پیتر استم
ظاهر
پتر اشتام (به انگلیسی: Peter Stamm) (زادهٔ ۱۹۶۳ در سوئیس) نویسنده سوئیسی است.
گفتاوردها
[ویرایش]اگنس
[ویرایش]- «هر کدام ما به نوعی پس از مرگ مون به زندگی ادامه می دیم. در یاد سایر آدمها، در یاد بچههای مان و در چیزی که خلق کردیم.»[۱]
- «گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن میکردم. برای من همیشه آزادی مهم تر از خوشبختی بوده. شاید این همان چیزی بودکه دوست دخترهایم اسمش را گذاشته بودند خودخواهی.»
- «بچه که بودم بهترین دوست هام شخصیتهای کتابهایی بودن که می خوندم، در واقع تنها دوست هام. بعدها هم. بعد از خوندن سیذارتا تا یک ساعتی پابرهنه در باغچه خونه ایستادم تا احساس هام رو از بین ببرم. تنها حسی که موفق شدم از بین ببرم، حسی بود که در پاهام داشتم. زمین رو برف پوشونده بود.»
- «زنهای آمریکایی همیشه بیمارن، اما نمی میرن. میخوان که آدم مدام عذاب وجدان داشته باشه. وقتی هم با یه مرد می خوابن، بعد طوری حرف می زنن که انگار وظیفهای رو انجام دادن، انگار با سگ شون رفته باشن بیرون. چون سگ باید از خونه بره بیرون.»
- «نویسندهای سوئیسی در کتابخانهٔ ملی شیکاگو با اگنس آشنا میشود: دانشجوی فیزیک و زنی بسیار حساس. اگنس از نویسنده میخواهد تا رمانی دربارهٔ او بنویسد. زن مانند مدلی مینشیند و مرد مینویسد؛ ابتدا از سر تفریح و بعد انگار که سرنوشت بخواهد، تخیل مرد آغاز میشود تا واقعیت را دگرگون کند.»
- «اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمیگردد به روزی در نه ماه پیش، که برای اولینبار در کتابخانه عمومی شیکاگو همدیگر را دیدیم…»
- مدتی ساکت نشسته بودیم که یکدفعه اگنس گفت: «من از مرگ میترسم.»
- متعجب پرسیدم: «چرا؟ بیماری؟»
- گفت: «نه، الان نه، ولی به هر حال زمانی آدم میمیره.»
- ــ فکر کردم داری جدی میگی.
- ــ البته که جدی میگم.
- برای اینکه او را آرام کنم، گفتم: «فکر میکنم اون زن دردی نکشیده بود.»
- ــ منظورم این نیست که اون درد کشیده. تا وقتی آدم درد میکشه حداقل زنده است. از مُردن نمیترسم. از مرگ میترسم ـ همین. چون همه چیز تموم میشه.
- اگنس نگاهی به گوشهای انداخت، انگار آشنایی را دیده باشد، ولی وقتی من به آن سمت نگاه کردم، فقط چند میز خالی بود.
- گفتم: «تو که نمیدونی چه وقت تموم میشه»، و وقتی اگنس جوابی نداد، «همیشه فکر میکردم که آدم زمانی خسته گوشهای میافته و در مرگ آرامش رو پیدا میکنه.»
- اگنس به سردی جواب داد: «ظاهراً خیلی در اینباره فکر نکردی.»
- ــ نه، موضوعهایی هستند که از آنها بیشتر خوشم میآد.
- اگنس گفت: «اگر آدم قبلش بمیره چی؟ قبل از اونکه خسته بشه؟ اگه به آرامش نرسه؟»
تمام چیزهایی که جایشان خالی است
[ویرایش]- فکر نمیکردم که قلب اینهمه کوچک باشد. در قفسهٔ سینهٔ باز بیمار تند و با ضربان یکنواخت میتپید. دندهها را با دوگیرهٔ فلزی از هم باز نگهداشتهبودند. جراح مجبور بود یک لایهٔ ضخیم چربی را بشکافد و من شگفتزده بودم که چرا جای برش، خونریزی نمیکند. عمل جراحی دو ساعت طول کشید. بعد پارچههای سبز روی بیمار را برداشتند. روی تختِ جراحی، مرد مسن … دراز کشیده بود. یکی از پاهایش را از پایینِ ران قطعکردهبودند و روی شکمش سهجای زخمِ بزرگ از عملهای قبلی باقی ماندهبود. بازوهای مرد را از هم باز کرده و به تخت بسته بودند، طوری که انگار میخواست کسی را بغل کند. رویم را برگرداندم.
- بعد از عمل که با جراح قهوه مینوشیدم، پرسید آیا دیدن آن صحنه برایم جالب نبوده.
- گفتم: قلب چه کوچیکه. فکر کنم بهتر بود اصلاً نمیدیدمش.
- گفت: کوچیکه ولی خستگیناپذیر.[۲]
- زن گفت: خب؟ چیزی که آنقدر فوری باید حرفش را میزدی چی بود؟
- مرد گفت: برف را دوست دارم.
- بلند شد و به طرف پنجره رفت. دانههای برف معلق در هوا، کوچک و سبک بودند، بعضی وقتها به طرف بالا میرفتند، انگار از هوا سبکترند، و بعد دوباره پایین میافتادند و در سفیدی خیابان گم میشدند. مرد پرسید: قشنگ نیست؟
- برگشت و به زن که نشسته بود و هر از گاهی به نوشیدنیاش لبی میزد، خیره شد. گفت: خوشحالم که برگشتی.