بار دیگر، شهری که دوست میداشتم
ظاهر
(تغییرمسیر از بار دیگر شهری که دوست میداشتم)
بار دیگر شهری که دوست میداشتم رمانی از نادر ابراهیمی نویسنده ایرانی.
گفتاوردها
[ویرایش]- «هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است.آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد!کسانی هستند که ما به ایشان سلام میگوییم و یا ایشان به ما.آنها با ما گرد یک میز می نشینند،چای میخورند،میگویند ومیخندند.شمارا یه تو _تورا به هیچ بدل میکنند.آنها میخواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند.می نشینند تا بنای تو فرو بریزد.می نشینند تا روز اندوه بزرگ.آنگاه فرا رسنده ی نجات بخش هستند.آنچه بخواهی برای تو میاورند حتی اگر زبان تو آنرا نخواسته باشد و سوگند میخورند که در راه مهر ، مرگ چون نوشیدن یک فنجان چای کمرنگ است.»
- صفحه ۱۳
- «تورا نگین میکنند در میان حلقه ی گذشتهایشان.جامه هایشان را میفروشند تا برای روز تولدتدسته گلی بیاورند_ و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشتزمانی فداکاریها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه ای ضربه های تند طوفان را تحمل میکند.آن طوفان که توراپروانه های خشک شده و گلهای لابه لای کتابت را_ در میان گرفته است.آنها به مرگ و روزنامه ها می اندیشند.بر فراز گردابی که تو واپسین لحظه هارا در آن احساس میکنی،میچرخند و فریاد میزنند که من!من!من!»
- «باید ایشان را در آن لحظه ی دردناک بازشناسی.باید که وجودت در میان توده ی مواج و جوشان سپاس معدوم شود.باید که در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان ((هرگز از یاد نخواهم برد )) بروید.آنگاه دستی تو را از فنا باز خواهد خرید. دستی که فریاد میکشد من!من!من! و نگاهی که تکرار میکند من!»
- «از یاد مران که اینگونه شناسایی ها بیشتر از عداوت انسان را خاک میکند.مگذار که در میان حصار گدشت ها و اندرزها خاکسترت کنند.بر نزدیکترین کسان خویش ، آنزمان که مسیحا صفت بسوی تو میایند بشور!»
- صفحه ۱۴
- «ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.»
- «به یاد داشته باش یک مرد، عشق را پاس میدارد، یک مرد هر چه را که میتواند به قربانگاه عشق میآورد، آنچه فداکردنیست فدا میکند، آنچه شکستنیست میشکند و آنچه را که تحملسوز است تحمل میکند؛ اما هرگز به منزلگاه دوستداشتن به گدایی نمیرود.»
- صفحه ۲۲
- «آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا برمیانگیزد «چیزیشدن» از دیدگاه آنهاست. آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند.»
- صفحه ۲۴
- «ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست.»
- صفحه ۲۶
- «اسکناسهای کهنه را نوارهای چسب حمایت میکنند ، سربازان را ، سنگرها. هلیای من! ما را هیچکس نخواهد پایید و هیچکس مدد نخواهد کرد.»
- صفحه ۳۶
- «هلیا! برای دوست داشتن هر نَفَس زندگی ، دوست داشتن هر دَمِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیزِ نو ، خراب کردن هر چیزِ کهنه را و-برای عاشقِ عشق بودن ٬عاشقِ مرگ بودن را.»
- صفحه ۴۳
- «ایمان دارم که عشق، تنها تعلق است. عشق وابستگیست. انحلالِ کاملِ فردیت است در جمع. عشق، مجموعِ تخیلاتِ یک بیمار نیست.»
- صفحه ۵۵
- «ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد.»
- صفحه ۹۲
- «احساسِ رقابتِ احساس حقارت است.»
- صفحه ۹۶
- «بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود. تو در قلب یک انتظار خواهی پوسید..»
- صفحه ۹۶
- «هلیا! یک سنگ بر پیشانیِ سنگیِ کوه خورد. کوه خندید و سنگ شکست. یک روز ٬ کوه می شکند. خواهی دید.»
- صفحه ۹۹
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ابراهیمی، نادر. بار دیگر شهری که دوست میداشتم. چاپ نوزدهم، تهران: روزبهان، ۱۳۸۸، ISBN 964-5529-34-4.