وقتی نیچه گریست

از ویکی‌گفتاورد
(تغییرمسیر از وقتی نیچه گریست (رمان))

وقتی نیچه گریست (به انگلیسی: When Nietzsche Wept) یکی از نام‌دارترین رمان‌های روان‌شناختیِ اروین د. یالوم است که در سال ۱۹۹۲ به زبان انگلیسی نوشته شد. اروین د. یالوم روان‌پزشکِ هستی‌گرا (اگزیستانسیالیست)، استاد بازنشستهٔ روان‌پزشکی در دانشگاه استنفورد و نویسندهٔ شماری از نام‌دارترین رمان‌های روان‌شناختی است. این رمان دیدار خیالیِ فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی، و یوزف برویر، پزشکِ وینی، را روایت می‌کند. رویدادهای رمان در سال ۱۸۸۲ در شهر وینِ اتریش رخ می‌دهند و این رمان در واقع روایتی است از تاریخِ برهم‌کنشِ فلسفه و روانکاوی و رویارویی خیالی برخی از مهم‌ترین چهره‌های دهه‌های پایانی قرن نوزدهم همچون فریدریش نیچه، یوزف برویر و زیگموند فروید. در سال ۲۰۰۷ فیلمی با همین نام (به انگلیسی: When Nietzsche Wept) به کارگردانی پینچاس پری با اقتباس از این رمان ساخته شده‌است.

گفتاوردها از رمان[ویرایش]

  • «من رؤیای عشقی را در سر می‌پروراندم که چیزی بیش از اشتیاق دو تن برای تصاحب یکدیگر بود … من رؤیای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جست و جوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید. شاید نباید آن را عشق نامید. شاید نام حقیقی آن دوستی است.»
  • «مدت‌ها پیش متوجه شدم کنار آمدن با بی‌اعتباری و بدنامی، ساده‌تر از کنار آمدن با عذاب وجدان است.»
  • «تا زنده‌ای، زندگی کن! اگر زندگی ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی‌کند، نمی‌تواند بهنگام بمیرد… از خود بپرس که آیا زندگی را به کمال دریافته‌ای؟ … آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگی ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن.»
  • «سرچشمه ترس تو همین است. این فشار در قفسه سینه، از آن است که زندگیِ نازیسته، می‌خواهد سینه ات را بشکافد؛ و قلبت زمان را می‌شمرد؛ و طمع به زمان همیشگی است. زمان می‌بلعد و می‌بلعد و چیزی باقی نمی‌گذارد.»
  • «دوست من، نمی‌توانم بگویم چطور متفاوت زندگی کنی، چون با این کار، باز با نقشه دیگران خواهی زیست.»
  • «من به شاگردانم می‌آموزم که نباید زندگی را با نوید زندگی دیگر در آینده اصلاح کرد یا از بین برد. آنچه جاودانه است، این زندگی و این لحظه است.»
  • «آیا وظیفه می‌تواند بر عشق تو به خویشتن و تلاشت برای رسیدن به آزادی مطلق پیشی گیرد؟ تا به خویشتن دست نیافته‌ای، «وظیفه» کلمه‌ای توخالی خواهد بود. با این کلمه، از دیگران برای بزرگ جلوه دادن خویش استفاده خواهد کرد.»
  • «بهتر است انسان جرات تغییر باورهایش را بیابد. وظیفه و ایمان فریبی بیش نیست، حجابی برای پوشاندن آنچه در پس شان است.»
  • «تو می‌خواهی خودت شوی، چند بار این را از تو شنیده‌ام؟ چند بار زار زده‌ای که هرگز آزادی ات را نشناخته‌ای؟ مهربانی، وظیفه و ایمان، میله‌های زندان تو هستند. این پاکدامنی حقیر تو را هلاک خواهند ساخت. تو باید شرارت را در وجود خویش بشناسی. نمی‌توان نیمه آزاد بود: غرایزت نیز تشنه آزادی اند، سگان وحشی در سرداب وجودت برای رهایی پارس می‌کنند. گوش کن، صدای شان را نمی‌شنوی؟»
  • «برای ساختن فرزندان، باید نخست خویشتن را بسازی. در غیر این صورت، فرزندان را برای نیازهای حیوانی، فرار از تنهایی یا پر کردن چاله‌های وجودت پدیدآورده‌ای. وظیفه تو به عنوان والد، تنها ساختنِ خودی دیگر نیست، بلکه چیزی برتر است، چیزی همانند آفریدن یک آفریننده.»
  • «ازدواج نباید زندان باشد، بلکه باید باغی باشد که چیزی برتر در آن کشت شود.»
  • «راهنما باید دست آویزی باشد در جریان سیلاب، ولی نباید چوب زیر بغل شود. او باید مسیر را باز کند و خود پیشاپیش شاگردان قدم بردارد؛ ولی نباید مسیر برگزیند؛ و مسئولیت شاگرد چه می‌شود؟ او باید خود را در برابر سرما قوی سازد. انگشتانش باید دست آویز را بفشارد، باید بارها در مسیرهای نادرست گم شود تا مسیر درست را بیابد.»
  • «بهترین آموزگار آن است که از شاگردانش بیاموزد.»
  • «هر چه سکوت شب ژرف‌تر، فروافتادن شبنم، سنگین تر.»
  • «بیدار شو! در واقعیت زندگی کن، نه در کلمات!»
  • «بالاخره برایم اتفاقی افتاد، اتفاقی واقعی، نه فقط در فکر، بلکه در دنیای واقعی اتفاقی افتاد.»
  • «هر کس با هر تعداد همدم و همراه، همواره در تنهایی می‌میرد.»
  • «آیا باید تا ابد به حیاتی خو کنم که از آن پشیمانم؟»
  • «وظیفه، نزاکت، ایمان داشتن، فارغ از خویش بودن، مهربانی، همه و همه داروهایی هستند که انسان را به خواب می‌برند، خوابی بس عمیق که اگر بتواند، تنها در انتهای راه زندگی از آن برخواهد خاست.»
  • «میل و اشتیاق شدیدی در کار نبود، ولی کینه‌ای هم نبود. برای نخستین بار فهمید که او و برتا دردی مشترک داشتند. برتا هم مانند او در بند بود. او هم آنی نشده بود که باید می‌شد. او نیز زندگی اش را برنگزیده بود.»
  • «وقتی دلواپس اجاره خانه و صورت حساب قصاب هستی، دیگر نگرانی چندانی برای آزادی نخواهی داشت.»
  • «تنها مردگانند که تغییر نمی‌کنند.»
  • «هیچ همه چیز است! برای نیرومند شدن، ابتدا باید ریشه‌هایت را در هیچ فرو بری و رویارویی با تنهاترین تنهایی‌ها را بیاموزی.»
  • «فکر می‌کنم بعضی نقش‌های بزرگسالی به ذهن کودک وارد می‌شوند و دیگر رهایش نمی‌کنند. شاید فرد ناگزیر شود پیش از آن که یکی از این نقش‌ها، بر تمامی افکارش حاکم شود، آن را به زور از ذهن براند!»
  • «نباید اجازه دهی زندگی ات، تو را زندگی کند. در غیر این صورت در چهل سالگی به این نتیجه می‌رسی که حقیقتاً نزیسته‌ای.»
  • «خاک هر چه غنی تر، ناتوانی در بارور ساختنش، نابخشودنی تر.»
  • «انزوا، تنها در انزوا معنا دارد. وقتی آن را با دیگری شریک شوی، بخار می‌شود.»
  • «می دانی لمس نشدن و مورد عشق نبودن یعنی چه؟ می دانی زندگی بی آن که هرگز دیده شوی، یعنی چه؟
  • «پیوستن به دیگری، لزوماً ترک خود نیست! گاه لازم است شکاک و گوش به زنگ باشیم، ولی گاه هم می‌شود آرام گرفت و به دیگران اجازه داد که لمس مان کنند.
  • «زناشویی آرمانی آن است که برای بقای هیچ‌یک از آن دو نفر، ضروری نباشد… برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهایی مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین- بی‌نیاز از حضور دیگری- زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت…»
  • «فاجعه اصلی و وحشت پیری یعنی از دست دادن یا زنده ماندنِ دوستان، در این مسئله نهفته‌است که دیگر نگاه هم دردی وجود ندارد و زندگی آدم بدون شاهد می‌ماند.»
  • «آیا راه گریزی از زندان زمان وجود نداشت؟ آه، کاش می‌شد که دوباره از اول شروع کرد! اما چگونه؟ کجا؟ با چه کسی؟»
  • «من برای ده سال علتی برای زیستن دارم و آن هم رسالتم است. در این‌جا…» _ با انگشت روی شقیقه اش زد_ «باردار کتاب‌های متعددی هستم. کتاب‌هایی تقریباً پخته و جاافتاده، کتاب‌هایی که فقط من می‌توانم متولدشان کنم. گاهی اوقات سردردم را، نوعی، درد زایمان مغزی می‌دانم.»
  • «تا جایی که چشمانم اجازه دهد به نوشتن، فکر کردن و مطالعه می‌گذرانم. اگر وضع جسمی خوبی داشته باشم غالباً برای ساعت‌ها به گردش می‌روم. در حال راه رفتن یادداشت برمی‌دارم و با این روش به بهترین نتیجه دست می‌یابم. روشن‌ترین افکار در حال راه رفتن برای من شکل می‌گیرند.
  • «معلم باید گاهی سختگیر باشد. انسان‌ها به تعالیم سخت نیاز دارند، زیرا زندگی و حتی مرگ سخت است.
  • «جست و جو به دنبال واقعیتِ خود، تقدس دارد. کدام رفتار مقدس تر از پژوهش در مورد خود است؟ بعضی می‌گویند کار فلسفی من روی شن بنا شده‌است؛ دیدگاه‌های من مانند تپه‌های شنی حرکت می‌کنند. اما یکی از سنگ‌های مرزیِ ثابتِ من این است: «آن شو که هستی.»
  • «امیدواری بدترینِ بدهاست! من در کتابم، «انسانی، زیادی انسانی» چنین ادعایی کرده‌ام: هنگامی که پاندورا درِ خمره را گشود و شرارت‌هایی که زئوس در آن گذاشته بود در جهانِ انسان‌ها به پرواز درآمد، یکی از شرارت‌ها یعنی امیدواری، توجه کسی را جلب نکرد. از آن زمان انسان‌ها، آن خمره را که پر از امیدواری است، گنج و بزرگ‌ترین سرمایه خوشبختی می‌دانند و این بزرگ‌ترین اشتباه است. در حالی که فراموش کرده‌ایم که آرزوی زئوس برای انسان‌ها رنج کشیدن بود. امیدواری بدترینِ بدهاست، زیرا رنجِ انسان‌ها را تمدید می‌کند.»
  • «من همیشه حس کرده‌ام که امتیازِ مردن این است که دیگر مجبور نیستی بمیری!»
  • «- " زندگی را وقفِ نوشتن کردن، جاری کردن خونِ قلب در نوشته‌ها و بعد داشتن خوانندگانی قلیل تلخ است!" - " من صبورم. شاید انسان‌ها در سال ۲۰۰۰ شجاعتِ خواندن کتاب‌های مرا پیدا کنند."»
  • «ما از کسانی که اسرارمان را می‌بینند و ما را به هنگام احساسات لطیف غافلگیر می‌کنند، احساس تنفر می‌کنیم. چیزی که در این لحظه نیاز داریم، همدردی نیست، بلکه فرصتی است که کنترل احساسات مان را به دست آوریم.»
  • «داستایفسکی می‌نویسد چیزهایی هست که نباید گفت، مگر برای دوستان؛ چیزهایی هست که نباید گفت، حتی برای دوستان؛ و بالاخره، چیزهایی هست که نباید گفت، حتی به خویش!»
  • «عشق به زن، بیزاری از زندگی است!»
  • «باید طوری زندگی کنیم که انگار آزادیم. گرچه نمی‌توانیم از سرنوشت بگریزیم، ولی باید با آن درگیر شویم، باید پیشامد سرنوشت مان را اراده کنیم. باید به تقدیرمان عشق بورزیم.»
  • «انگیزه‌های خود را به طور کامل تشریح کنید! به این نتیجه خواهید رسید که هرگز هیچ‌کس، کاری را کاملاً به خاطر دیگری انجام نمی‌دهد. تمام کارها متوجه جهت خود آدم، تمام خدمات برای خود و تمام عشق‌ها، عشق به خود است.»
  • «شاید بهتر باشد که به عزیزترین و نزدیک‌ترین کسِ خود فکر کنید. عمیق‌تر حفر کنید و پی خواهید برد که کسی که شما دوست دارید، او نیست. چیزی که شما دوست دارید، احساس مطبوعی است که چنین عشقی را در شما بیدار می‌کند! آدم در نهایت، عاشق آرزوها و اشتیاق‌های خود است.»
  • «افسردگی بهایی است که آدم برای شناخت خود می‌پردازد. هر چه عمیق‌تر به زندگی بنگری، به همان مقدار هم عمیق‌تر رنج می‌کشی.»
  • «در حیرتم که چرا ترس‌ها در شب مستولی می‌شود. پس از بیست سال حیرت، اکنون می‌دانم ترس، زاده تاریکی نیست، بلکه ترس‌ها همانند ستارگان، همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آن‌ها را محو و ناپیدا می‌کند.»
  • «حال باید بیاموزید که از زندگی خود سپاسگزار باشید و شجاعت آن را بیابید که بگویید: «پس من این زندگی را برگزیدم.»
  • «آیا از خود پرسیده‌اید چرا همه فلاسفه بزرگ افسرده و عبوسند؟ آیا از خود پرسیده‌اید چه کسانی ایمن، آسوده و همیشه خوش‌رو هستند؟ من پاسخ می‌دهم: تنها آنان که فاقد روشن بینی اند: مردم عامی و کودکان!»
  • «مشکل در احساس ناراحتی نیست. مشکل این است که ناراحتی شما برای آنچه باید، نیست!»
  • «دلباختگان حقیقت، از دریای توفانی و چرکین نمی‌هراسند. آنچه ما را می‌ترساند، آب کم ژرفاست!»
  • «دستیابی به اهداف نادرست بیهوده است و تعیین اهداف نادرست جدید، از آن بیهوده تر. صفر در هر عددی ضرب شود، نتیجه صفر است!»
  • «نیک‌ترین حقایق، خونین‌ترین آن هاست، زیرا که تجربیاتِ زندگیِ خود شخص را شکافته و سربرآورده‌اند.»
  • «انسان دوستانش را سخت‌تر از دشمنانش می‌بخشد.»
  • «میان دانستن چیزی از راه خرد و درک احساسی آن چیز، بسیار فاصله است.»
  • «اغلب شب‌ها در بستر بیدار می‌مانم و فکر مرگ مرا می‌ترساند، در این حال گفته لوکرتیوس را با خود تکرار می‌کنم: «جایی که من هستم، مرگ نیست؛ جایی که مرگ هست، من نیستم.» این جمله به‌غایت منطقی و به طرز انکارناپذیری درست است؛ ولی وقتی حقیقتاً ترسیده‌ام، به کارم نمی‌آید، اصلاً ترسم را فرونمی‌نشاند. اینجاست که فلسفه کم می‌آورد. تدریس فلسفه و به کار بردن آن در زندگی، دو مقوله متفاوت است.»
  • «ما خود تجربه خود را می‌سازیم؛ و این توانایی را داریم که دست ساخته خویش را به دست خویش نابود کنیم.»
  • «درک دیگران به معنای بخشیدن آن هاست.»
  • «طبیب نیز مانند خردمند، نخست باید خویش را درمان کند.»
  • «ایمن زیستن خود خطرناک است. خطرناک و مهلک.»
  • «زمان را نمی‌توان درهم شکست؛ این سنگین‌ترین باری است که بر دوش می‌کشیم؛ و بزرگ‌ترین چالش ما، همانا زندگی به رغم این بار است.»
  • «ما بیشتر دلباخته اشتیاقیم تا دلباخته آنچه اشتیاق مان را برانگیخته است!»
  • «از دیگرانی که به تنهایی ام دستبرد می‌زنند، ولی همراهی و مصاحبتی ارزانی ام نمی‌کنند، بیزارم.»
  • «آیا ممکن است چیزی به نام فراموش کردن فعال وجود داشته باشد، فراموش کردن چیزی نه به خاطر بی‌اهمیت بودنش، بلکه به این دلیل که بیش از حد مهم است؟»
  • «من چرایی در زندگی دارم، بنابراین با هر چگونگی خواهم ساخت.»
  • «من به مردی که به هنگام نیاز، نیاز جنسی اش را ارضا می کند خرده نمی گیرم. اما از مردی که آن را گدایی می کند بیزارم، کسی که قدرت خود را به زن تفویض می کند. به زن حیله گری که ضعف خود، و قدرت مرد را به قدرت خود بدل می نماید.»

جستارهای وابسته[ویرایش]

منابع[ویرایش]

  • اروین یالوم، و نیچه گریه کرد، ترجمهٔ مهشید میرمعزی، نشر نی، ۱۳۸۲.
  • اروین یالوم، وقتی نیچه گریست، ترجمهٔ سپیده حبیب، انتشارات قطره، ۱۳۸۵.
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ