دوبلینیها
ظاهر
مجموعه داستان دوبلینیها نوشته جیمز جویس - ترجمه محمد علی صفریان جزو شاهکارهای ادبی محسوب میشود.
خواهران
[ویرایش]- «فلج ... به نظرم مانند اسم موجودی بدکار و گناهکار میآمد. مرا از ترس میانباشت، با اینهمه دلم میخواست به آن نزدیکتر شوم و اثر کشنده اش را ببینم.» صفحه ۹
- «با صدایی نجوا آمیز به اعتراف آمد و نمیدانستم چرا مدام لبخند میزند و چرا لبانش آنهمه با آب دهان خیس است ولی بعد یادم آمد که از فلج مرده است و احساس کردم من هم با حالتی نزار دارم لبخند میزنم، انگار بخواهم دعایش کنم تا گناه شمعونی اش آمرزیده شود.» صفحه ۱۱
- « نه من حالت عزاداری داشتم و نه روز. حتی از کشف احساس آزادی در خودم ناراحت شدم، تو گویی با مرگ او از چیزی آزاد شده بودم.» صفحه ۱۲ و ۱۳
- «همچنان که در آفتاب راه میرفتم به یاد حرفهای بابا کاتر افتادم، و سعی کردم آن چه را که بعدا در خواب اتفاق اقتاده بود ، به یاد بیاورم. یادم آمد که پرد ههای مخمل بلند و چلچراغ آویخته عتیقهای دیده بودم. احساس میکردم به جای بسیار دوری رفتهام به سر زمینی که رسم عجیب و غریبی دارد. به نظرم، ایران ... اما انتهای رویا به یادم نیامد.» صفحه۱۳
برخورد
[ویرایش]- «وقتی از تاثیر باز دارنده مدرسه فاصله میگرفتم، از نو هوس هیجانهای وحشی و گریز وجودم را فرا میگرفت، گریزی که انگار تنها آن ماجراهای بی نظم برایم میسر میساخت .»
- «شلاق زدن پسرها را چنان شرح میداد که انگار دارد رمزی را فاش میکند. میگفت این را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست میدارم، و صدایش، همچنان که با حالتی یکنواخت مرا به درون رمز میبرد، تقریبا مهربان شد و چنان بود که انگار به التماس از من میخواست که حرفش را بفهمم.» صفحه ۲۹ و ۳۰
عربی
[ویرایش]- «سرم را بالا کرده و در همان حال که به تاریکی دیده دوخته بودم خودم را به صورت موجودی در نظر آوردم که زمامدار و لعبت بازش غرور است و چشمانم از اضطراب و خشم میسوخت.» صفحه ۴۰
اولین
[ویرایش]- « فرانک نجاتش میداد. به او زندگی، و شاید هم عشق میبخشید. اما اولین میخواست زندگی کند. چرا ناشاد باشد! او هم حق شادی داشت. فرانک او را در آغوش میگرفت، در آغوش خود پنهان میکرد. نجاتش میداد.» صفحه ۴۷ و ۴۸
- «فرانک به آن طرف مانع دوید و اولین را صدا کرد که دنبال او برود. به فریاد از فرانک خواستند که پیش برود، اما او همچنان اولین را صدا میزد.اولین چهره سفید خود را، بی حالت، همچون حیوانی درمانده رو به فرانک گرفته بود، و فرانک در چشمانش اثری از عشق یا بدرود یا آشنایی نمیدید.» صفحه۴۹
حادثه ای دردناک
[ویرایش]- آقای دافی گفت: هر گونه وابستگی به اندوه میانجامد. صفحه ۱۴۲
- «عشق بین یک مرد و مرد دیگر امکانپذیر نیست زیرا ارتباط جنسی نباید در آن دخالت کند و دوستی بین یک مرد و یک زن هم غیر ممکن است زیرا ارتباط جنسی باید در آن دخالت داشته باشد.» صفحه ۱۴۳
- « ظاهرا زن نمیتوانسته است بدون نیروی هدف و همچون قربانی رام و بیدست و پای عادتها یا یکی دیگر از مفاسدی که تمدن بر ان بنا شده است زندگی کند.» صفحه ۱۴۶
- «احساس میکرد از ضیافت زندگی بیرونش راندهاند. از میان مخلوقات عالم تنها یکی به او دل بسته بود و او زندگی و شادی اش را انکار کرده بود، او را به رسوائی، به مرگی ننگ آلود محکوم کرده بود. میدید که موجودات خوابیده در پای حصار مواظب اویند و میخواهند او آن جا را ترک کند. هیچکس او را نمیخواست، از ضیافت زندگی رانده شده بود.» صفحه ۱۴۸
منبع
[ویرایش]- جویس، جیمز. دوبلینیها. ترجمهٔ محمد علی صفریان ،صالح حسینی. چاپ اول، تهران: انتشارات نیلوفر، 1372، ISBN 0-486-26870-5.