«امرزه روز، شاید کمتر کسی باشد که، اهل شعر و شاعری باشد ولی با نام یغما نیشابوری آشنا نباشد. مردی که از تبار زحمتکشان بود و دارای طبعی بلند. هرگز در برابر اغنیای زمان سر خم نکرد و به غیر از نانی که از عرق جبین خود درآورده بود نانی نخورد. بله! او هرگز مدیحه سرایی حکام را نکرد! شغل او خشت مالی، در یکی از کوره پز خانههای نیشابور بود.»
«صورتی آفتاب سوخته، موئی ژولیده، پوستی پُرجین از رنج زمانه داشت. ساعد ورزیده، و انگشتان پینه بسته اش حکایت از همآنا ساختن هزاران خشت در یکروز بود. در اتاق محقرش زیراندازی از جنس ژیلو و سکانی و سماوری نفتی، سادگی و بی پیرایگی صاحب آن را حکایت میکرد. زیر سیگاری کوچکی که از گل رس ساخته شده بود و پاکت زرد رنگ سیگار ویژه اشنو و کبریت بی خطر تبریزش خبر از تنها سرگرمی او میداد.»
«نگاهی نافذ و گیرا داشت و لبخندی پرمعنی، کمتر صحبت میکرد و بیشتر در فکر بود. در محافل آغشته به ریا حاضر نمیشد، و چون با دوستان مینشست اگر لازم میدید با دو دانگ صدایی که داشت حرف دل را با آواز حزینش میخواند، و گه گاه که به عکس مولا علی که در طاقچه کوچک اتاقش بود نگاه میکرد، اشک گرداگرد چشمان سیاهش حلقه میزد. شاید فکر میکرد اگر روزی گلایههای علی را از دل چاه بیرون بکشند، قطعأ آواز او را هم ازین خشتها بیرون خواهند کشید.»
«نگاهی نافذ و گیرا داشت و لبخندی پرمعنی، کمتر صحبت میکرد و بیشتر در فکر بود. در محافل آغشته به ریا حاضر نمیشد، و چون با دوستان مینشست اگر لازم میدید با دو دانگ صدایی که داشت حرف دل را با آواز حزینش میخواند، و گه گاه که به عکس مولا علی که در طاقچه کوچک اتاقش بود نگاه میکرد، اشک گرداگرد چشمان سیاهش حلقه میزد. شاید فکر میکرد اگر روزی گلایههای علی را از دل چاه بیرون بکشند، قطعأ آواز او را هم ازین خشتها بیرون خواهند کشید.»
«بعد از چاق سلامتی مختصری، از سوی یغما به اتاق مرتبش دعوت شدند، پتوئی را دولا کرد و برای آنها انداخت و متکاها را برای راحتی به پشتشان گذاشت. پسر کوچکش که در اتاق بود چند چایی رنگ و رو رفته ریخت و با قندانی که بیشتر از یک مشت قند در آن جا نمیشد، جلوی آنها گذاشت. زمان به کندی میگذشت و مهمانها نمیدانستند از کجا شروع کنند. عاقبت یکی از آنها، با صدایی آرام گفت:همانگونه که میدانی جشنهای دوهزارو پانصدمین سال شاهنشاهی ایران در پیش است و به جهت این روز با شکوه همه هنرمندان هرچه در توان داشتهاند در طبق اخلاص تقدیم نمودهاند و متقابلاً از توجهات مخصوص شاهنشاه برخوردار شدهاند. لازم دیدیم که شما هم از این توجهات ملوکانه بی نصیب نمانید و با سرودن غزلی یا قصیدهای خود و خانواده تان را تا آخر عمر بیمه نمایید، خصوصأ که شما از طبقهٔ محرومان جامعه هستید. یغما، نگاهی پر معنی به آقایان کرد و در حال که یک محکمی به سیگار ویژه خود میزد گفت: لطف کردید که به خانهام آمدید اما د رمورد آنچه خواستهاید در اولین فرصت خدمت شما خواهم فرستاد. او به وعده اش عمل کرد. اما آنچه او سروده بود هرگز هرگز در هیچ محفل و جشن و شب شعر و تالاری خوانده نشد. فقط سالها بعد در یکی از مجلات کم تیراژ با اعمال سانسور صفحهای را به او اختصاص دادند و بس.»