پرش به محتوا

کلیدر

از ویکی‌گفتاورد

کلیدر رمانی از محمود دولت‌آبادی است.

گفتاوردها

[ویرایش]
  • «من در میان این کوچه‌ها و در این شب‌هایی که انگار صبح ندارند، دارم از بین می‌روم.»
  • «به اندازهٔ یک کوه، تنهایم!»
    • کلیدر، جلد اول و دوم، صفحهٔ ۵۹۸
  • «ای دست بی‌صدا، ای دست تنها؛ تو هم که صدا نداری!»
    • کلیدر، جلد اول و دوم، صفحهٔ ۵۹۹
  • «آدم، با هر بار کشتن، خود یک بار می‌میرد. یک بار، در خود می‌میرد.»
    • کلیدر، جلد اول و دوم، صفحهٔ ۶۱۷
  • «آن‌ها فکر می‌کنند که فقط امام‌ها و معصوم‌ها بودند که به راه رضای خدا کار می‌کرده‌اند و دربارهٔ مردم نیت خیر داشته‌اند.»
    • کلیدر، جلد پنجم و ششم، صفحهٔ ۱۲۶۵
  • «عشق به آدمی، چه بهانهٔ ناچیزی می‌طلبد.»
    • کلیدر، جلد پنجم و ششم، صفحهٔ ۱۲۷۰
  • «آدمیزادیم دیگر، زن یک‌جور و مرد یک‌جور.»
    • کلیدر، جلد پنجم و ششم، صفحهٔ ۱۲۸۷
  • «ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب! ما مردم صبح که سر از بالین ورمی‌داریم تا شب که سر مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گزیم. بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جود. تنگ‌نظریم، ما مردم. تنگ‌نظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سرِ گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت‌تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایهٔ خاطرجمعی ما است. انگار که از سر پا بودن همدیگر بیم داریم! نمی‌دانم؛ نمی‌دانم چرا این‌جوری بار آمده‌ایم، ما مردم!»
    • کلیدر، جلد پنجم و ششم، صفحهٔ ۱۵۴۱
  • «فی‌الواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد! مثل گرگ، آدم را پاره‌پاره می‌کند و فردایش راست راست در خیابان راه می‌رود. این چه جور گرگی است که تا روز پیش از غارت، حتی تا ساعتی پیش از غارت از بره هم رام‌تر می‌نماید.»
  • «این خستگی آمد، که آمده باشد. همچنین این کار، همچنین این گرفتاری‌های بی‌امان. بگذار بیایند. بگذار ببارند. مگر به باران توان گفت مبار؟ مرد است و کار، گردۀ مرد است و بار. خوش‌یُمن باد این زحمت. دل قوی باید داشت!»
    • کلیدر، جلد اول
  • «تب اگر چه تن را نزار می‌کند، اما گرمایی دیگرگونه می‌بخشد. ستیز اگر چه خون با خود دارد، اما جان را بر می‌افروزد و شعله‌ور می‌کند، به تب‌وتاب می‌افکند، از رخوت بر می‌کندش، باژگونه‌اش می‌کند. هم در چنین لحظه‌هاییست که آدمی دمی از خود را فراچنگ می‌آورد. خود را می‌قاپد، جذب می‌کند، جانی تازه می‌گیرد و برای هستی خود بایدی می‌یابد. عشق اگر چه می‌سوزاند، اما جلای جان نیز هست، لحظه‌ها را رنگین می‌کند. سرخ. خون را داغ می‌کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه‌ایست. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازه‌ای از خود در خود. ریشه‌هایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می‌کنند. در انبوه غبار باطن ، موجی نو پدید می‌آید. تا کی جا باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد؟ ...»
    • کلیدر، جلد اول، صفحۀ ۲۱۰
  • «چنین حالتی انگار در آدمیزاد طبیعی است و هر زن بهره‌ای از آن دارد. زن نمی‌خواهد مردش -مردی که عمری با او به سر برده- ببیند که زنش سهم مهربانی او را دارد به دیگری می‌بخشد، یا آنچه را که از اوست دارد با دیگری تقسیم می‌کند. مگر اینکه زن عمدی در این کار خود داشته باشد. همچنین مرد، مردی مثل کلمیشی، باور دارد که همه چیز زن خود، حتی پنهان‌ترین عواطفش را هم خریده است. آن را تماماً از خود می‌داند و باید که در اختیار خود داشته‌اش باشد و مهر جز به تر و تازه نگهداشتن مرد، از چشم و دست و زبان زن نباید که بتراود.
    • کلیدر، جلد اول، صفحۀ ۲۰۹
  • «نه! اصلاً مرگ از رو به رو نمی‌آید. مرگ پا به پا می‌آید. مرگ با تو می‌زاید. همزاد تو! از تو می‌زاید. از تو می‌روید. مرگ تویی، همان‌دم که زندگی تویی. همین که پای به زندگی گذاشتی، گام در آستانه مرگ هم گذاشته‌ای. این دو را نمی‌توانی از هم جدا کنی. با همند. اصلاً یکی هستند. مرگ و تو. تو و مرگ. اگر بخواهی از مرگ بگریزی، به زندگانی باید پا نگذاری. کاش می‌شد مرگ را زیر پاهایت له کنی. نابود کنی. اما مگر می‌توانی سایه‌ات را زیر پاهایت لِه کنی؟»
    • کلیدر، جلد سوم، صفحۀ ۶۵۰

مَثَل‌ها

[ویرایش]
  • «یک چشم که ببیند هزار چشم دیده است و یک زبان که بگوید هزار زبان گفته است!
    • کلیدر، جلد اول، صفحۀ ۲۲۶

دربارهٔ کلیدر

[ویرایش]
  • «ساعت ۴ بعد از نیمه‌شب است. آخرین قسمت جلد پنجم کلیدر را نوشته‌ام و از این بابت احساس زندگی می‌کنم (البته دست‌نویس اول). اما همین خودش خیلی از نظر روند کار برایم مهم است. در واقع یک سنگ بزرگ دیگر را از سر راهم برداشته‌ام. فقظ اگر کسی (نویسنده ای) خودش دست‌به‌کار نوشتن یک داستان طولانی و بزرگ باشد می‌تواند به‌روشنی حس‌کند که به‌پایان‌رساندن یک مرحلهٔ دیگر از کار، چه موفقیت بزرگی به شما می‌رود. چون آدم احساس می‌کند به پایان وظیفهٔ مهمی که بر عهده گرفته‌بوده‌است دارد نزدیک می‌شود و امیدوار می‌شود که باقی‌ماندهٔ راه را نیز بتواند طی کند. به پایان رساندن کلیدر، آن‌طور که مطلوب و موردپسند خودم باشد، برای من یه آرزوی مهم است.. چون اطمینان دارم که رمان کلیدر یک یادگاری برای مردم آیندهٔ ما خواهدبود؛ که در عین حال من هم دِینم را به مردمی که در میان‌شان پرورش‌یافته‌ام ـ با این کار تا حدی ادا کرده‌ام. هیچ‌چیز برای انسان مطلوب‌تر از این نیست که در سرانجام احساس کند که دِین خود را ادا کرده‌است.. آرزو می‌کنم به ادای این دِین بزرگ.»[۱]

پیوند به بیرون

[ویرایش]
ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
کلیدر
دارد.

منابع

[ویرایش]