الویرا لیندو

از ویکی‌گفتاورد

الویرا لیندو (به اسپانیایی: Elvira Lindo Garrido) (زادهٔ ۲۳ ژانویه ۱۹۶۲) نویسنده و روزنامه‌نگار اسپانیا‌یی است.

گفتاوردها[ویرایش]

لطفاً به من نگویید مانولیتو[ویرایش]

  • «جونور همیشه خدا بچه کله‌شقی بود و اگر در ذهنش نظری داشت، هیچ‌کس نباید خلاف آن را می‌گفت، چون برایش مایه دردسر می‌شد. من فکر می‌کردم روزی که چینی به دنیا بیاید و جونور ریخت و قیافه اش را ببیند، صدای داد و فریادش تا آن ور کارابانچل پایین می‌رود؛ ولی در آن وضعیت، به نظرم مادرم درست می‌گفت و با شناختی که از جونور داشتیم، بهتر بود فعلاً آن واقعیت تلخ را به او نگوییم. اصلاً چه کسی جرئت همچین کاری را داشت؟ شما اگر خودتان بودید، جرئتش را داشتید؟ سرانجام روز تولد که ما در آن را به اختصار روز «پ. د» (مخفف پایان دردناک) می‌نامیم، فرا رسید. راستش را بخواهید وقتی دیگر کار به آنجاها کشیده بود، من خودم هم انتظار یک توله سگ پکنی را داشتم. نژادی که اصالتاً مال چین، این کشور درندشت آسیایی است یا دست کم یک چیزی توی مایه‌های یک موجود نیمه توله سگ و نیمه انسان! فکر نکنید دیوانه شده بودم، ولی افکار جونور همیشه یک حالت مسری و واگیردار داشت. چندباری آن بچهٔ چینی را مثل بچه‌های پرنده توی آن آگهی بازرگانی، به خواب دیده بودم که دور گردنش قلاده انداخته بودیم و برده بودیمش پارک. واقعاً حس و حال خوبی بود، چون مثل یک بادکنک خیلی بزرگ بود. همه محل به خاطر آن حیوان خانگی‌ای که مادرمان برای مان آورده بود، به ما حسادت می‌کردند. اتفاقات آن روز هنوز جلوی چشم‌هایم است که انگار همین دیروز بود. وقتی از مدرسه برگشتیم دیدیم فقط پدربزرگ در خانه است. گفت کیف و کتاب‌هایمان را بگذاریم چون باید برویم بیمارستان. پدربزرگ که این را گفت، صحنه بعدی، جونور را دیدیم که از خوشحالی پریده بود روی مبل و شروع کرده بود به داد و بیداد. من پیش خودم فکر کردم این بیچاره با دیدن نوزاد واقعی چه ضد حالی خواهد خورد. هیچ وقت این قدر با او احساسی همدردی نکرده بودم. آدم که باتجربه باشد، خوبی اش همین است دیگر! همه چیز را خودت قبلاً تجربه کرده‌ای و تقریباً هیچ چیز مایهٔ تعجبت نمی‌شود.»[۱]
  • «آن روزها در این فکر بودم که کمی تا قسمتی پولدار شوم. می‌خواستم یک کتاب خودآموز برای کمک به بچه‌های پنج ساله‌ای که داشتند صاحب برادر یا خواهر می‌شدند، بنویسم به نظرم کمبود این کتاب به شدت در بازار احساس می‌شد. شک نداشتم مثل توپ صدا می‌کرد. با فروشی آن کتاب می‌توانستیم قسط‌های کامیون پدرم را بدهیم، یک تخت دو طبقه بخریم و ویلای رؤیایی خودمان را بسازیم. پدر و مادرم هم یحتمل از این که زودتر به استعداد من ایمان نیاورده بودند، پشیمان می‌شدند؛ و تازه همه این اتفاقاتها می‌افتاد بدون اینکه به مدرسهٔ آنچنانی رفته باشم. آن جنبه‌ای از این رؤیاپردازی‌ها که بیشتر از همه قلقلکم می‌داد، این بود که پدر و مادرم به خاطر اینکه از وقتی جونور به دنیا آمد، همه هوش و حواسشان را به او اختصاص داده بودند و به من کم توجهی کرده بودند، پشیمان می‌شدند؛ ولی خب پدربزرگم کلاً همه این کاسه کوزه‌ها را به هم ریخت و آن فکر را از کله‌ام بیرون کرد. گفت چشمش آب نمی‌خورد که این کتاب به موفقیت دست پیدا کند. بنده خدا حق هم داشت. چون می‌گفت چنین کتابی نمی‌تواند نظر مثبت منتقدان و بازار را جلب کند، چون مخاطبش، بچه‌های پنج ساله هستند و در این سن و سال، بچه‌ها (عملاً) سواد درست و حسابی ندارند و به همین خاطر هم دست آخر کتاب را مادرهایشان باید برایشان بخوانند و آنها هم زیر بار نمی‌روند. چرا؟ چون مادرها همیشه طرف بچه‌های کوچکتر را می‌گیرند.»

منابع[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. الویرا لیندو، لطفاً به من نگویید مانولیتو، ترجمهٔ سعید متین، انتشارات چکه، ۱۳۹۵.