کاربر:Eiliad
ظاهر
در گوشه این اتاق تاریک | یک باغ نشستهاست بیدار | |
از دوست ندیده جز مذلت | از غیر کشیده رنج بسیار | |
در ریشه هر گیاه سبزش | انبوه کسالت است و دیوار | |
بر بام بلند ابرهایش | خورشید نمیشود پدیدار | |
هر ثانیه اش هزار سال است | در فاصله نگاه و دیدار | |
این باغ منم که خسته از خویش | در خویش خزیدهام دوصد بار | |
عشق است که میدهد خزانم | عشق است که میکند گرفتار |