حباب شیشه
ظاهر
حباب شیشه (انگلیسی: The Bell Jar) رمان شبهزندگینامهای سیلویا پلات شاعر آمریکایی است که سال ۱۹۶۳ منتشر شد.
گفتاوردها
[ویرایش]- «آن روز بعد از ظهر مادرم آن گلها را برایم آورده بود. گفته بودم: " برای مراسم تدفینم نگهشان بدار ". قیافهٔ مادر در هم رفته بود و آماده بود که بزند زیر گریه. " ولی آخر استر، یادت نمیآید امروز چه روزیست. ". "نه ". فکر کردم ممکن است روز ولنتاین مقدس باشد. " روز تولدت است ". و این لحظهای بود که من گلها را در آشغال دانی انداختم.»[۱]
- «به او گفتم که به جهنم معتقدم و گفتم که معدودی از مردم، مثل خودم، قبل از مرگ بایدر جهنم زندگی کنند تا آنچه را بعد از مرگ اتفاق میافتاد جبران کنند، چون بعد از مرگ که دیگر به زنده گی معتقد نبودند؛ و هر کس به هر چه معتقد بود بعد از مرگ به سرش میآمد .»
- «میدانستم باید ممنون خانوم گینی باشم، ولی نمیتوانستم احساسی نسبت به او داشته باشم. اگر خانم گینی یک بلیت دو سرهٔ اروپا هم به من میداد، یا یک بلیت سفر دور دنیا، باز هم کمترین تفاوتی نمیکرد، زیرا هر کجا که نشسته بودم – روی عرشهٔ یک کشتی یا یک کافهٔ خیابانی در پاریس یا بانکوک – همچنان زیر همان حباب شیشه نشسته بودم و توی همان هوای ترشیدهٔ خودم میجوشیدم .»
- «اگر روزی یک صفحه هم مینوشتم آدم خوشبختی بودم. بعد فهمیدم اشکال چیست. من به تجربه نیاز داشتم. چطور میتوانستم دربارهٔ زندگی بنویسم، در حالی که نه یک رابطهٔ عاشقانه داشتم و نه مرگ کسی را دیده بودم .»
- «متوجه شدم که مردان متنفر از زن چگونه میتوانستند زنها را تحت اختیار خود درآورند. اینان مثل خدایان آسیبناپذیر و قدرتمند بودند. از عرش خود فرومیآمدند و بعد ناپدید میشدند. هیچ وقت نمیتوانستی آنها را به چنگ بیاوری.»
- «در آن روزهای آخر تصمیم گرفتن برای انجام هر کار، مشکل و مشکل تر شده بود؛ و هنگامی که بالاخره تصمیم گرفتم که کاری انجام بدهم، مثل بستن چمدانم، تمام لباسهای گرانقیمت و کثیفم را از قفسه و کشوها بیرون کشیدم و به آنها خیره شدم، مات و مبهوت. به نظر میآمد که هر یک شخصیت جداگانه و خیره سر دارد که با شستن، تا شدن و در چمدان جا گرفتن مخالفت میکند .»
- «نمیدانستم چرا میخواهم گریه کنم ولی همین قدر میدانستم که اگر کسی از نزدیک به من نگاه میکرد یا با من حرف میزد اشکهایم از چشمانم جاری میشد و بغضم در گلویم میترکید و یک هفته تمام گریه میکردم. میتوانستم تلاطم و لبریز شدن اشک را در خودم حس کنم، مثل لیوان آبی که لبریز است و در محل ناآرامی قرار دارد.»
- «نوشتههای تبلیغاتی مد، مثل حبابهایی که از دهن ماهی خارج میشود، حبابهایی نقرهای و تو خالی در مغزم به جریان میانداخت. به سطح که میرسیدند با صدایی تو خالی میترکیدند.»
- «به دخترک روس با ان کت و دامن خاکستریِ یقه انگلیسی اش خیره شدم، که مرتب اصطلاح پشت اصطلاح را به زبان غیر قتبل فهم خودش ترجمه میکرد؛ و من با تمام وجودم آرزو کردم کاش میتوانستم به اعماق او بخزم و بقیهٔ عمرم را به بیرون دادن اصطلاح پشت اصطلاح در او بگذرانم. مرا خوشحالتر نمیکرد ولی میتوانست یک مثقال لیاقت بیشتر را ثابت کند .»
- «مردم بیشتر از هر چیز از غبار ساخته شده بودند؛ و من در سرودن یک قطعه شعر که مردم به خاطر بسپرند و مکرر زمانی که غمگین یا مریضند و نمیتوانند بخوابند، به یاد آورند، امتیاز بیشتری میدیدم تا درمان آن همه آدم.»
- «معمولاً بعد از یک استفراغ مفصل آدم احساس آرامش میکند. یکدیگر را بغل کردیم، خداحافظی کردیم و هر کدام به سمتی در راهرو به راه افتادیم تا در اتاقهایمان دراز بکشیم. هیچ چیز مثل یک استفراغ مشترک نمیتواند یک دوستی ریشه دار میان دو نفر به وجود آورد.»
گفتگوها
[ویرایش]- آن روز بعد از ظهر در ملاقاتم با دکتر نولان پرسیدم: " من نمیدانم زنها از چه چیز هم خوششان میآید، آخر یک زن در یک زن چه میبیند که در یک مرد نمیبیند. "
- دکتر نولان مکثی کرد و بعد گفت: " ظرافت ".
- صورت مادرم جلویم موج میزد، مثل قرص ماهی بیرنگ و سرزنش آمیز، در اولین و آخرین ملاقاتش با من که برای بیستمین سالگرد تولدم آمده بود. یک دختر در آسایگاه روانی داشتن! این بلایی بود که من به سرش آورده بودم مع هذا، ظاهراً تصمیم گرفته بود مرا ببخشد.
- با لبخند شیرین و مظلومانه اش گفته بود: " استر، از جایی که رها کردیم دوباره شروع میکنیم. وانمود میکنیم که آنچه تا به حال اتفاق افتاده یک کابوس بوده. "
- کابوس.
- برای کسی که درون شیشه بود، بیروح و بی حرکت، مثل یک جنین مرده، دنیا به تنهایی یک کابوس بود.
- کابوس.
- همه چیز را به یاد میآوردم.
- جنازهها، دورین، و داستان درخت انجیر و سنجاق برلیان مارکو، و ملاح توی میدان، پرستار چشم ورقلنبیدهٔ دکتر گودون، درجههای شکسته، مردک سیاهپوست و دو جور لوبیایش، و ده کیلویی را که در اثر انسولین به وزنم اضافه شده بود، و صخرهای را که میان آسمان و دریا برآمده بود مثل یک جمجمهٔ خاکستری، همه را به یاد میآوردم.
- شاید فراموشی، مثل یک برف مهربان همه چیز را کرخت کند و بپوشاند؛ ولی آنها جزیی از من بودند. آنها منظرههای من بودند.
- آن روز صبح کوشیده بودم خودم را حلقه آویز کنم. به محض اینکه مادرم رفت سر کار، کمربند ابریشمی ربدشامبرش را برداشتم و در نور قرمز رنگ اتاق خواب مشغول گره زدن آن شدم که مرتب بالا و پایین میسرید. مدت زیادی طول کشید تا بتوانم این کار را به انجام برسانم، چون گره زدنم خوب نبود و اصلاً بلد نبودم یک گره درست و حسابی بزنم. بعد مدتی گشتم تا جایی را برای نصب کردن طناب پیدا کنم.
- اشکال این بود که سقف خانهٔ ما مناسب نبود. سقفها همه پایین بودند، سفید با گچکاری صاف و بدون آویز چراغ، حلقه یا چیز دیگری.
- پس از مدتی به دور خانه با کمربند ابریشمی به دور گردنم مثل یک دم گربهٔ زرد، و پیدا نکردن جایی که آن را ببندم، روی لبهٔ تخت مادرم نشستم و کوشیدم کمربند را با دست بکشم؛ ولی هر بار آن را محکم میکشیدم، حس میکردم گوشهایم نزدیک است بترکد و آبشاری از خون به صورتم هجوم میآورد، آنگاه دستم شل میشد، کمربند را رها میکردم و دوباره حالم عادی میشد.
- بعد متوجه شدم که بدن من انواع نیرنگها رابلد است، مثلاً دستهای من در لحظات خطر بیحس میشوند، که سبب نجات بدنم میگردند، در حالی که اگر تمام بدنم دست خودم بود، در یک چشم برهم زدن مرده بودم.
- توی حمام در را از تو قفل کردم، وان آب را پر از آب گرم کردم و یک تیغ ژیلت درآوردم.
- وقتی از یک فیلسوف رومی یا کس دیگری پرسیده بودند دلش میخواهد چگونه بمیرد، گفته بود رگهایش را در وانی پر از آب گرم بزند. فکر باید آسان باشد، توی وان دراز بکشم، سرخی را ببینم که از مچهایم گل میکند، و با هر ضربهٔ نبضم شکوفاتر میشود تا حدی که در زیر سطح گلگونی مثل گلهای شقایق به خواب فرومیروم.
- ولی وقتی به عمل رسید، پوست مچم به قدری سفید و بی دفاع مینومود که از انجامش عاجز بودم. تو گویی چیزی را که میخواستم از بین ببرم در آن پوست یا نبض آبی باریکی که زیر شستم به تپش درمیآمد نبود، جای دیگری بود، ژرفتر، پنهان تر، و دور از دسترس تر.
- تصور کرده بودم که با مرد مهربان، زشت و با شعوری رو به رو میشوم که نگاهی به من میکند و با لحن امیدوار کنندهای میگوید: "آهان!" انگار چیزی را میبیند که من نمیتوانم ببینم، و بعد من لغتهایی را پیدا میکنم که به او بگویم چقدر وحشت زدهام، آنچنان که گویی مرا توی یک گونی سیاه و بی هوا که راهی هم به خارج ندارد فروتر و فروتر میکنند.
- و آن وقت او در صندلی اش فرومیرود و نوک انگشتانش را به هم میچسباند، به شکل یک برج کلیسا، و به من میگوید، علت اینکه نمیتوانم بخوابم چیست، و چرا نمیتوانم بخوابم و چرا نمیتوانم غذا بخورم و چرا هر آنچه مردم میکنند آنقدر به نظرم بیهوده میآید، چون دست آخر همه میمیرند.
- سرم را سه هفته بود که نشسته بودم. هفت شب بود که نخوابیده بودم. مادرم میگفت حتماً کمی خوابیدهام، چون غیرممکن است آدم تمام این مدت خوابش نبرد، ولی اگر هم خوابیده بودم حتماً با چشمان کاملاً باز بوده، چون هفت شب تمام عقربههای ثانیه شمار و دقیقه شمار و ساعت شمار بالای سرم را، در دورها و نیم دورهایش تعقیب کرده بودم بدون آنکه یک ثانیه یا یک دقیقه یا یک ساعت را از دست داده باشم.
- دلیل اینکه سرم و لباسهایم را نشسته بودم این بود که به نظرم کار عبثی میآمد.
- من روزهای سال را میدیدم که مثل یک ردیف جعبهٔ روشن، رو به رویم به صف کشیده شده بود. , و خواب مثل سایه سیاهی این جعبهها را از هم جدا میکرد . منتهی در مورد من این سایهٔ ممتد و قابل درک که جعبهها را از یکدیگر جدا میکرد، از بین رفته بود، میتوانستم، روز پشت روز را در برابرم ببینم که مثل یک خیابان روشن و عریض، متروک و بیانتها کشیده شده بود.
- به نظرم کار لوسی بود که امروز آدم خودش را تمیز کند در حالیکه دوباره فردا هم باید همین کا را بکند. فکر کردن به آن هم مرا خسته میکرد. دلم میخواست یک بار و برای همیشه انجام بدهم و خیال خودم را راحت کنم.
- کوشیدم مجسم کنم چه میشد اگر کنستانتین شوهرم بود.
- معنی اش این بود که میبایست ساعت هفت بلند شوم و برایش تخم مرغ و خوشت خوک و نان برشته و قهوه درست کنم و پس از آنکه او سر کارش رفت، با پیرهن خواب و بیگودیهای سرم این طرف و آن طرف بروم، ظرفهای کثیف را بشویم، رختخوابها را درست کنم و پس از آنکه او از یک روز پر هیجان و شگفتانگیز به خانه بازگشت، منتظر یک شام مفصل باشد، و بعد میبایست بقیهٔ شب را به شستن ظرفهای کثیف بیشتر بگذرانم، تا آنکه بی رمق در خواب فروروم.
- برای دختری که پانزده سال تمام شاگرد اول بوده، زندگیِ تلف شده و بیهودهای مینمود، ولی میدانستم که ازدواج یعنی همین.
- و میدانستم که به رغم تمام آن گلها و بوسهها و شامهایی که یک مرد قبل از ازدواج نثار زنی میکند، آنچه که در خفا و پس از پایان مراسم ازدواج میخواهد آن است که زن درست مثل کفش پاک کن کفِ آشپزخانه، زیر پایش بیفتد.
- فکر کردم اگر صورتم استخوانبدندی زیباتر و خوشترکیب تری داشت یا اگر میتوانستم با زیرکی تمام دربازهٔ سیاست بحث کنم، یا اگر نویسندهٔ سرشناسی بودم حتماً کنستانتین آن قدر از من خوشش میآمد که با من بخوابد. بعد فکر کردم حتماً به محض اینکه از من خوشش آمد، برایم عادی میشد و تا میآمد که عاشقم بشود من پشت هم متوجه عیوبش میشدم.
- این جریان مرتب تکرار میشد. مرد بی نقصی را در فاصلهٔ دور میدیم، ولی به محض آنکه قدم پیش میگذاشت میدیدم که فایدهای ندارد.
- این یکی از دلایلی بود که دلم نمیخواست هیچ وقت ازدواج کنم. آنچه اصلاً آرزو نمیکردم آسایش ابدی بود.
- بد نیست آدم پاکدامن باشد و زن مرد نجیبی هم بشود، ولی اگر مردک بعد از ازدواج اعتراف کند که پاکدامن نبوده آن وقت چه؟ از تصور اینکه زن باید فقط یک زندگی نجیبانه داشته باشد و مردها میتوانند زندگی دوگانهای داشته باشند؛ یکی نجیبانه و دیگری نانجیبانه، متنفر بودم.
- سرانجام تصمیم گرفتم حالا که پیدا کردن مرد خونگرمی که در بیست و یکسالگی هنوز نجیب مانده باشد آنقدر مشکل است بهتر است من هم آنقدر در پاکدامن ماندن خودم سخت نگیرم و زن مردی بشوم که پاکدامن نیست و چنانچه خواست زندگی مرا خراب کند، من هم زندگی او را خراب کنم.
- عوض آنکه جهان را به کاتولیک و پروتستان، یا دموکرات و جمهوریخواه و سیاه یا سفید تقسیم کنم، جهان را بین دو گروه تقسیم میکردم، آنهایی که با کسی هم خوابه شده بودند و آنها که با کسی نخوابیده بودند و این تنها اختلاف قابل توجه میان دو نفر بود.
- تصور کردم آن روزی که از این مرز عبور کنم، تغییر فاحشی در من به وجود خواهد آمد. به همان ترتیب که اگر به اروپا میرفتم تغییر میکردم. چون فکر میکردم وقتی به آمریکا برگردماگر به دقت در آیینه نگاه کنم در بطن چشمهایم قلهٔ سفید آلپ کوچکی میبینم.
- برای اولین بار در زندگیم، با نشستن در آن اتاق ضد صدا در قلب سازمان ملل، بین کنستانتین که تنیس بلد بود و در آن واحد به چند زبان ترجمه میکرد و آن دخترک روس که ان همه اصطلاح بلد بود، احساس بی عرضه گی ی وحشتناکی کردم. مشکل در این بود، که من از ابتدا بی عرضه بودم ولی فقط دربارهاش فکر نکرده بودم.
- تنها کاری را که بلد بودم انجام بدهم بردن کمک هزینهٔ تحصیلی و جایزه بود که دیگر دوران آن هم به سر رسیده بود.
- احساس اسب مسابقهای را داشتم، در دنیایی بدون میدان مسابقه، یا یک قهرمان فوتبال که ناگهان با وال استریت و یک کت و شولوار رسمی مواجه میشود، و روزهای پر افتخارش در حد یک جام کوچک طلایی با تاریخ روی آن که مثل تاریخ روی یک سنگ قبر است در روی سر بخاری، کوچک میشود.
- زنده گی ام را دیدم که جلوی چشمم، مثل درخت سبز انجیر آن داستان، شاخه میدهد.
- و از سر هر شاخه، مثل یک انجیر درشت بنفش، آیندهٔ درخشانی به من علامت میداد و چشمک میزد. یک انجیر، شوهری بود و خانوادهٔ خوشبختی و فرزندانی، و انجیر دیگر شاعرهٔ مشهوری، و انجیر دیگر استاد دانشگاه موفقی، و اجیر دیگر سردبیر شگفتانگیزی بود، یک انجیر دیگر اروپا، آفریقا و آمریکای جنوبی بود، و انجیر دیگر کنستانتین و سقزاط و آتیلا و گروه دیگری از عشاق با نامهای عجیب و غریب و شغلهای غیرعادی شان، انجیر دیگر قهرمان ورزشی در المپیک بود، و بالا و فرای این انجیرها، انجیرهای دیگری بودند که نمیتوانستم ببینم.
- خودم را مجسم کردم نشسته در زیر این درخت انجیر، و از شدت گرسنگی در حال مرگ چون نمیتوانستم تصمیم بگیرم کدام یک از آنها را میخواهم برگزینم. یکی یک آنها را میخواستم، ولی انتخاب هر دانه به معنیِ از دست دادن بقیه بود، و همینطور که نشسته بودم، عاجز از تصمیم گرفتن، انجیرها شروع کردند به پژمردن و سیاه شدن، و یکی یکی، روی زمین و کنار من افتادند.
- از نظر من مهمترین چیز این بود که ببینی بچه واقعاً از تو بیرون میآید و مطمئن باشی متعلق به توست. فکر کردم اگر باید در هر حال آن درد را کشید، چرا آدم بیدار نماند.
- همیشه خودم را روی تخت بیمارستان مجسم کرده بودم، بدون آرایش و به سفیدی گچ، البته پس از تحمل آن رنجها، ولی خوشحال و خندان، با موهای آویخته تا کمرم، که روی آرنج بلند میشوم و دستم را برای لمس کردن اولین بچهٔ پرپیچ و تابم دراز میکنم و اسمش را میگویم، حالا هر چه که بود.
- حتما موارد کمی هم وجود دارد که یک وان آب داغ نمیتواند از عهدهٔ معالجهٔ آنها برآید، ولی من چیز زیادی دربارهٔ آنها نمیدانم، هر وقت آنقدر غمگینم که فکر میکنم دارم میمیرم، یا آنقدر عصبی که خوابم نمیبرد، و یا عاشق کسی که میدانم تا چند هفته او را نخواهم دید، در هم میشکنم و میگویم: «توی وان آب داغ حمامی بکنم.»
- هیچ وقت به حدی که در وان آب داغ هستم احساس خودم بودن نمیکنم. نزدیک یک ساعت توی آن وان، در طبقهٔ هفتم این هتل زنانه، فرای تمام کش و قوسهای نیویورک دراز کشیدم، احساس کردم که بار دیگر طاهر و پاک میشوم. من به تعمید و آبهای اردن و این جور چیزها معتقد نیستم، ولی حدس میزنم که در مورد وان آب داغ همان احساسی را دارم که اشخاص متعصب و مذهبی به غسل در آبهای مقدس.
- سکوت، غمگینم میکرد. سکوت سکوت نبود سکوت خودم بود.
- خوب میدانستم که اتومبیلها صدا میکردند و مردمی که توی آنها یا پشت پنجرههای روشن عمارتها نشستهاند صدا میکردند، و رودخانه صدا میکرد، ولی من کمترین صدایی نمیشنیدم. شهر، صاف مثل یک آگهی تبلیغاتی از پنجرهام آویزان بود، با تلألو و چشمک، ولی اگر هم نمیبود تفاوتی نمیکرد چون در حال من تأثیری نداشت.
- دو نفری حتی در فاصلهٔ میان صفحهها هم دست از رقص برنداشتند. احساس کردم در حد یک نقطهٔ سیاه در زمینه رنگهای قرمز و سفید گلیمها و روکش کاج، آب رفتهام. حس کردم حفرهای در زمینم.
- در تماشای دو نفر، که لحظه به لحظه هم بیشتر به هم علاقهمند میشوند، چیزی هست که باعث میشود آدم خودش را ببازد، به خصوص اگر تو تنها فرد اضافی در آن اتاق باشی.
- مثل اینکه بخواهی پاریس را از داخل رستوران یک قطار سریعالسیر که در جهت مخالف میراند تماشا کنی شهر لحظه به لحظه کوچکتر و کوچکتر میشود، اما تو فکر میکنی که این تو هستی که کوچکتر و کوچکتر و تنهاتر و تنهاتر میشوی و با سرعتی در حدود یک میلیون کیلومتر در ساعت از آن زرق و برقها و هیجانات دور میشوی.
- دوست داشتم آدمها را در موقعیتهای غیرعادی تماشا کنم. اگر ماشینی تصادف کرده بود، یا دو نفر کتک کاری میکردند، و یا جنین نارسی را در شیشهٔ الکل انداخته بودند، آنقدر به تماشا میایستادم تا دیگر هیچ وقت منظره اش فراموش نکنم.
- به این ترتیب چیزهایی را میآموختم که یادگرفتن آنها از طریق دیگر ممکن نبود، و حتی اگر متعجبم میکرد و یا حالم را بهم میزد تسلیم نمیشدم، و وانمود میکردم که همیشه این طور بودهام.
- به نظر من همه شان به شدت کسل و دلمرده بودند. روی تراس آفتابگیر دیدمشان، خمیازه میکشیدند و ناخنهایشان را لاک میزدند و سعی میکردند آفتابسوختگی پوستشان را حفظ کنند؛ و واقعاً حوصله شان سر رفته بود. با یکی از آنها صحبت کردم، او از قایق سواری، از پرواز با هواپیما، از اسکی در کوههای سوئیس در تعطیلات کریسمس و از مردان برزیلی، از همه و همه حوصله اش سر رفته بود.
- این طور دخترها حال مرا به هم میزنند. آنقدر حسودیم میشود که نمیتوانم حرف بزنم. نوزده سال دارم، و آن وقت حتی پایم را از نیو انگلند بیرون نگذاشتهام، جز این سفر نیویورک. این اولین و بزرگترین فرصت زنده گی ام بود. آن وقت نشسته بودم و میگذاشتم مثل آبی که از لابه لای انگشتانم میریزد، هدر برود.
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ سیلویا پلات، حباب شیشه، ترجمهٔ گلی امامی، نشر باغ نو، ۱۳۸۴.