آن تایلر
ظاهر
آن تایلر (به انگلیسی: Anne Tyler) رماننویس، داستاننویس و منتقد ادبی آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر برای داستان در سال ۱۹۸۹ است.
گفتاوردها
[ویرایش]وقتی بزرگ بودیم
[ویرایش]- «وقتی یک زن چیزی را میخواهد یعنی آن چیز را حتماً میخواهد. برایش هم مهم نیست برای به دست آوردنش ممکن است چه بهایی را بپردازند.»
- «سلام ویل. ربکا هستم.»
- البته اگر ویل به صفحهٔ تلفنش نگاه کردهبود میدانست که ربکا است. به همین خاطر وقتی ویل با صدایی شگفتزده گفت: «اُه، ربکا» ربکا خندهاش گرفت. گفت: «امیدوارم بیدارت نکرده باشم.»
- " نه، نه. خدای من.نه. من فقط … من فقط …" بعد صدای کشیده شدن چیزی و خش خش و دلنگی از آن طرف خط آمد که انگار چیزی روی زمین افتاد. ویل در حالی که به نفس نفس افتاده بود گفت: " من نشسته بودم. آه خدایا. ممنونم که تلفن زدی."
- «خب. خواهش میکنم.»
- ویل گلویش را صاف کرد.
- گفت: «در واقع این مسئله به ذهنم رسید که شاید تو سؤال من را درست متوجه نشدی.»
- " سوال تو را؟"
- «همان سؤالی که آخرین بار پشت تلفن ازت پرسیدم. دربارهٔ این که چرا از من جدا شدی. ببین … منظورم این نبود که سرزنشت کنم. سوالم دوپهلو نبود. فقط میخواستم به من بگویی کجای کار من غلط بود.»
- ربکا گفت: " ویل …"
- " نه، نه. مهم نیست. من سوالم را پس میگیرم. میدانم آدم خستهکنندهای هستم. قطع نکن!"
- ربکا میخواست چیزی بگوید ولی بعد منصرف شد. هر چیزی که میخواست بگوید بهنظرش اشتباه میآمد. در واقع انگار در مجموع حرف زدن اشتباه بود. ناگهان به ذهنش خطور کرد که تعامل با یک آدم دیگر چقدر کار سختی است. بالاخره گفت: «من بهت میگویم چکار کنیم. بیا همه چیز را از اول شروع کنیم.»
- " از اول شروع کنیم؟"
- ربکا گفت: «شاید بدت نیاید بعضی شبها برای شام پیش ما بیایی.»
- احساس کرد نفس در سینهٔ ویل حبس شد. انگار در مجرای تنفسی ویل یک علامت تعجب به وجود آمدهبود. بعد ویل گفت: «دوست دارم برای شام بیایم.»[۱]
حفرهای تا آمریکا
[ویرایش]- «مریم یک زمانی عادت داشت در خیالاتش سوار ماشین زمان شود و به زمانهای بسیار بسیار قدیم سفر کند. مثلاً به دوران پیش از تاریخ میرفت و میدید که چگونه زبان به تدریج پیشرفت میکرد یا به زمان مسیح میرفت: آن همه سروصدا برای چه بود؟ اما جدیداً گذشتهٔ نه چندان دور را برای سفرهای خود انتخاب میکرد. دوست داشت یک بار دیگر سوار هواپیمای خط هوایی بریتانیا شود و برای دیدن مادرش به ایران برود. با کفشهای پاشنه بلند، چون آنروزها مد بود خانمها در مسافرت هوایی کفشهای پاشنهبلند میپوشیدند…»[۲]
- اینبار هیچ شباهتی به ازدواجش نداشت. این بار مریم خیلی خوب میدانست که آدمها میمیرند، همه چیز پایانی دارد و این که اگر چه حالا تمام روزهایش را با دِیو میگذراند اما خیلی زود روزی میرسد که بگوید: «فردا دقیقاً دو سال از آخرین باری که دِیو را دیدم میگذرد.» یا ممکن بود دِیو این را راجع به مریم بگوید. مریم و دِیو بیش از هر زوج جوانی به هم دلبسته شده بودند و خودشان هم خیلی خوب میدانستند نباید زیاد به این رابطه دلخوش باشند.
- همین موضوع هم باعث میشد آنها خیلی با هم جروبحث و دعوا نکنند. مریم و دِیو زیاد برای کدورتهای بیاهمیت کوچک وقت نمیگذاشتند. مریم عادت و اصرار دِیو به بلندبلند خواندن را به خوبی تحمل میکرد. دِیو هم به نوبهٔ خود متوجه شده بود که هر وقت مریم خسته و دمغ است، میشود او را با درست کردن یک قابلمه برنج سادهٔ سفید سرحال آورد. یک بار هم که موش دو روز گمشده بود، دِیو اعلامیه نوشته بود «گمشده»، «جایزه»، و «کودک غصهداری را خوشحال کنید». مریم پرسیده بود: «کدام کودک غصهدار؟ راجع به کی نوشتی؟ ما که اینجا بچه نداریم.»
- اما دِیو گفت: «تویی. تو آن بچه هستی.»
منابع
[ویرایش]این یک نوشتار ناتمام است. با گسترش آن به ویکیگفتاورد کمک کنید. |