغییر نکرده بود، ولی خودش چرا. بعد از گذشت ده سال اینقدر یادگرفته بود که بگذارد مالی چیزی یادش بدهد. او همیشه جزء دار و دستهٔ پتک و سندان بود. مالی مخفیکاری را یادش داد، نیاز گاه و بیگاه به سکون. بیحرکت دراز بکش، اینجوری، به من نگاه کن، خوب نگاهم کن. ما یک بمب ساعتی هستیم. او تقریباً سی سالش بود، با استانداردهای امروزی دیررس محسوب میشد. وقتی مالی جایی برای خودش پیدا کرد و چمدانهایش را بست، کلایو از او درخواست ازدواج کرد. مالی در گوشش خواند: «مرد با زن عروسی کرد تا نرود، حالا زن تمام روز هست.» حق با مالی بود، چون وقتی رفت، کلایو در تنهایی خوشبختتر از همیشه بود در عرض یک ماه، سه ترانهٔ پاییزی نوشت.
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ ایان مک یوون، آمستردام، ترجمهٔ میلاد زکریا ، انتشارات افق، ۱۳۹۲.