کن کیسی
ظاهر
کنث التون "کن" کیسی (به انگلیسی: Kenneth Elton "Ken" Kesey؛ زاده ۱۷ سپتامبر ۱۹۳۵ - درگذشته ۱۰ نوامبر ۲۰۰۱) داستاننویس آمریکایی بود.
گفتاوردها
[ویرایش]پرواز بر فراز آشیانه فاخته
[ویرایش]- «بعضی وقتها فراموش میکنم که با خنده، خیلی کارها میشود کرد.»[۱]
- «در این دنیا برای کفری کردن آدمهای رذلی که میخواهند همه چیز را از آنچه هست برایت سختتر کنند راهی بهتر از این نیست که وانمود کنی از هیچ چیز دلخور نیستی.»
- «مک مورفی از مقابل ردیف مزمنها رژه میرود، با سرهنک ماترسون و راکلی و پیت و چرخیها و سر پاییها و سیب زمینیها دست میدهد. دستهایی را در دست میگیرد که باید مثل پرندههایی مرده برشان داشت، دستهایی که مبدل به مشتی استخوان و رگ پوسیده و از کار افتاده شدهاند.»
- «رویاهای او در میان آن شبکه، دنیایی است از دقت ونظم و کارایی مثل اسباب درون ساعتی که پستش در این دنیای برنامهها قابل تغییر نیستند و همه مریضها که خارج بخش نیستند زیر سلطه او به مزمنهایی تبدیل شدهاند که در چرخ آدمهای علیل نشستهاند و لوله ادرارشان مستقیماً به فاضلابی وصل شده.»
- «من حیرانم که شما آدمهای به این عاقلی اینجا چه میکنید. فکر نمیکنم از آدمهای معمولی بی سر و پای کوچه بازار دیوانه تر باشید.»
- «آن وقتها که هیزم شکن بودم اگر هر روز هم دعوا میکردم عیبی نداشت، چون میگفتند آدم زحمتکشی است و عقدههایش را باید یک جوری خالی کند ولی اگر آدم قمار باز باشد و بدانند که معمولاً برنده هم هست فقط کافی است تفش را کجکی بیندازد تا بگند یارو آدمکش است.»
- «برای یک قمار باز این شعار خوبی است: قبل از آنکه وارد بازی شوی لختی به بازی بنگر»
- «میزنند زیر خنده، و من صدای آنها را میشنوم که سرهایشان را به گوش هم گذاشتهاند و دارند پشت سرم ور میزنند؛ وزوز ماشینهای سیاهی که مرگ و نفرت و سایرِ اسرار بیمارستان را فاش میکند. دور و برشان که هستم به خود زحمتِ آن را نمیدهند که آهسته صحبت کنند، چون فکر میکنند من کرولالم؛ همه اینطور فکر میکنند. من آن قدر زرنگ هستم که تا این اندازه بتوانم گولشان بزنم. در این زندگی پرنکبت، اگر نیمه سرخپوست بودنم کمکی به من کرده باشد آن است که زیرک بارم آورده است. نزدیکیهای در ورودی بخش دارم جارو میکشم که از آن طرف کلیدی به در میخورد و از حالتِ چسبیدنِ دل و رودهٔ قفل به کلید میدانم که این پرستارِ کل است. صدای باز شدن قفل آرام و سریع و آشناست. زَنَک قفل و کلیدساز کهنهکاری است. او به همراه خود باد سرد بیرون را به درون میآورد و در را پشت سرش میبندد و قفل میکند. انگشتهایش از دستگیرهٔ صیقل خوردهٔ در جدا میشوند؛ نوکِ هر یک از آنها مثل لبهایش به رنگ مسخرهٔ پرتقالی است. مثل نوک میلهٔ لحیمکاری. معلوم نیست از تماسِ این انگشتها آدم از گرما خواهد سوخت یا از سرما یخ خواهد زد.»
- «آن وقتها که هیزم شکن بودم اگر هر روز هم دعوا میکردم عیبی نداشت، چون میگفتند آدم زحمتکشی است و عقدههایش را باید یک جوری خالی کند ولی اگر آدم قمار باز باشد و بدانند که معمولاً برنده هم هست فقط کافی است تفش را کجکی بیندازد تا بگند یارو آدمکش است»
- «مدت درازی ساکت بود، فکر کردم خوابش برده. کاش بهش شب بخیر گفته بودم. نگاهش کردم، پشتش به من بود. بازویش زیر ملافه نبود، و میتوانستم آس و هشتهایی را که رو بازوش خالکوبی کرده بود ببینم. با خودم فکر کردم این مرد خیلی گنده است. زمانی که فوتبال بازی میکردم بازوهای من هم به همین کلفتی بودند. دلم میخواست دستم را دراز کنم و آنجایی که خالکوبی شده بود را لمس کنم که ببینم هنوز زنده است یا نه. به خودم گفتم خیلی آرام دراز کشیده، بهتر است لمسش کنم ببینم هنوز زنده است. این دروغ است. من میدانم که او هنوز زنده است. برای این نیست که میخواهم لمسش کنم. میخواهم لمسش کنم چون او یک مرد است. این هم دروغ است. مردهای دیگری هم اینجا هستند. چرا آنها را لمس نمیکنم؟»
منابع
[ویرایش]- ↑ کن کیسی، پرواز بر فراز آشیانه فاخته، ترجمهٔ سعید باستانی، انتشارات هاشمی، ۱۳۹۰.