اس.جی. واتسون
ظاهر
اس.جی. واتسون (انگلیسی: S. J. Watson؛ زادهٔ ۱ ژانویه ۱۹۷۱) رماننویس اهل بریتانیا است.
گفتاوردها
[ویرایش]پیش از آن که بخوابم
[ویرایش]نوشتار اصلی: پیش از آن که بخوابم (رمان)
- «این آلبوم برایم میگوید چه کسی هستم؛ ولی هنوز هم دلم نمیخواهد لایش را باز کنم. می خوام مدتی همینجا بنشینم؛ در حالی که کل گذشته محو و مبهم است. در وضعیت تعلیق و بلاتکلیفی ام؛ جایی بین احتمال و واقعیت. از کشف گذشتهام وحشت دارم؛ از آنچه به دست آوردهام و آنچه به دست نیاوردهام.»[۱]
- «حالا دو تن از من در یک جسم جای دارد؛ یکی زنی است چهل و هفت ساله، آرام و مؤدب که حواسش هست چه رفتاری شایسته و مناسب است و چه رفتاری نیست؛ و دیگری در دهه بیست زندگی اش است و دارد جیغ میکشد. نمیفهمم من کدامشان هستم.»
- «چه بهتر که گذشته را از نو خلق کنم تا قابل تحمل شود؛ و هر آنچه لازم بود بقیه سالهای عمرم باور کنم، برای خودم بسازم.»
- «سرم را بلند کردم. درست وسط خیابان بودم؛ در حالی که اتومبیلی جلویم نگه داشته بود و راننده اش با خشم و عصبانیت داد و هوار میکرد. تصویری جلوی ذهنم آمده بود؛ خودم، در حالی که استخوانهایم خرد و خاکشیر میشد و من همینطور تمام تن و جسمم روی کاپوت اتومبیل یا حتی زیر آن بالا و پایین میرفت، دراز به دراز؛ آشفته و زهوار دررفته؛ پایان یک زندگی درب و داغون و به هم ریخته. یعنی امکان داشت به همین سادگی باشد؟ یعنی میشد تصادف دومی به هر آنچه که تصادف اول - آن همه سال پیش- آغاز کرده بود؛ پایان بدهد؟ احساس میکنم انگار بیست سالی است که مردهام؛ ولی آیا باید همه چیز به تدریج، به این جام ختم شود؟ چه کسی جای خالی ام را حس میکند؟ شوهرم. شاید هم یک دکتر؛ گر چه من برایش صرفاً نقش یک بیمار را دارم و بس؛ ولی کس دیگری در کار نیست. یعنی دایره افراد زندگی من تا این حد تنگ و محدود شده است؟ یعنی دوستهایم یکی یکی مرا طرد کردند؟»
زندگی دوم
[ویرایش]- «انگشتهایم را روی عکس میکشم، یادم است که عادت داشتم دوربین عکاسی ام را با خودم همه جا ببرم؛ همانطور که مارکوس دفترچه طراحی، و دوستمان یوهان دفتر یادداشتش را همراهش همه جا میبرد. این اجسام صرفاً وسیله و ابزار کار نبودند؛ بخشی از وجود ما بودند و همان کسی که بودیم.»[۲]
- «از سر پیچ وارد خیابان خودمان میشوم. چند خانه آن طرف تر، اتومبیل پلیس پارک شده است. با این حال میبینم درِ ورودی خانهٔ ما باز است. شروع میکنم به دویدن و ذهنم به کل از همه چیز خالی میشود؛ جز اینکه باید هرطور شده پسرم را ببینم.»
- «من کشف کردم که شیفته و شیدای خواهرم هستم، و با وجود اختلاف سنی بین مان مثل دوقلوها خیلی به هم نزدیک شدیم؛ به طوری که ارتباط روحی و عاطفی واقعاً عمیقی میان ما دو نفر شکل گرفت.»
- «چشمهایم را میبندم و تا جایی که در توانم هست، نفس عمیقی میکشم. روی پر کردن ریههایم متمرکز میشوم و شانههایم را صاف میکنم. در حالی که نفسم را بیرون میدهم، حس میکنم نگرانی و فشار عصبی، که در وجودم بود، دود شده و به هوا رفته است. به خودم میگویم: هیچ دلیلی ندارد نگران باشی، من مرتب به اینجا میآیم تا دوستانم را ببینم و با آنها نهار بخورم، در جریان برنامه آخرین نمایشگاهها قرار بگیرم، و در برنامه سخنرانیها حضور داشته باشم.»
- «به آخرین تماس تلفنی خواهرم، کیت، فکر میکنم. ساعت دو نیمه شب بود؛ و برای او که ساکن پاریس است، حتی دیرتر هم بود. صدایش غیرعادی بود. حدس میزنم مست بود. میخواهد کانر را پس بگیرد. او متوجه نیست که چرا من اجازه نمیدهم کانر پیش او باشد. این منصفانه نیست و در ضمن، او تنها کسی نیست که فکر میکند من و هیو خودخواه هستیم و رفتارمان قابل تحمل نیست.»