پرش به محتوا

حیدر یغما

از ویکی‌گفتاورد
(تغییرمسیر از حیدریغما)

حیدر یغما همچنین شهرت‌یافته به یغمای خشتمال (۱۱ ژانویه ۱۹۲۴ صومعه، نیشابور - ۲۱ فوریه ۱۹۸۸ نیشابور) شاعر ایرانی با پیشهٔ اصلی کارگری بود.[۱]

گفتاورد

[ویرایش]

نمونه اشعار

[ویرایش]
خوردن نان ز شانهٔ دگران      فخر بی جاست ای برادر جان
به جزاز کردار و از پینهٔ دست      جهل محض است هرچه دانش هست
بیل در دست داشتن دانش      دانه در خاک کاشتن دانش
گر به بال ملک سوار شوی      سوی کیوان ستاره وار شوی
شانه خالی اگر کنی از کار      پیش مردان روزگاری خوار
صد هزار افتخار کشور جم      صد هزارن هزار نیش قلم
کار یک بیل کارگر نکند      به پشیزی است کار اگر نکند
کی زیغما می‌کند پرواجوی آنکس که خود      ده سکندر با سپه برد و صد سلیمان با حشام
عشق رویت که بود آفت جان      همچو دندان کرم خورده ز بان
بکشیدم که جاش پیدا نیست      اثرش در دهان یغما نیست
مطرب آهنگی بزن دمساز با افغان من      تا رسد بر زهره فریاد شررافشان من
اختران چرخ را هر دم رسد بیم حریق      بس که آتش می‌فشاند سینهٔ سوزان من
همتی ای مرگ! تا از دل خروشی برکشم      کاین فضا تنگ است بهر عرصهٔ جولان من
کافرم خواندند روز بحث کوته فکرها      فرق دارد مذهب این قوم با ایمان من
من نیم مداح! از من چشم مداحی مدار!      گر که خود گوید: «تو مداح منی» یزدان من
من رسالت دارم اندر شعر جای شبهه نیست      شعر من وحی من و دیوان من قرآن من
آن قدر داغم که گر خنجر نهی بر گردنم      جای خون آتش فرو می‌ریزد از شریان من
پیرهن را با بدن هر لحظه آتش می‌زنم      گر بریزد گرد وخاک فقر از دامان من
بی تأمل خانه بر فرق اش فرو می‌آورم      گر گذارد نعمت دنیا قدم بر خوان من
من برای نان به یزدان هم نمی‌آرم نیاز      این من و این پینه‌های دست من برهان من
کلبه‌ای دارم زمشتی گل، که کاخ خسروان      سر فرو آرد به کاخ بی در و دربان من
گر چراغم نیست، شب از ماه و روز از آفتاب      روز و شب جشن چراغانی ست در ایوان من
قرعهٔ دانش به نام خشتمالی می‌زند      آفرین بر خاک شاعر پرور ایران من
می‌نویسم شعر با انگشت اندر خشت خام      گر بهای خامه دفتر نشد امکان من
ناجوانمردم گر از کوی فقیران پا کشم      گر در آیند اختران چرخ در فرمان من
پشت می‌مالم گه خارش به دیوار ضخیم      تا نخاراند به منت پشتم انگشتان من
تا مباد از گرمی خورشید منت برکشم      اشک چشمم روزها یخ بست بر مژگان من
باد بر طبع چو اقیانوس یغما می‌زنی      با خبر بنشین که لنگر می‌کند طوفان من
گر تسلط شمشیر بر جهانم نیست      همین بس که آزار خستگانم نیست
پیاده می‌روم و سرخوشم ز همت پای      که اسب سرکش آزرده زیر رانم نیست
چنان شجاع به تحصیل روزی ام که اگر      به شانه‌ام بنهی کوه را. گرانم نیست
چراغ بزم ادیبان و شمع اهل دلم      اگر چه شمع به ایوان و نان به خوانم نیست
خجل ز سفره نشینان نیم به صرف طعام      به یمن دولت آن که به سفه نانم نیست
از این بلند ترم هست شعر جان پرور      به روی سینه بسم است و بر زبانم نیست
چرا بیان حقیقت نمی‌کنی یغما      ز اعتراض تهی مایگان، امانم نیست
وطن من
از شوق سخن بوسه زند بر دهن من      چون نام وطن می‌گذرد بر سخن من
در گو نبش چو شهیدان تنم از هم      گر نام وطن نقش بود بر کفن من
من سر به کفم، تا به کف خصم بلرزد      شمشیر از این حربهٔ بنیادکنِ من
تا نگذرد از کشته یمن، راه نیابد      بر میهن من، دشمن چون اهرمن من
چون تیر، که با آن همه نیزی ننشیند      بر پیکر من، تا ندرد پیرهن من[۱]

دربارهٔ او

[ویرایش]
  • «امرزه روز، شاید کمتر کسی باشد که، اهل شعر و شاعری باشد ولی با نام یغما نیشابوری آشنا نباشد. مردی که از تبار زحمتکشان بود و دارای طبعی بلند. هرگز در برابر اغنیای زمان سر خم نکرد و به غیر از نانی که از عرق جبین خود درآورده بود نانی نخورد. بله! او هرگز مدیحه سرایی حکام را نکرد! شغل او خشت مالی، در یکی از کوره پز خانه‌های نیشابور بود.»
  • «صورتی آفتاب سوخته، موئی ژولیده، پوستی پُرجین از رنج زمانه داشت. ساعد ورزیده، و انگشتان پینه بسته اش حکایت از همآنا ساختن هزاران خشت در یکروز بود. در اتاق محقرش زیراندازی از جنس ژیلو و سکانی و سماوری نفتی، سادگی و بی پیرایگی صاحب آن را حکایت می‌کرد. زیر سیگاری کوچکی که از گل رس ساخته شده بود و پاکت زرد رنگ سیگار ویژه اشنو و کبریت بی خطر تبریزش خبر از تنها سرگرمی او می‌داد.»
  • «نگاهی نافذ و گیرا داشت و لبخندی پرمعنی، کمتر صحبت می‌کرد و بیشتر در فکر بود. در محافل آغشته به ریا حاضر نمی‌شد، و چون با دوستان می‌نشست اگر لازم می‌دید با دو دانگ صدایی که داشت حرف دل را با آواز حزینش می‌خواند، و گه گاه که به عکس مولا علی که در طاقچه کوچک اتاقش بود نگاه می‌کرد، اشک گرداگرد چشمان سیاهش حلقه می‌زد. شاید فکر می‌کرد اگر روزی گلایه‌های علی را از دل چاه بیرون بکشند، قطعأ آواز او را هم ازین خشت‌ها بیرون خواهند کشید.»
  • «نگاهی نافذ و گیرا داشت و لبخندی پرمعنی، کمتر صحبت می‌کرد و بیشتر در فکر بود. در محافل آغشته به ریا حاضر نمی‌شد، و چون با دوستان می‌نشست اگر لازم می‌دید با دو دانگ صدایی که داشت حرف دل را با آواز حزینش می‌خواند، و گه گاه که به عکس مولا علی که در طاقچه کوچک اتاقش بود نگاه می‌کرد، اشک گرداگرد چشمان سیاهش حلقه می‌زد. شاید فکر می‌کرد اگر روزی گلایه‌های علی را از دل چاه بیرون بکشند، قطعأ آواز او را هم ازین خشت‌ها بیرون خواهند کشید.»
  • «بعد از چاق سلامتی مختصری، از سوی یغما به اتاق مرتبش دعوت شدند، پتوئی را دولا کرد و برای آنها انداخت و متکاها را برای راحتی به پشتشان گذاشت. پسر کوچکش که در اتاق بود چند چایی رنگ و رو رفته ریخت و با قندانی که بیشتر از یک مشت قند در آن جا نمی‌شد، جلوی آنها گذاشت. زمان به کندی می‌گذشت و مهمانها نمی‌دانستند از کجا شروع کنند. عاقبت یکی از آنها، با صدایی آرام گفت:همانگونه که میدانی جشنهای دوهزارو پانصدمین سال شاهنشاهی ایران در پیش است و به جهت این روز با شکوه همه هنرمندان هرچه در توان داشته‌اند در طبق اخلاص تقدیم نموده‌اند و متقابلاً از توجهات مخصوص شاهنشاه برخوردار شده‌اند. لازم دیدیم که شما هم از این توجهات ملوکانه بی نصیب نمانید و با سرودن غزلی یا قصیده‌ای خود و خانواده تان را تا آخر عمر بیمه نمایید، خصوصأ که شما از طبقهٔ محرومان جامعه هستید. یغما، نگاهی پر معنی به آقایان کرد و در حال که یک محکمی به سیگار ویژه خود می‌زد گفت: لطف کردید که به خانه‌ام آمدید اما د رمورد آنچه خواسته‌اید در اولین فرصت خدمت شما خواهم فرستاد. او به وعده اش عمل کرد. اما آنچه او سروده بود هرگز هرگز در هیچ محفل و جشن و شب شعر و تالاری خوانده نشد. فقط سالها بعد در یکی از مجلات کم تیراژ با اعمال سانسور صفحه‌ای را به او اختصاص دادند و بس.»

پیوند به بیرون

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. ۱٫۰ ۱٫۱ برقعی، محمدباقر. سخنوران نامی معاصر ایران. ج. دوازدهم. نشر خرم، چاپ ۱۳۷۳. ص۷۷۴. شابک ‎۹۷۸۹۶۴۹۹۷۲۴۰۴.