خالد حسینی
ظاهر
خالد حسینی (زاده ۴ مارس ۱۹۶۵ در کابل) نویسنده افغانتبار آمریکایی است. عمده شهرت وی به خاطر نگارش دو رمان بادبادکباز و هزار خورشید تابان است.
گفتاوردها
[ویرایش]بادبادکباز
[ویرایش]نوشتار اصلی: بادبادکباز
- «ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.»
- «همیشه داشتن و از دست دادن پیشتر آدم را ناراحت میکند تا این که از اول نداشته باشد.»
- «افغانها همیشه میگویند زندگی میگذرد. در حقیقت، زندگی بی اعتنا به آغاز و پایان، میگذرد و دغدغه های ناکامی و کامیابی را ندارد.»
- «گفت خیلی میترسم، گفتم چرا؟ گفت چون از ته دل خوشحالم… این جور خوشحالی ترسناک است… پرسیدم آخر چرا؟ و او جواب داد وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد!»
هزار خورشید تابان
[ویرایش]- «ننه: فقط یک هنر را باید یاد بگیری و آن هم تحمل است، تحمل. مریم: تحمل چی ننه؟ ننه: نگران آن نباش، موضوع کم نمیآوری.»
- «این حرف، آویزهی گوشت باشه دخترم: مثل عقربهی قطبنما که همیشه رو به شمال است، انگشت اتهام مرد همیشه یک زن را پیدا میکند.»
- «هر دانه برف آه پر غصه زنی در یک گوشه دنیاست. هر آهی به آسمان میرود و ابر میشود و بعد به صورت دانه های کوچک خاموش روی مردم پایین میریزد...»
و کوهستان به طنین آمد
[ویرایش]- «وقتی دختر کوچکی بودم، من و پدرم یک رسم و رسوم شبانهٔ خاص داشتیم. بعد از اینکه من بیستویکی بسماللهام را میگفتم و او من را توی جایم میگذاشت، کنارم مینشست و با انگشت شست و سبابهاش خوابهای بد را از سرم بیرون میکشید. انگشتانش از پیشانیام سمت شقیقههایم میرفت، با صبر و حوصله پشت گوشها و پشت سرم را جستوجو میکرد، و با هر کابوسی که از مغزم پاک میکرد یک صدا تق درمیآورد، مثل صدای درآوردن چوبپنبهٔ سربطری. خوابها را یکییکی توی کیسهٔ نامریی روی پایش جمع میکرد و بند سر کیسه را محکم میبست. بعد توی هوا را میگشت، دنبال خوابهای خوب بود تا جای خوابهایی بگذارد که برداشته بود. او را تماشا میکردم که سرش را کمی کج میکرد و ابروهایش را درهم میکشید، چشمهایش اینسو و آنسو میچرخید، انگار میخواست دقیق شود تا صدای آهنگی را در دوردستها بشنود. نفسم را حبس میکردم، منتظر لحظهای بودم که چهرهٔ پدرم با لبخندی باز شود، وقتی آواز بخواند، آها، یکی اینجا، وقتی دستهایش را کاسه کند، بگذارد خواب مثل گلبرگ شکوفهای که آرام پیچوتاب میخورد و از درخت پایین میافتد، کف دستهایش بنشیند. بعد آرام و با ملایمت، خیلی ملایم، دستهایش را سمت صورتم میآورد، کف دستهایش را به پیشانیام میمالید و شادی را توی ذهنم، پدرم میگفت تمام خوبیهای زندگی شکننده و آسیبپذیرند و به راحتی از دست میروند.
- میپرسیدم، بابا، قرار است امشب چه خوابی ببینم؟»[۱]
جستارهای وابسته
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- ↑ خالد حسینی، و پاسخی پژواکسان از کوهها آمد، ترجمهٔ شبنم سعادت، انتشارات افراز، ۱۳۹۲.