بلندیهای بادگیر
ظاهر
بلندیهای بادگیر اثر امیلی برونته نویسنده برجسته انگلیسی است که در سال 1845 منتشر شد. این رمان بارها به زبان فارسی منتشر شده است.
ویکی گفتاوردها
[ویرایش]- «بیا و بهجای همۀ اینها، از این چینوچروکها و عبوسیهایِ دلگیر خلاص شو! پلکهایت را رها و آسوده باز کن! و این یک جفت شیطان بدنهادِ سیاهدل را به فرشتگانی آرام و معصوم تبدیل کن! بذر بددلی و شک و تردید را به دور بریز و در عوض دنیا را یکسره پر از خیل دوستان و دوستیهای تمامنشدنی ببین! شکل و شمایل سگهای شرور و کینهتوزی را نگیر که به خاطر فلاکت و نکبتی که گرفتارش شدهاند، از عالم و آدم نفرت دارند و درعینحال قبول دارند لیاقتشان همان لگدهای خفت باری است که نصیبشان میشود.»
- «دستهایش را به هم فشرد و با حسرت و اندوه گفت: «اوه، ایکاش توی تخت خودم در آن خانۀ قدیمی بودم ...خانهای که در آنجا بزرگ شدم و پُرم از خاطرات خوب و شیرینی که همیشه با مناند ... باد، پشت همین حفاظ چوبی، لابهلای درختان جورواجور کاج میچرخد... همان باد که همیشۀ سال در آنجا بود ...بگذار حسش کنم ...! بگذار از توی آن بوتهزارها که بوی بکر خوبیهای دوران کودکی را دارد، یکراست بیاید پیش من ... و نفسهایم را از خودش پر کند ... مگر یادت رفته است نِلی، که من چقدر در آن بوتهزارها دویدهام و چقدر تن دادهام به بادهایی که یک لحظه هم از تبوتاب نمیافتادند ...؟»
- «شاید دستهایت حالا روی بدنم باشد، اما تا دستت یک بار دیگر بخواهد به من برسد و بدنم را لمس کند، روحم بر فراز آن تپههای نازنین خانه خواهد داشت. دیگر نمیخواهمت ادگار ...! دیگر برای همیشه از چشمم افتادی ادگار ...! برگرد پیش همان کتابهای عزیزت! خیلی خوشحالم که چیزی داری که دلت را خوش کند و خیلی خوشحالم که دیگر چیزی از من پیشت باقی نمانده است ...! چه خوب که بازهم شدهام خودم ...، همان کاترینی که سوار بر مادیان باد، تپههای سرسبز و شیبدار را مثل برق طی میکرد ...! »
- «چه گلهای قشنگی، ادگار! اینها اولین گلهایی هستند که در هایتس درآمدهاند. برای من فقط همین گلهای رنگارنگِ بهاری نیستند، مرا به یاد چیزهای خوبی میاندازند که همیشه با مناند. مرا به یاد بادهای ملایم و فرحبخش میاندازند و آفتاب باصفا و گرم و برفهایی که چیزی نمانده است نفسهای بهار آبشان کند. ادگار، از بادهای جنوبی چه خبر؟ هنوز نیامدهاند؟ برفها چطور؟ تا حالا دیگر آب شدهاند، مگر نه...؟»
- «کسی بهقدر او نتوانسته بود فروغ نور و گرما را به آن خانۀ ماتمزده بیاورد؛ یکجور زیبایی حقیقی در صورتش جلوه داشت؛ با چشمهای تیره و دلفریب اِرنْشوها، به همراه پوست روشن، چهرۀ ظریف و موهای موجدار و طلایی لینْتِن. تا بخواهید سرزنده بود و بانشاط، اما خشن نبود و قلبی در سینهاش میتپید که لطیف بود و سرشار از مهر و محبت. اندازۀ همدلی و علاقۀ شدیدش، مرا به یاد مادرش میانداخت، هرچند شبیه مادرش هم نبود، چونکه مثل فاختهها لطیف و ملایم بود. صدایش آرامش داشت و چهرهاش متفکرانه به نظر میرسید. در عصبانیتش هرگز خشم وجود نداشت، عشقش هم هرگز سرسری نبود، عمیق بود و مهربان.»
- «در این دنیا چه چیزی وجود دارد که با کاترین مرتبط نباشد؟ و او را به یادم نیاورد؟ به کف زمین هم که نگاه کنم، شکل و شمایل او را روی سنگها میبینم! در تکههای ابر، در هر درختی که شب را ازبوی خود لبریز میکند و در هرچه که در روز دورواطرافم هست، تصویری از او را میبینم! در معمولیترین قیافههای زنها و مردها و قیافهٔ خودم، چهره او را میبینم که دارد به من ریشخند میزند. تمام دنیا، انگار مجموعهای است پرهول و هراس که یادم بیاورد کاترین دیگر وجود ندارد و او را از دست دادهام!»
منابع
[ویرایش]- بلندیهای بادگیر، امیلی برونته، ترجمهٔ مهدی سجودی مقدم.