هندرسون شاه باران
ظاهر
هندرسون شاه باران (به انگلیسی: Henderson the Rain King) رمانی از سال بلو که در سال ۱۹۵۹ منتشر شدهاست.
گفتاوردها
[ویرایش]- «با خودم گفتم: «امروز برای من روز بزرگی است.» چون هنوز غرق خیالات شیرین شب قبل بودم، که سابقه نداشت، و مهمتر از آن معتقد بودم (و هنوز هم معتقدم) که دنیا داشت بهم روی خوش نشان میداد. موقع گفتگو با ویلاتالی، برخلاف آنچه تصور میکردم، خبری از این روی خوش نبود. به نظرم قبلاً گفتم و اگر یادتان رفته حالا تکرار میکنم که خیال میکردم ویلاتالی میتواند هر وقت اراده کند، سرچشمه را نشانم بدهد. مشتش را باز کند و کلید همه رازهای دنیا را کف دستم بگذارد؛ ولی اتفاقی که افتاد، طور دیگری بود. چیزی بود مثل انعکاس سرخی آفتاب صبحگاهی بر دیوار خاکی و سفید کلبه کناری. خیلی هم رویم تأثیر داشت. چون بلافاصله لثههایم به سوز افتاد و قفسه سینه ام دچار درد یا اختناقی شد که خبر از اتفاق خوشایندی میداد.»[۱]
- «خیال میکردم تمام دنیا دارد زیر پایم میچرخد و اگر سوار اسب بودم، مجبور میشدم دست دراز کنم قارچ زین را بچسبم که زمیننخورم. انگار شکوه و عظمت خارقالعاده ای من را به طرف خودش میکشد. همین که دیدمش، فهمیدم که اتفاق مهمی در راه است. من از وقتی یادم میآید، اینطور لحظهها را خوب میشناسم. لحظاتی که همه موجودات کر و لال عالم زبان باز میکنند و با من حرف میزنند. صدای زنگها و اشیا را میشنوم. بعد دنیا جلو چشمم چین میخورد و تغییر میکند و موج برمیدارد و بالا میرود و آرام میگیرد.»
- «دیگر فشاری در قفسه سینه ام نبود و آن صدا را نمیشنیدم. صدا محو شده بود. من و چارلی و زنش، با بومیها و ماشینها و بقیه تجهیزات کنار دریاچه ای اردو زده بودیم. آب دریاچه نرم و سبک بود و نیها و خزهها در آن موج میزد و داخل شنها پر از خرچنگ بود. تمساحها لابه لای نیلوفرهای آبی گشت میزدند و دهن شان را که باز میکردند، میدیدم که چقدر این موجودات خیس و لزج میتوانند از داخل گرم باشند. پرندهها میرفتند تو دهن شان و دندانهای شان را تمیز میکردند. با وجود این مردم این نواحی افسرده بودند. دل و دماغ نداشتند. رو درختها گلهای پرمانندی درآمده بود و نیها پاپیروس مرا یاد پرهای زینتی مراسم تشییع جنازه میانداختند. بعد از حدود سه هفته که با چارلی و زنش بودم و در کارهای فیلمبرداری کمک شان میکردم و سعی میکردم به موضوع علاقهمند شوم، آن حالت دلتنگی دوباره پیدا شد و یک روز عصر باز آن صدای آشنا را شنیدم. دوباره شروع کرده بود به اذیت و آزار من که: میخواهم، میخواهم، میخواهم.»
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ سال بلو، هندرسون شاه باران، ترجمهٔ مجتبی عبدالله نژاد، انتشارات فرهنگ نشر نو، ۱۳۹۶.