پرش به محتوا

جامعه

از ویکی‌گفتاورد
(تغییرمسیر از اجتماع)

جامعه

گفتاوردها

[ویرایش]
  • «جامعه‌ای که در عمق جان خود پرسشی ندارد، تفکر ندارد و کسی که از تفکّر محروم است، زندگیاش همواره دستخوش امواج و عواملی خواهد بود که نه خود آن‌ها را پدیدآورده است و نه قدرت و صلاحیّت هدایت زندگی را به جهتی مطلوب در میان این موج‌ها و عامل‌ها دارد؛ زیرا نه موج را می‌شناسد نه دریا را و نه هدفی را که باید به سوی آن برود و طبعاً نه وسایلی را که قادر به مهار امواج و جهت‌دادن کشتی زندگی او به ساحل امن باشد.»
    • در از دنیای شهر تا شهر دنیا، ص ۱۱ و ۱۲
  • «در جامعه‌ای که با حقوق خود آشناست و در آن قانون حکمفرماست، حقوق و حدود همهٔ شهروندان به رسمیت شناخته می‌شود و دولت و ملت به صورت مجموعه‌هایی مرتبط مُحِق و مُکلَّف معنا می‌یابد.»[۱]
  • «درست است که جامعه فقیر و بیمار و جاهل و دارای تبعیض و فساد، از ابتدایی‌ترین حقوق خود محروم است و برای رساندن او به حقوقش باید با همه این‌ها مبارزه کرد، ولی جامعه‌ای که در آن حق و حرمت مردم برای حاکمیت بر سرنوشت خودشان به رسمیت شناخته نشود، جامعه‌ای عقب مانده، بی‌روحیه و بی‌نشاط است و جامعه بی‌روحیه و بی‌امید حتی برای حل مشکل فقر و جهل و تبعیض هم نمی‌تواند کاری بکند.»
  • «انسان ممکن است سیر باشد، ولی ناراضی باشد و انسان ممکن است گرسنه باشد، ولی راضی باشد.»
  • «جامعه پیشرو، جامعه برخوردار و جامعه راضی تنها جامعه‌ای نیست که امکانات مادی‌اش برآورده شود؛ که باید برآورده شود، بلکه جامعه‌ای است که در آن قدرت مبتنی بر اراده و خواست مردم باشد، قدرت برآمده از مردم باشد و تحت نظارت مردم باشد.»[۲][۳]
  • «زندگی مبارزه‌ای دائم بین فرد بودن و عضوی از جامعه بودن است.»
    • شرمن الکسی خاطرات کاملاً واقعی یک سرخ‌پوست پاره‌وقت
  • «چیزی که معنای زندگی را می‌سازد، مردم‌اند؛ پس باید تلاش کنی تا بی‌درنگ با مردم پیرامونت و جامعهٔ گسترده‌ات، خوب باشی.»
  • «به نظر من وظیفه اصلی در زندگی، خدمت کردن است… به جامعه‌ام خدمت می‌کنم. هر شخص نماینده گروهش است. هرگز نباید به جای دیگری فکر کرد. باید برای خودمان کار کنیم یا برای همسر، دختر، مادر، دوستانمان.»
  • «وقتی در یک اجتماع زندگی می‌کنیم، محدودیت‌ها و قیدوبندها و قانون‌هایی وجود دارد که اگر بتوانیم درآن‌میان راه آزادی و بیان خودمان را پیدا کنیم، می‌توانیم موفق باشیم.»

منابع

[ویرایش]