خودستایی فروهلم و بند پندار بگسلم. آوخ از آن روزگار که از خوی، به ناسازی و از کار، به بازی سپری شد، و داد از آن بیداد که در ورزش، افزونی خشم و کام، بر روان و هوش رفت. از کارفرمایی این نگارش سپاس پذیرم که به پرداختن این نمط، که خود را چون سایه با زمین هموار ساختهام تا پرداختهام - و به انگیختن این نقش - که چشم و دل و نگاه و نفس با هم آمیختهام تا انگیختهام، دست از کارهای دگر کوتاه است و دل از اندیشههای دگر برکنار. نامهنگار که از کردارگذاری به گفتن درد دل روی آوردهبود، باز به پای سخنی میآید، جادهای که نشان دادهاند میپیماید: نگرندگان، همهتن چشم باشند و شنوندگان، سراپا گوش.