خاطرات خونآشام
خاطرات خونآشام یک سریال آمریکایی است که در سال ۲۰۰۹ میلادی از شبکه سی دابلیو پخش شد و خاطرات و اتفاقاتی را که برای یک خونآشام رخ داده را شرح میدهد.
فصل ۱
[ویرایش]پایلوت [۱٫۱]
[ویرایش]- استفن:، در طول یک قرن، زندگی پر رمز و رازی داشتم. پشت سایهها مخفی بودم، تو دنیا تنها بودم. تا الان. من یک خونآشام هستم و این داستان منه.
- بانی: صبر کن. اون کیه؟
- الینا:. قیافه شو که نمیشه دید.
- بانی:. ولی از پشت خیلی خوش تیپه.
- الینا: تو واقعاً داری نشون میدی که تمام اینا دیونگیه، آره؟
- بانی: چه قشنگ
- الینا: [درباره مت] از من متنفره.
- بانی:. این تنفر نیست. این یعنی "تو خیلی بد باهام رفتار کردی اما اشکالی نداره و من دارم مخفیانه به آهنگهای مورد علاقهام گوش میدم".
- الینا: دیگران میخوان جلوی شکستهای تو رو بگیرن، جرمی. دیگه براشون مهم نیست. . یادشون نمیاد که خانواده ما مردن، چون ما خودمون باید با زندگی خودمون کنار بیایم. بقیه دنیا کاری با ما ندارن. تو هم باید تلاشتو بکنی.
- جرمی: من تو رو توی قبرستون دیدم که داشتی خاطراتتو مینوشتی. این دلیل میشه که تو خودتو اذیت کنی؟
- کارولین: اسم اون استفن سالواتوره. با عموش توی خونه پدری سالواتورهها زندگی می کنه. از بچگی اینجا بزرگ نشده. خانواده اش نظامی بودن به خاطر همین زیاد اینور و اونور میرن. متولد آپریله و از رنگ آبی هم خیلی خوشش میاد.
- بانی: همه این آمارو توی یه روز در آوردی؟
- کارولین: خواهش میکنم، اینا رو بین زنگ سوم و چهارم گیر آوردم. فکر کنم ماه ژوئن باهم عروسی کنیم.
- استفن: میدونم که دیروقته، اما میخواستم بدونم که خوبی.
- الینا: میدونی، الان ماه هاست که همه می خوان همینو بدونن که همه چیز مرتبه یا نه.
- استفن: تو بهشون چی میگی؟
- الینا: میگم که خوب میشم.
- استفن: تا حالا منظورت واقعاً این بوده؟
- الینا:. فردا ازم بپرس (استفن بهش خیره میشه) بهتره بریم خونه حرف بزنیم، گرمتره. میخوای بیای تو؟
- استفن: (میخندد) آره.
- زک: تو قول داده بودی (روزنامهای را که خبر حمله بر روی آن چاپ شده بود نشانش داد)
- استفن: یه حیوون به اینا حمله کرده.
- زک: چرت و پرت نگو، خودم میدونم. خیلی داری سوتی میدی، معلومه که میگن یه حیوون اونا رو کشته. تو گفتی میتونی خودتو کنترل کنی.
- استفن: کردم.
- زک: خواهش میکنم، استفن. الان "میستیک فالز" جای متفاوتی شده، چند سالی ساکت بوده، اما مردم هنوز یه چیزایی یادشونه و بودن تو در اینجا شاید همه چیزو خراب کنه.
- استفن: قصد من این نیست.
- زک: پس چیه؟ واسه چی برگشتی اینجا؟ بعد از این همه مدت، چرا الان؟
- استفن: من نمیخوام خودمو توجیه کنم.
- زک: میدونم که نمیتونی خودتو به اون چیزی که میخوای تغییر بدی، اما دیگه به اینجا تعلق نداری.
- استفن: به کجا تعلق دارم؟
- زک: نمیتونم بهت بگم چی کار کنی اما اومدن ما به اینجا یه اشتباه بود.
- استفن: دیمن
- دیمن: سلام، برادر.
- دیمن: مدل موهات عوض شده، خیلی بهتر شده.
- استفن: الان ۱۵ سال گذشته، "دیمن".
- دیمن: خدایا شکر! دیگه نمیتونستم قرن نوزده رو تحمل کنم. هنوزم آنقدر ترسناک نگاه میکنی؟ هنوز عوض نشدی. یادت باشه، استیفن خیلی مهمه که خودتو از هوس دور کنی.
- استفن: تو چرا اینجایی؟
- دیمن: دلم برای داداش کوچولو تنگ شده.
- استفن: تو از شهر کوچیک متنفری، خسته کننده ست. هیچ کاری برای تو نیست که انجام بدی.
- دیمن: من برنامه ریزی کردم که خودمو سرگرم کنم.
- استفن: می دونی، امشب اون دخترو زنده گذاشتی. واسه تو خیلی افت داره.
- دیمن: این می تونه یه دردسر بشه... برای تو.
- دیمن: این جواب میده، استفن؟ بودن در کنار اون، بودن توی دنیای اون؟ این حس رو بهت میده که زندهای؟
- دیمن: تحت تأثیر قرار گرفتم. بهت نمره شش میدم. سبکت خیلی قدیمیه، اما جداً غافلگیرم کردی. قیافه ات هم خیلی باحال شده بود، فکر کن. خیلی خوب بود.
- استفن: همه چیز بازی و خنده ست، دیمن؟ اما هر جا که میری، مردم می میرن.
- دیمن: خب همینه دیگه.
- استفن: اینجا نه، من نمیتونم اجازه بدم.
- دیمن: اینو به عنوان یه دعوت نامه فرض میکنم.
- استفن: دیمن، خواهش میکنم، بعد از این همه سال، نمیتونیم استثناء قائل بشیم؟
- دیمن: من بهت قول یک ابدیت پر از بدبختی رو دادم، هنوزم سر حرفم هستم.
- دیمن: از الینا دور باش.
- دیمن: اینو به عنوان یه دعوت نامه فرض میکنم.
- خاطرات استفن:
من نباید به خونه بر میگشتم. ریسک کردم. اما چاره دیگهای نداشتم. من باید اونو بشناسم.
من امروز نتوستم خودمو کنترل کنم. همه چیزی که من داخل خودم نگه داشتم داشتن به بیرون من نفوذ می کردن. خیلی سخت بتونم بازم مقاومت کنم
من یه نقشه دارم. میخوام از اونی که هستم عوض بشم، زندگی جدید بسازم، یه آدم جدید باشم، کسی که هیچ گذشتهای نداره. یه آدم جدید.
تو رو تعقیب میکنن. نمیتونی بیشتر از اون چیزی که میخوای ازشون فرار کنی.
- خاطرات الینا:
خاطرات عزیزم، امروز روز متفاوتیه. باید باشه. می خوام بخندم که منو باور کنی.بخندم و بگم «خوبم مرسی حالم خیلی بهتره.» دیگه نمیخوام اون دختر ناراحتی باشم که خانواده شو از دست داده. میخوام از نو شروع کنم یه آدم جدید بشم، این تنها راهیه که همه چیزو درست میکنه.
خاطرات عزیزم، امروز کارمو شروع کردم. من باید حداقل ۳۷ بار میگفتم «خوبم مرسی». اما حتی یه بارش هم واقعی نبود و از روی بی اطلاعی بود. وقتی کسی می پرسه «چطوری» اونا واقعاً جوابو نمیخوان.
خاطرات عزیزم، نمی تونم بیشتر از این اشتباه کنم. فکر کردم میتونم به همه چیز لبخند بزنم. وانمود کنم که همه چی خوب میشه.
بدون درد. یه آدم جدید. اما اونقدرا هم آسون نیست. همه چیزای بد جلوی راهت هستن.
تنها کاری که میتونی انجام بدی اینه که برای خوب بودن آماده باشی، تا وقتی که اومد، دعوتش کنی بیاد تو چون بهش نیاز داری ... بهش نیاز دارم.
شبِ ستاره دنبالهدار [۱٫۲]
[ویرایش]- الینا: هیچوقت پیامک زدن رو یاد نمیگیری.
- بانی: این یه علامت مهم توی هر جور رابطه آیه.
- بانی: خوب، من داشتم با "گرمز" صحبت میکردم گفتش که ستاره دنباله دار نشانهای از مجازات در شرف وقوعه. آخرین باری که یه دونه از میستیک فالز رد شد خیلیا مردن، خون و خونریزی به پا شد. باعث شد که فکر کنیم که یه سری چیزای ماوراء طبیعی داره اتفاق میفته.
- کارولین: آره، بعد دوباره به گرمز فرصت دادی و اون درباره آدم فضاییها گفت.
- دیمن: خب، موفق بودی؟ تحریک هات جواب دادن؟ یادت باشه، که اگه درست غذا نخوری هیچکدوم از این حقهها رو دیگه نمیتونی اجرا کنی
- استفن: چند وقته که الینا اینجاست؟
- دیمن: نگران شدی، استیفن؟ ترسیدی که دوباره ماجراهای قبل رو تکرار کنیم؟ به خاطر همین این نقش روبازی میکنی که "یه بچه آدم دبیرستانی" باشی؟
- استفن: من نقش بازی نمیکنم.
- دیمن: البته که میکنی. جفتمون می دونیم تنها حالتی که می تونی خیلی به انسانها نزدیک بشی اینه که اونا رو بخوابونی و خونشونو نوش جان کنی.
- ویکی: من شما رو میشناسم.
- دیمن: خب، مایه تأسفه.
- الینا: برام در مورد دوست دختر قبلیت گفت، کاترین؟
- استفن: چی گفت؟
- الینا: گفت که اون قلبت رو شکسته.
- استفن: قضیه مال خیلی وقت پیشه.
- الینا:، وقتی کسی رو از دست میدی، تا مدتها فکرش باهات می مونه. همیشه یادت میندازه که شکست خوردن چقدر راحته.
- استفن: الینا
- الینا: کافیه استیفن، فهمیدم. نمی تونی حدس بزنی که تا کجای داستانو گرفتم. برادر پیچیده؟ فهمیدم. دوست دختر سابق پیچیده؟ فهمیدم. قرار نزاشتن با من؟ فهمیدم. ما با هم آشنا شدیم، با هم حرف زدیم خیلی افسانهای بود، اما خورشید بالا اومد و همه حقایق رو آشکار کرد.
- دیمن: دو تا انتخاب داری. می تونی اونو بخوی و همه چیزو فراموش کنی یا بزاری فرار کنه و توی خیابونها بدوه و داد بزنه خونآشام
- استفن: همه این کارا به خاطر اینه؟ می خوای منو تابلو کنی؟
- دیمن: نه! می خوام یادت بنداز که کی هستی!
- استفن: چرا؟ که چی بشه؟ حالا گیریم که خونشو خوردم، گیریم که اونو کشتم، اینا باعث میشه که دوباره با هم برادر بشیم؟ میدونی چیه؟ بزار بره. بزار به همه بگه که خونآشامها به میستیک فالز برگشتن، بزار منو بگیرن و یه خنجر توی قلبم فرو کنن، چون حداقل اینطوری از شر تو خلاص میشم.
- دیمن: چقدر خوبه که برگشتم خونه. فکر کنم شاید یه مدتی اینجا بمونم، شاید بهتر باشه که آدمای این شهرو بیدار کنیم، نه؟
- استفن: تو دنبال چی هستی، دیمن؟
- دیمن: من می خوام بدونم. تو میخوای سه نقطه.
- الینا: امشب وقتی رفتم خونه داشتم به کاری که همیشه میکنم، نوشتن توی دفترچه خاطراتم، از ۱۰ سالگی وقتی که مادرم یه دفترچه بهم داد، همیشه این کارو میکنم. من اینطوری خودمو خالی میکنم هر حسی که دارم رو همیش میره توی اون دفترچه کوچک، که اونو توی قفسه دوم پشت یه عروسک پری دریایی بی ریخت قایم میکنم. اما بعد تصمیم گرفتم که چیزایی رو بنویسم که شاید می خوام اونا رو به تو بگم.
- استفن: خب، چی مینوشتی؟
- الینا: مینوشتم که "دفترچه خاطرات عزیزم، امروز خودمو متقاعد کردم که منصرف شدن هم سخت نیست. ریسک نکن، با توجه به شرایط عمل کن. احساستی نشو، چون الان وقتش نیست. اما دلایل من دلیل نیستن، بهونه هستن. تنها کاری که دارم میکنم اینه که خودمو از حقیقت پنهان میکنم و حقیقت اینه که من ترسیدم"، استیفن. از این ترسیدم که به خودم اجازه بدم که واسه یه لحظه خوشحال باشم در حالی که دنیا داره نابود میشه و من نمیدونم که می تونم از این دوره بگذرم یا نه.
- استفن: می خوای بدونی من چی مینوشتم؟ "من با یه دختر آشنا شدم، با هم حرف زدیم، خیلی افسانهای بود اما بعد خورشید بالا اومد و حقایق رو آشکار کرد." خب، حقیقت اینه ... همینجا