پل استر
ظاهر
پل بنجامین اُوستر (به انگلیسی: Paul Benjamin Auster) (۳ فوریه ۱۹۴۷ – ۳۰ آوریل ۲۰۲۴) رماننویس، فیلمنامهنویس، شاعر و مترجم آمریکایی بود. او متولد نیوآرک، نیوجرزی است. شهرت او بیشتر به خاطر مجموعهٔ سهگانه نیویورک است. همچنین از فیلمنامههای او میتوان به لولو روی پل اشاره کرد.
گفتاوردها
[ویرایش]- «فکر میکنم بزرگترین و مهمترین پروژهای که انجام دادهام تکتک کارهایی بوده که تابحال برای آنها سعی کردهام. اصلاً آسان نیست. بعضی چیزها زودتر از بقیه نوشته میشوند، ولی من واقعاً نمیتوانم میزان سختی آن را تخمین بزنم. فکر میکنم احتمالاً وقتی جوان بودم و میخواستم شروع کنم تقلای زیادی کردهام. بعد کارهای زیادی هم بودهاند که از ابتدا اشتباه بوده و مرا ناراحت کردهاند. با گذشت سالها من با مفهوم شکست بهعنوان روتین نویسندگی آشنا شدم.»
- مصاحبه با آستن الن نوامبر ۲۰۰۹[۱]
- «بهنظرم بزرگترین دام، خودخواهیست، خود مهمپنداری و عدم توانایی نگاه کردن به بیرون از خود و فکر میکنم خیلی مهم است که بتوانی از نزدیک دنیا را نگاه کنی، به اتفاقاتی که اطراف تو میافتد و گاه برای جوانها انجام این کار سخت است.»
- مصاحبه با آستن الن نوامبر ۲۰۰۹[۱]
- «وقتی با نویسندگان جوان صحبت میکنم، تقریباً فقط به آنها توصیه میکنم اینکار را نکنند. نویسنده نشوید، این کار حرفهٔ سختی برای گذران زندگی است، تنها چیزیکه از آن عایدتان میشود فقر و تاریکی و تنهاییست؛ بنابراین اگر میتوانید همهٔ اینها را به جان بخرید و آنقدر شیفتهٔ این کار هستید که میخواهید حتماً نویسنده شوید، اینکار را بکنید؛ ولی چیزی از کسی انتظار نداشته باشید. دنیا چیزی به شما بدهکار نیست و کسی از شما درخواست نکرده این کار را بکنید و من فکر میکنم این حس کمالگراییست که جوانان با خود فکر میکنند «کتاب من باید چاپ شود! و مسلماً باید از این راه کسب درآمد کنم!» خب، راهش این نیست.»
- مصاحبه با آستن الن نوامبر ۲۰۰۹[۱]
دفترچهٔ سرخ
[ویرایش]- اولین رمانم الهام گرفته از شمارهای اشتباه بود. یک روز بعدازظهر در آپارتمانم در بروکلین تنها نشسته بودم و سعی داشتم کار کنم که تلفن زنگ زد. اگر اشتباه نکنم، بهار سال ۱۹۸۰ بود.
- گوشی تلفن را برداشتم و مردی که آن طرف خط بود گفت با مؤسسه پینکرتون تماس گرفته است. جواب دادم که نه، شماره را اشتباه گرفته است و گوشی را گذاشتم. بعد دوباره مشغول به کار شدم و بلافاصله آن تماس تلفنی را فراموش کردم.
- بعدازظهر روز بعد، تلفن دوباره زنگ زد. معلوم شد همان فرد است و همان سؤال روز پیش رو دوباره از من پرسید: " موسسهٔ پینکرتون؟" من دوباره گفتم نه و دوباره مکالمه تمام شد. اما این دفعه شروع کردم به فکر دربارهٔ این که اگر جواب مثبت میدادم چه میشد. در فکر بودم اگر وانمود میکردم کارآگاهی از مؤسسهٔ پینکرتون هستم چه؟ اگر واقعاً پرونده را میپذیرفتم چه میشد؟
- راستش را بخواهید، حس کردم فرصت بی نظیری را از دست دادم. فکر کردم اگر آن مرد دوباره زنگ زد حداقل کمی با او صحبت میکنم و سعی میکنم بفهمم اوضاع از چه قرار است. منتظر ماندم تا تلفن دوباره زنگ بزند، اما آن مرد هرگز برای بار سوم تماس نگرفت.
- بعد از آن، فکرم به کار افتاد و کمکم متوجه دنیایی از امکانات شدم. وقتی یک سال بعد شروع کردم به نوشتن شهر شیشهای، آن شماره تلفن اشتباه حادثهای تعیین کنندهٔ کتابم شد؛ اشتباهی که تمام داستان را به جریان میاندازد.[۲]
- «خواننده کتاب را میآفریند. چند سال پیش این مطلب را هنگام خواندن رمانی به وضوح دیدم. فکر کنم کتابی از جین آستن را میخواندم - نویسندهای که خیلی دوستش دارم و به نظرم او یکی از بهترین هاست - همانطور که میخواندم متوجه شدم که اصلاً متوجه مکان وقوع حوادث نیستم. همهٔ صحنهها و مکالمات را مجسم میکردم، انگار همهٔ فصلهای کتاب در خانهای که در آن بزرگ شده بودم رخ داده بود؛ خانهٔ پدری ام؛ و همهٔ شخصیتها از آن جا آمده بودند؛ و به این ترتیب دربارهاش فکر کردم: خب، عجیب است که چطور یک کتاب را به خود ربط میدهی، یعنی مگر جین آستن از نیوجرسی چه میدانست؟ و با این همه، دیگر آن کتاب اثر خود من بود، این شخصیتها وارد زندگی ام شده بودند. نه این که به انگلستان قرن هجدهم رجعت کرده باشم، کلبه جین آستن را با خودم به قرن بیستم آورده بودم.»