میک جکسون
ظاهر
میک جکسون (به انگلیسی: Mick Jakson)(زادهٔ ۱۹۶۰) نویسندهٔ بریتانیایی است.
گفتاوردها
[ویرایش]خواهران پییرس
[ویرایش]- لول (Lol) و ادنا (Edna) پی یرس (Pearrce) خیلی اهل معاشرت نبودند. خوب، البته نزدیکترین همسایهای هم که داشتند نُه مایل آن طرف تر زندگی میکرد. کلبهٔ کوچک و قدیمی آنها چسبیده به صخرههای پایین تپه، درست کنار توفالها علم شده بود. به همین خاطر موقع وزش باد اتاقها حسابی میلرزیدند و وقتهایی هم که آب دریا بالا میآمد، موجها با صدا به در کلبه میخوردند. اما وقتهایی هم بود که آفتاب از لای ابرها به زمین میتابید، باران بند میآمد و سرعت باد کم میشد. آن وقت خواهرها تا ساحل پیادهروی میکردند تا بلکه تخته پارههای موج آوردهای پیدا کنند و آنها را برای روشن کردن اجاق و تعمیر شکافهای دیوار به کلبه بیاورند.
- خواهران پی یرس تمام سعی شان را میکردند تا روزی شان از سخاوت پنهانی دریا به دست آید. شش روز در هفته قایق شان را به آب میانداختند و تورها را میکشیدند تا ببینند چه گیرشان میآید. بیشتر صید را خودشان میخوردند. مابقی را هم در انبار دودی میکردند. در آن اتاق سیاه و دودآلود، سفیدترین گوشت دنیا هم فوری زرد و چرب میشد و کمکم بوی قیر میگرفت. دوهفته یک بار هم خواهران پی یرس کولیها، اسقومریها و روغنیهای دودی شده را لای تکه روزنامهای باطله به شهر میبردند تا بلکه بتوانند با فروش آنها مقداری پول برای خرید یکی دو قلم جنس کوچک تجملاتی مثل نان، نمک، یا چای به دست بیاورند.
- در چهارشنبهای سرد و بارانی، لول روی بام مشغول کوبیدن تخته به سوراخی بود که باران از آن چکه میکرد و ادنا در حیاط پشتی صید آن روز را پاک میکرد. لول آخرین میخ را روی تخته کوبید و همانطور که به طرف نردبان میرفت نگاهی به دریا انداخت. به ندرت چیزی در فاصلهٔ بین ساحل و افق به چشم میآمد، اما در آن چهارشنبهٔ سرد و بارانی احساس کرد شیئی را روی امواج دیده است. ایستاد و منتظر ماند تا دریا دوباره تکانی به خود بدهد. لحظاتی بعد، دیگر مطمئن شده بود شیئی که دیده، چیزی نبوده جز قایقی واژگون که مرد بیچارهای به زور آویزانش شده بود.
- لول سرش را پایین آورد و خواهرش را صدا زد: «ادنا، اون قایقو بکش بیرون.»[۱]
ربودن موجودات فضایی
[ویرایش]- جمعیت دوباره در سکوت فرو وفت. بعد یکی دیگر از پسرها که بزرگتر بود، داد زد: «یکی اونارو برده.» و انگار که کسی نفهمیده باشد بار اول منظورش چه بود، گفت: «یکی آدم فضاییها رو دزدیده»[۲]
- پچپچههای نارضایتی بین بچههایی که آنجا ایستاده بودند، به راه افتاد. نام سازمانهای مختلفی، که ممکن بود موجودات فضایی را ربوده باشند سر زبانها میچرخید. تا اینکه یک دخترِ کوچک که بههیچوجه سابقهٔ دردسرسازی نداشت، دستهایش را جلوی دهانش حلقه کرد و فریاد زد: «همه بیاین بریم دَم شهرداری»
- بچهها پیشنهاد دخترک را به گرمی پذیرفتند. بهنظر میرسید که شهرداری برای این که شکایتشان را به آنجا ببرند جای مناسبی باشد. در ضمن هم آنقدر از هجومِ گلهای به پارک لذت برده بودند که علاقهمند بودند باز هم دستهجمعی به جای دیگری هجوم ببرند.
تارک دنیا مورد نیاز است
[ویرایش]- «بعضی از حرفها ته گلو را میخاراند و تنها راه خلاصی از دست شان به زبان آوردنشان است.»[۳]
- «همهٔ آدمها دوست دارند چاله بکنند. این غریزهٔ آدمیزاد است: ما دوست داریم دستهامان خاکی شوند. دلمان میخواهد بدانیم آن پایینها چه خبر است. قبرکنها، باستانشناسها و باغبانها همه چاله کنهای حرفهای هستند. برای همین است که همه شان بدون استثنا بی خیال و شادند و همیشه سروقت سر کارشان حاضر میشوند.»
- "اگه تا حالا این کار رو نکرده باشی، از کجا میفهمی که داری درست انجامش می دی ؟"
- داروخانه دار یک لحظه فکر کرد و بعد گفت: مثل هر کار دیگه آیه. همینطور که جلو می ری خودت متوجه می شی.
- نعش کش اصولاً به اتومبیل بزرگ سیاه رنگی اتلاق میشود که مردهها را از جایی به جای دیگر منتقل میکند. پنجرههای بزرگی در دو طرف دارد که میشود تابوت را از پشت شان دید و چندین مردِ عصاقورت داده با کت و شلوارهای سیاه در آن مینشینند تا مردهها را همراهی کنند.
- نعش کشها اغلب خیلی آرام حرکت میکنند. انگار یک جورهایی با موتور خاموش حرکت میکنند و همانطور که از خیابانها میگذرند، مثل تکه ابر بزرگِ سیاهی که جلوِ آفتاب را گرفته باشد، با خود حس اندوه میآورند.
- دور از ادب است که اتومبیلهای دیگر بوق یا چراغ بزنند تا از نعش کشها سبقت بگیرند، درست همانطور که تنه زدن به خانمهای مسن یا بلند خندیدن در کتابخانه دور از ادب است، وقتی نعش کشی را با تابوتی در آن میبینید، رسم این است که کلاه تان را بردارید و با ادب بایستید تا رد شود. اگر کلاه بر سر ندارید، باید سرتان را خم کنید. این کار «احترام گذاشتن به مردگان» تلقی میشود، اما واقعیت این است که چیزی که به آن احترام میگذارید، در واقع خودِ مرگ است.