آلبر کامو: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جز removed Category:نویسندگان اهل فرانسه; added Category:نویسندگان فرانسوی using HotCat |
جز removed Category:برندگان جایزه نوبل; added Category:برندگان جایزه نوبل ادبیات using HotCat |
||
خط ۹۶: | خط ۹۶: | ||
[[رده:روزنامهنگاران اهل فرانسه]] |
[[رده:روزنامهنگاران اهل فرانسه]] |
||
[[رده:برندگان جایزه نوبل|کامو، آلبر]] |
[[رده:برندگان جایزه نوبل ادبیات|کامو، آلبر]] |
||
[[رده:نویسندگان فرانسوی|کامو، آلبر]] |
[[رده:نویسندگان فرانسوی|کامو، آلبر]] |
||
[[رده:اهالی فرانسه|ک]] |
[[رده:اهالی فرانسه|ک]] |
نسخهٔ ۱۲ مهٔ ۲۰۱۷، ساعت ۰۷:۰۶
آلبر کامو (۷ نوامبر، ۱۹۱۳ - ۴ ژانویه، ۱۹۶۰). نویسندهٔ، فیلسوف و روزنامهنگار مشهور فرانسویتبار و خالق کتاب بیگانه.
دارای منبع
- «اگر کسی آزادی شما را برباید، مطمئن باشید که نان شما نیز در معرض تهدید است»[۱]
- «همیشه لحظهای فرا میرسد که آدمی از دیدنِ چشماندازی سیر میشود. همچنان که مدّتها لازم است تا چشماندازی را به اندازهٔ کافی ببینیم. کوه و آسمان و دریا همانند چهرههایی هستند که اگر آدمی به جای دیدنِ آنها بدان نیک بنگرد، به خشکی و بی حاصلی و یا شکوهِ آنها پی میبرد؛ ولی هر چهرهای برای آنکه گویا باشد باید پیوسته در برابرِ تازگی قرار گیرد. جهان، گاه به سببِ فراموشی ما، در چشمِ ما تازه مینماید. به جای ستایشِ این پدیده، مردم گله میکنند که خیلی زود از دنیا سیر و خسته میشوند.»
- در «کتابِ عیش»، «عیش در تیپازا»
بدون منبع
- «آزادی چیزی جز شانسی برای بهتر بودن نیست.»
- «به دست آوردن خوشبختی بزرگترین پیروزی در زندگی است.»
- «بدون کار، هرنوع زندگی فاسد میشود.»
- «ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خداهست و وقتی مُردم بفهمم که نیست، تااینکه طوری زندگیکنم که انگار خدانیست و وقتی مُردم بفهمم که هست.»
- «شغل تنها زمانی ارزش و اعتبار دارد که آزادانه پذیرفته شود»
- «احترام به خویشتن بالاترین نعمت است.»
- «سکوت اختیار کردن یعنی که ما به خود اجازهٔ این باور را بدهیم که عقیدهای نداریم، که چیزی نمیخواهیم.»
- «طغیان بنیادی است مشترک که هر انسانی نخستین ارزشهای خود را بر آن بنا میکند.»
- «طغیان، هر چند چون چیزی نمیآفریند، در ظاهر منفی است، اما چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار میکند، عمیقاً مثبت است.»
- «آزادی چیزی نیست جز فرصتی برای بهتر شدن.»
- «کم اند کسانی که با چشم شان میبینند و با مغزشان فکر میکنند.»
- «مسئله مهم، دست برنداشتن از پرسش نیست.»
بیگانه (۱۹۴۲)
- مادرم امروز، مُرد. شاید هم دیروز، نمیدانم.
- نخستین بخش کتاب
- «روزنامهها اغلب دربارهٔ دینی که نسبت به اجتماع داریم صحبت میکردند. به عقیدهٔ آنها مجرم یا خلافکار باید این دین را بپردازد؛ ولی صحبت از این موضوع تخیل را برنمیانگیزاند. نه، آنچه برای من ارزش داشت، امکان فرار بود، جهشی به خارج از آیین ظالمانه بود، فرار دیوانهواری بود که تمام شانسهای امیدواری را ارزانی میداشت. طبیعتاً این امیدواری میتوانست این هم باشد که در گوشهٔ کوچهای، درست در حال دو، انسان با شلیک گلولهای از پا درآید. اما، بعد از نگریستن به جوانب امر، هیچ چیز به من اجازهٔ این تفنن را نمیداد. همه چیز مرا از چنین تفننی بازمیداشت؛ و دوباره من بودم و این دستگاه خودکار.»
- من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقهام است مطمئن نیستم، اما به آنچه که مورد علاقهام نیست کاملاً اطمینان دارم.
- «آنگاه، نمیدانم چرا چیزی در درونم ترکید که با تمام قوا فریاد کشیدم و به او ناسزا گفتم و گفتمش که دیگر دعا نکند، و اگر گورش را گم کند بهتر است. یخهٔ قبایش را گرفتم و آنچه را که ته قلبم بود با حرکاتی آمیخته از خوشحالی و خشم بر سرش ریختم.
چقدر از خودش مطمئن بود، نیست؟ با وجود این، هیچیک از یقینهای او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. حتی مطمئن نبود به اینکه زندهاست. چون مثل یک مرده میزیست. درست است که من چیزی در دست نداشتم، اما اقلاً از خودم مطمئن بودم. از همه چیز مطمئن بودم بسیار مطمئنتر از او. مطمئن از زندگیم و از این مرگی که میخواست فرا برسد. بله. من چیزی جز این نداشتم؛ و لااقل، این حقیقت را در برمیگرفتم، همانطور که آن حقیقت مرا دربرمیگرفت. من حق داشتهام، باز هم حق داشتم و همیشه هم حق خواهم داشت. با چنان روشی زندگی کرده بودم و میتوانستم با روش دیگری هم زندگی کرده باشم. این را کرده بودم و آن را نکرده بودم. آن کار را کرده بودم پس این کار را نمیتوانستم بکنم؛ و بعد؟ مثل این بود که همهٔ اوقات انتظار این دقیقه، و این سپیدهدم کوتاه را میکشیدم که در آن توجیه خواهم شد. هیچ چیز، هیچ چیز کمترین اهمیتی نداشت و من به خوبی میدانستم چرا. او نیز میدانست چرا. در مدت همهٔ این زندگی پوچی که بارش را به دوش کشیده بودم، از افق تیرهٔ آیندهام، و از میان سالهایی که هنوز نیامده بودند نسیم ملایم و سمجی میوزید که در مسیر خود، همه چیز را یکسان میکرد. همهٔ چیزهایی را که در سالهایی نه چندان واقعیتر از آنها که زیستهام به من داده میشد. برای من مرگ دیگران یا مهر یک مادر، یا خدای او چه تفاوت داشت؟ یا شیوهٔ زندگی که مردم انتخاب میکنند، سرنوشتی که برمیگزینند، برایم چه اهمیتی داشت؟ در صورتی که یک سرنوشت تنها میبایست مرا برگزیند؛ و با من میلیاردها نفر از من برتر بودند که مثل این کشیش خود را برادر من میدانستند. پس آیا او میفهمید؟ آیا بفهمد؟ همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها به طور یکسان محکوماند که روزی بمیرند. نوبت او نیز روزی فرا میرسد.» - «برای اولین بار پس از مدتهای دراز، به مادرم فکر کردم. به نظرم آمد که میفهمیدم برای چه در پایان زندگی تازه نامزد گرفته بود، برای چه بازی زندگانی از سر گرفتن را درآورده بود. آنجا، آنجا نیز، در اطراف آن نوانخانهای که زندگیها در آن خاموش میشدند، شب همچون وقفهای، همچون لحظهٔ استراحتی حزنانگیز بود. اگر مادرم هنگام مرگش، خود را در آنجا آزاد مییافت، و اگر خود را آمادهٔ از سرگرفتن زندگی میدید، هیچکس، هیچکس، حق نداشت بر او بگرید؛ و من نیز خود را آمادهٔ این حس میکردم که همه چیز را از سر بگیرم. مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بیقیدی و بیمهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیهاست و بالاخره این قدر برادرانهاست، حس کردم که خوشبخت بودهام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند.»
طاعون (۱۹۴۷)
- «شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی میزاید و حسننیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده میشود. نومید کنندهترین ننگها، ننگ نادانی است که گمان میکند همه چیز را میداند و در نتیجه به خودش اجازهٔ آدمکشی میدهد: روح قاتل کور است و هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشنبینی کافی وجود ندارد.»
- «پیوسته در تاریخ ساعتی فرا میرسد که در آن، آنکه جرأت کند و بگوید دو دوتا چهارتا میشود مجازاتش مرگ است. و مسئله این نیست که چه پاداش یا مجازاتی در انتظار این استدلال است. مسئله این است که بدانیم دو دوتا چهارتا میشود، آری یا نه؟»
- «انسان وقتی بخواهد به راستی در دری که نمیتواند ببیند شرکت کند، غرق چه ناتوانی عمیقی است.»
- «عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.»
- «وقتی که انسان بیش از چهار ساعت نخوابیده باشد، دیگر احساساتی نیست. همه چیز را همانطور که هست میبیند، یعنی از روی عدالت، عدالت زشترو و نیشدار میبیند.»
- «وقتی که آدم تنها خودش خوشبخت باشد، خجالت دارد.»
- «هیچ چیزی در دنیا به این نمیارزد که انسان از آنچه دوست دارد روگردان شود.»
- «اما بدتر از همه این است که فراموش شده باشند و این را خودشان میدانند. کسانی که آنها را میشناختند فراموششان کردهاند زیرا باید وقتشان را صرف اقدامات و راهیابی برای بیرون آوردن آنان بکنند؛ و به قدری غرق این اقدامات هستند که در نتیجه به خود آن کسی که باید بیرون بیاورند فکر نمیکنند. این هم طبیعی است؛ و در پایان همهٔ این چیزها انسان میبیند که در بدترین بدبختیها نیز هیچکسی واقعاً نمیتواند به فکر کس دیگر باشد. زیرا واقعاً در فکر کسی بودن عبارت از این است که دقیقه به دقیقه در اندیشهٔ او باشیم و هیچ چیزی نتواند ما را از این اندیشه منصرف سازد: نه توجه به خانه و زندگی، نه مگسی که میپرد، نه غذاها و نه خارش. اما همیشه مگسها و خارشها وجود دارد. این است که زیستن دشوار است و این اشخاص آن را خوب میدانند.»
- «ما هم بنا به موقعیت، فرمان محکومیت صادر میکنیم. اما به من میگفتند که این چند مرگ، برای رسیدن به دنیائی که در آن دیگر کسی را نخواهند کشت ضروری است.»
- «آنگاه پی بردم که، دست کم، من در سراسر این سالهای دراز، طاعونزده بودهام و با وجود این با همهٔ صمیمیتم گمان کردهام که بر ضد طاعون میجنگم. دانستم که بطور غیرمستقیم مرگ هزاران انسان را تأیید کردهام و با تصویب اعمال و اصولی که ناگزیر این مرگها را به دنبال دارند، حتی سبب این مرگها شدهام. دیگران از این وضع ناراحت به نظر نمیآمدند و یا لااقل هرگز به اختیار خود دربارهٔ آن حرف نمیزدند. من گلویم فشرده میشد. من با آنها بودم و با اینهمه تنها بودم. وقتی نگرانیهایم را تشریح میکردم، آنها به من میگفتند که باید به آنچه در خطر است اندیشید و اغلب دلائل مؤثری ارائه میدادند تا آنچه را که نمیتوانستم ببلعم به خورد من بدهند. اما من جواب میدادم که طاعونزدگان بزرگ، آنها که ردای سرخ میپوشند ... آنها هم در این مورد دلائل عالی دارند و اگر من دلائل جبری و ضروریاتی را که طاعونزدگان کوچک با استدعا و التماس مطرح میکنند بپذیرم نمیتوانم دلائل طاعونیان بزرگ را رد کنم. به من جواب میدادند که بهترین راه حق دادن به سرخ ردایان این است که اجازهٔ محکوم ساختن را منحصراً در اختیار آنها بگذاریم. اما من با خود میگفتم که اگر انسان یکبار تسلیم شود دیگر دلیلی ندارد که متوقف شود. تاریخ دلیل کافی به دست من دادهاست، این روزگار مال کسی است که بیشتر بکشد. همهٔ آنها دستخوش حرص آدمکشی هستند و نمیتوانند طور دیگری رفتار کنند.»
- «از آن پس دیگر تغییر نکردهام. مدت درازی است که من شرم دارم، شرم از این که چه دورادور و چه با حسننیت، من به سهم خودم قاتل بودهام. به مرور زمان پی بردم که حتی آنان که بهتر از دیگرانند امروزه نمیتوانند از کشتن و یا تصویب کشتن خودداری کنند زیرا جزو منطق زندگی آنهاست و ما نمیتوانیم در این دنیا حرکتی بکنیم که خطر کشتن نداشته باشد. آری من به شرمندگی ادامه دادم. پی بردم که همهمان غرق طاعونیم و آرامشم را از دست دادم. امروزه به دنبال آن آرامش میگردم. میکوشم که همه چیز را درک کنم و دشمن خونی کسی نباشم. فقط میدانم که برای طاعونی نبودن، باید آنچه را که میبایست، انجام داد، و تنها همین است که میتواند امید آرامش و در صورت فقدان آن مرگی آرام ببخشد. همین است که میتواند انسانها را تسکین دهد و اگر هم نتواند نجات بخشد، لااقل کمترین رنج ممکن را به آنها بدهد و حتی گاهی شفابخش باشد؛ و به همین سبب من تصمیم گرفتم همه چیز را طرد کنم. همهٔ آن چیزهایی را که از نزدیک و یا دور، به دلائل خوب یا بد، آدم میکشد و یا تصویب میکند که آدم بکشند.»
- «فهمیدهام که همهٔ بدبختی انسانها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمیزنند. از اینرو من تصمیم گرفتهام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم.»
- «پیوسته ساعتی فرا میرسد که انسان از زندانها و کار و تلاش خسته میشود و چهرهٔ عزیز و قلبی را که از مهربانی شکفته باشد میخواهد.»
- «زیستن، تنها با آنچه انسان میداند و آنچه به یاد میآورد و محروم از آنچه آرزو دارد، چه دشوار است.»
- «اگر چیزی هست که میتوان پیوسته آرزو کرد و گاهی به دست آورد محبت بشری است.»
- «در درون افراد بشر، ستودنیها بیش از تحقیر کردنیهاست.»
- «شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسانها، موشهایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند.»
افسانه سیزیف(۱۹۴۲)
- «ما پیش از آنکه به اندیشیدن خو کنیم به زیستن عادت میکنیم.»
- «لحظهای فرا میرسد که ما در برابر آیینه با چهره برادرانه، آشنا اما نگران خود روبرو میشویم و این همان پوچ است.»
- «همه چیز برای آرامش زهرآگین و خواب بی قیدی سامان دهی شده است.»
- «آغاز اندیشیدن سرآغاز تحلیل رفتن است.»
انسان طاغی (عصیانگر)(۱۹۵۱)
- «عصیانگر ترجیح میدهد که ایستاده بمیرد تا اینکه زانو زده زندگی کند.»
- «من طغیان میکنم، پس ما هستیم.»
- «عصیان تأیید طبیعت مشترک همه انسانهاست، طبیعتی که به جهان قدرت تن در نمیدهد.»
- «درد و رنج کودکان به خودی خود نفرتانگیز نیست، بلکه این واقعیت که درد و رنجشان را نمیتوان توجیه کرد، مایه نفرت میشود.»
- «لازمه ایمان، پذیرش غیب و پذیرش شر، و رضا دادن به بی عدالتی است.»
- «انسان تنها آفریدهای است که نمیخواهد همان باشد که هست.»
- «کسی که دست به خودکشی میزند، گمان میکند که همه چیز را با خود نابود میسازد و به همراه خود میبرد.»
سقوط (کتاب)(۱۹۵۶)
- «بالاتر از دیگران زیستن هنوز تنها راهی است برای اینکه اکثر مردم انسان را ببینند و به او احترام بگذارند.»
- «مشکل زندگی بعضی از مردم در این است که چطور از دیگران کناره بگیرند و یا لااقل با آنان بسازند.»
- «من جز در فاصله میان عیاشیهایم به مسائل بزرگ و بااهمیت زندگی فکر نکردهام و در غالب اوقات اهمیتی به این موضوعات ندادهام.»
- «دوستی با فراموشکاری یا لااقل ناتوانی توأم است.»
- «مردم خوشبختی و موفقیت را تنها در صورتی به شما میبخشایند که با کمال سخاوت رضا دهید که آنها را با دیگران قسمت کنید. اما برای اینکه خوشبخت شوید نباید زیاده از حد به دیگران بپردازید. بدینطریق راهی برای خلاصی نیست. خوشبخت بودن و محاکمه شدن یا بدبخت بودن و تبرئه شدن.»
- «عیاشی حقیقی آزادیبخش است، زیرا هیچگونه الزامی نمیآورد. عیاش فقط وجود خود را تملک میکند، از این جهت عیاشی مشغولیت محبوب کسانی است که به خود عشق میورزند.»
- «ادیان از لحظهای که دم از اخلاق میزنند و با صدور فرمان تهدید میکنند، به خطا میروند.»
- «برای خلق مجرمیت و مکافات احتیاجی به وجود خداوند نیست. همنوعان ما با کمک خود برای این کار کفایت میکنند. شما از روز داوری الهی سخن میگویید. اجازه بدهید با کمال احترام به این حرف بخندم. من بدون ترس و تزلزل در انتظار آن روزم: من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است؛ من داوری آدمیان را دیدهام.»
- «جنایت تنها در این نیست که دیگری را بکشی بلکه بیشتر در این است که خود زنده بمانی.»
- «سانسور همان چیزی را که نهی میکند به فریاد بلند اعلام میدارد.»
- «بالاترین عذابهای بشر این است که بدون قانون محاکمه شود.»
- «حکمی که دربارهٔ دیگران دادهاید سرانجام مستقیماً بازمیگردد و بر چهره شما میخورد و در آنجا ضایعاتی به بار میآورد.»
- «هر افراطی، نیروی زندگی و در نتیجه درد و رنج را کاهش میدهد.»
- «شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارند.»
- «من از آن تافته های جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم، اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم.آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در این حال، بر حسب خلق و خوی خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا بی غیرتیام را تحقیر میکرد، بی آنکه فکر کند که انگیزه ی من ساده تر از اینها بوده است،من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم.»
منسوب به او
- «من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقهام است مطمئن نیستم، امابه آنچه که مورد علاقهام نیست کاملاً اطمینان دارم.»
پیوند به بیرون
پانویس
- ↑ نان یا آزادی، خطابه کامو در کانون کار «سنت اتیین»، سال 1953، ترجمه مصطفی رحیمی
این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |