محمدرضا شفیعی کدکنی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
Soroush83 (بحث | مشارکت‌ها)
صفحهٔ تازه: * یکی از چامه‌های '''محمدرضا شفیعی کدکنی''' به ترتیبی که حبیب می‌خواند. {{شعر}} {{ب|بزن باران بهاران ...
 
Soroush83 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱: خط ۱:
* یکی از چامه‌های '''محمدرضا شفیعی کدکنی''' به ترتیبی که [[حبیب]] می‌خواند.
*دو چامه زیر از چامه‌های '''محمدرضا شفیعی کدکنی''' به ترتیبی که [[حبیب]] می‌خواند:
**بزن باران
{{شعر}}
{{شعر}}
{{ب|بزن باران بهاران فصل خون است|بزن باران که صحرا لاله گون است}}
{{ب|بزن باران بهاران فصل خون است|بزن باران که صحرا لاله گون است}}
خط ۱۲: خط ۱۳:
{{ب|بزن باران بشوی آلودگی را|ز دامان بلند روزگاران}}
{{ب|بزن باران بشوی آلودگی را|ز دامان بلند روزگاران}}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}
**نفسم گرفت از این شهر

{{شعر}}

{{ب|نفسم گرفت از این شهردر این حصار بشکن|در این حصار جادویی روزگار بشکن}}
{{ب|چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون|به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن}}
{{ب|تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه|لب زخم دیده بگشا، صف انتضار بشکن}}
{{ب|زبرون کسی نیاید،جویباری تو این جا|تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن}}
{{ب|شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه|تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن}}
{{ب|سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی|تو خود آفتاب خود باش ، طلسم کار بشکن}}
{{ب|به سرای تا که هستی که سرودنست بودن|به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن}}
{{پایان شعر}}


== پیوند به بیرون ==
== پیوند به بیرون ==

نسخهٔ ‏۲۷ نوامبر ۲۰۰۶، ساعت ۱۷:۵۰

  • دو چامه زیر از چامه‌های محمدرضا شفیعی کدکنی به ترتیبی که حبیب می‌خواند:
    • بزن باران
بزن باران بهاران فصل خون است      بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که به چشمان یاران      جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران که دین را دام کردند      شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد      که با آن کسب ننگ و نام کردند
بزن باران به نام هرچه خوبیست      به زیر آوار گاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ      بزن باران که وقت لای روبیست
بزن باران شادی بخش جهان را      به باران شوق و شیرین کن زمان را
به یام غرقه در خون دیارم      به پا کن پرچم رنگین کمان را
بزن باران که بیصبرند یاران      نمان خاموش گریان شو به باران
بزن باران بشوی آلودگی را      ز دامان بلند روزگاران
    • نفسم گرفت از این شهر
نفسم گرفت از این شهردر این حصار بشکن      در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون      به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه      لب زخم دیده بگشا، صف انتضار بشکن
زبرون کسی نیاید،جویباری تو این جا      تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه      تو به آذرخشی این سایه دیوسار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی      تو خود آفتاب خود باش ، طلسم کار بشکن
به سرای تا که هستی که سرودنست بودن      به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

پیوند به بیرون

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ