پرش به محتوا

فومی‌نوری ناکامورا

از ویکی‌گفتاورد
«درست بعد از این که کسی رو بی رحمانه می‌کُشم، طلوع آفتاب جلوهٔ بسیار زیبایی پیدا می کنه، و به صورت بچه‌ای نگاه می‌کنم و ستایشش می‌کنم. اگه اون بچه یتیم باشه، یا کمکش می‌کنم یا شاید یه جایی بکُشمش. با این که به حالش افسوس می‌خورم!» دزد

فومی‌نوری ناکامورا (به ژاپنی: 中村 文則) (زادهٔ ۱۹۷۷) نویسنده ژاپنی است

گفتاوردها

[ویرایش]

دزد

[ویرایش]
  • «درست بعد از این که کسی رو بی رحمانه می‌کُشم، طلوع آفتاب جلوهٔ بسیار زیبایی پیدا می کنه، و به صورت بچه‌ای نگاه می‌کنم و ستایشش می‌کنم. اگه اون بچه یتیم باشه، یا کمکش می‌کنم یا شاید یه جایی بکُشمش. با این که به حالش افسوس می‌خورم! و…»[۱]
  • «بچه که بودم، همیشه در این کار گند می‌زدم. در فروشگاه‌های شلوغ، یا خانه‌های مردم، وقتی چیزی را دزدکی بلند می‌کردم از لای انگشت‌هایم می‌لغزید و می‌افتاد. وسایلِ غریبه‌ها مثل اشیایی بیگانه بودند که راحت توی دست‌هایم جا نمی‌گرفتند. لرزش خفیفی می‌کردند و استقلالشان را به رُخم می‌کشیدند و قبل از اینکه بفهمم، جان می‌گرفتند و روی زمین می‌افتادند. نقطه تماس، که ذاتاً از نظر اخلاقی اشتباه بود، انگار مرا پس می‌زد؛ و در آن دوردست‌ها برج همواره خودنمایی می‌کرد. درست مثل شبحی شناور در مه. اما این روزها دیگر از این اشتباه‌ها نمی‌کنم؛ و برج را هم دیگر نمی‌بینم…»
  • «کیف پولش احتمالاً توی جیب ژاکتش بود. برای همین فکر کردم از روش معمول استفاده کنم و از جلو به پیرمرد تنه بزنم. اما بعد گفت که گرمش است، قدم‌هایش کندتر شد و شروع کرد به باز کردن دکمه‌ها. از عقب رفتم سمت راستش، بدنم را مانع دید پشت سری‌ها کردم. باید قبل از این که همسرش بخواهد کمکش کند، کیف را می‌زدم. همین که دکمه‌ها را باز کرد و شروع کرد به درآوردن ژاکتش، دستم را به سمتش دراز کردم و به جیب چپش رساندم.»
  • «انگشت‌های اشاره و میانه را توی جیبش بردم و کیف را گرفتم. در آن لحظه انگار انگشت‌هایم توانستند قیافهٔ خوش مشرب و سبک زندگی آسودهٔ پیرمرد را احساس کنند. کیف را بلند کردم و لغزاندمش توی آستینم. رفتم سمت چپش، او هنوز در تقلای درآوردن ژاکتش بود. همسرش چیزی گفت و دست دراز کرد تا کمک کند.»
  • «توی کیف پولش دویست و بیست هزار ین بود و چند کارت اعتباری و چند عکس کوچک که با نوه اش گرفته بود. پسر خندان ایستاده بود بین شان و با ادای بامزه ای که درآورده بود، واقعاً شاد و سرزنده به نظر می‌رسید. کیف را چپاندم داخل یک صندوق پستی و بی خیال باقی چیزهایی شدم که در آن بودند. ستون براق نقره ای یک ساختمان اداری در حال درخشیدن بود. نورش حرکت می‌کرد و می‌رفت بالا و در نور خورشید ذوب می‌شد. به جمعیت نگاه کردم و بار دیگر رفتم به میان مردم.»
  • «حتماً همین طوره. من جیب‌بُر خوبی نیستم. دوران دبیرستان کارم اساساً جنس بلند کردن از مغازه بود. بعضی وقت‌ها برای تفریح جیب‌بُری هم می‌کردم. مثل تو یا «ایشیکاوا» این کاره نیستم. تو بلند می‌کنی، می‌دی به اون، اون هم کیف پول رو خالی می‌کنه و بعد تو دوباره می‌ذاریش توی جیب صاحبش. تازه اون فقط دو سوم سهم می‌بره. نمی‌شد فهمید که چه اتفاقی افتاده، حتی اگه هم کسی می‌فهمید، باز نمی‌شد گزارش داد.»
  • «وقتی از مغازه بیرون آمدم، ابرهای بزرگ و حجیم بالای سرم به حالت معلق درآمده بودند. احساس کردم که قطره‌های بی‌شمار باران مرا در خود خواهند پوشاند. ضربان قلبم تندتر شد و انگشتانم را در جیبم باز و بسته کردم.»

منابع

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. فومی‌نوری ناکامورا، دزد، ترجمهٔ پیام غنی پور، انتشارات ققنوس، ۱۳۹۵.