گلچین گیلانی
ظاهر
(تغییرمسیر از مجدالدین میرفخرایی)
سیّد مجدالدین میرفخرایی با تخلُّص گلچین و شهرت فراگیر گلچین گیلانی (۱ ژانویه ۱۹۱۰، رشت - ۲۰ دسامبر ۱۹۷۲، لندن) پزشک و شاعر ایرانی بود.[۱]
گفتاوردها
[ویرایش]شعر باید گفت و شعر تازه گفت | شعر خوشآهنگ و خوشاندازه گفت | |
تازگی ربطی ندارد با زمان | تازه آن باشد که ماند جاودان | |
کهنهٔ دیروز گر زیبا بود | تازه هم امروز و هم فردا بود | |
تازهٔ امروز گر بیمعنی است | کهنه است و آنی است و فانی است | |
تازه آن باشد که از دل سر زند | با دو بال ویژهٔ خود پر زند | |
حرف تو مفت است اگر از دیگریست | مفت خوردن از جنون یا از خریست | |
ماه اگر داست است، حافظ گفته است | گر تو گویی، داس تو خواهد شکست | |
چیز دیگر را به مه مانند کن | یا به داست چیز دیگر بند کن | |
بار گر چون سرو سویت عازم است | زیر پایت نردبانی لازم است | |
تیغ ابرویش بود گر پر خراش | ریش تو لازم ندارد خودتراش | |
خال رخسارش اگر چون دانه است | نیست آن رخسار، بلکه لانه است | |
گر شده قلبت ز هجرانش کباب | یا شده اشکت ز مژگانش شراب | |
میکنی قصّاب خود را ورشکست | مِی فروشت خمره را خواهد شکست | |
مهر او گرد درد و رنج و ناخوشیست | مهرورزی نیست، این آدمکشیست | |
ای بسا دیوان سنگین و کلفت | که پر است از فکر پوچ و حرف مفت[۱] |
- «باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
میخورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
میپرند، این سو و آن سو
میخورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکهها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمهها چون شیشههای آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
میدویدم همچو آهو،
میپریدم از سر جو،
دور میگشتم ز خانه.
میکشانیدم به پایین،
شاخههای بید مشکی
دست من میگشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
میشنیدم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه میدیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
میسرودم:
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه میبودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد. ”
اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخسارهٔ خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخها میزد چو دریا
دانهها ی گرد باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
بادها، با فوت خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
میشنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی.
“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.» ”[۲]
منابع
[ویرایش]- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. چهارم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۳۰۴۹. شابک ۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.
- ↑ http://www.siemorgh.nl/khaneh%20wa%20khanewadeh/kodakan/sher%20kodakaneh/sher%20kodakaneh%204%20baran%20golchin%20gilani.html