زنبق دشت
ظاهر
زنبقِ دشت (عنوان فرانسه Le Lys dans la Vallée) رمانی به قلم اونوره دو بالزاک، نویسندهٔ نامآور فرانسوی است که در سال ۱۸۳۵ منتشر شد. این اثر، شرح عشقی ناکام و آسمانی میان جوانی به نام فلیکس دو وُنْدنس و مادام دومورسوف است. عشقی که تا لبهٔ پرتگاه گناه میرود، ولی پاک و سربلند در نهایت لطافت و نازکدلی در آشیانی از پاکدامنی و وفاداری آرام میگیرد. این رمان برای نخستین بار تحت عنوان زنبقِ دره با ترجمه م.ا. بهآذین منتشر شد و در سال ۱۳۹۵ تحت عنوان زنبقِ دشت به قلم مهدی سجودی مقدم به چاپ رسید.
گفتاوردها
[ویرایش]- «من و هانریت تا مدتی بعد از غروب' ماندیم زیر درختهای اقاقی. بچهها دوروبرمان میپلکیدند و خودشان را سپرده بودند به نور دمدمههایِ غروبِ آفتاب. وقتی کلمات' کاری از پیش نمیبردند، این خاموشی بود که وفادارانه به خدمت جانهای ما میآمد. نیازی هم نبود که دعوت بوسهای در کار باشد، روحهای ما بیهیچ مانعی باهم دررفتوآمد بودند، هر دو از جادوی نشئهای فکورانه سرمست میشدند، در تلاطم مواج یک رؤیا شناور بودند، در ژرفای یک رود غوطه میخوردند، مثل دو پری دریایی زیبا و بشاش از آن بیرون میآمدند و بیآنکه پیوندی از نوع خاکیاش آنها را به هم متصل کند، تا هرچقدر که شور و التهابشان میطلبید، در هم گره میخوردند.»
- «اما وقتی یاسمن باطراوت پوستش را لمس کردم و از شیر شیرین جام عشقش نوشیدم، امید و تمنای لذتهایی فرا بشری در روح و جانم زنده شد. دلم پر میزد برای زندگی و برای زنده ماندن. میخواستم بمانم و همانطور که آن وحشی به کمین ساعت انتقام مینشیند، من نیز ساعت لذت و شادی را انتظار ببرم. دلم میخواست به شاخوبرگ درختان بیاویزم، در لابهلای باغهای انگور پرسه بزنم و خود را به آبهای آندر بسپرم. دلم میخواست سکوتِ شب، خستگیِ روز و گرمایِ خورشید همراهم شوند تا همهٔ سیب لذیذی را که گازش زده بودم، بهطور کامل بخورم.»
- «مثل پرستویی پرواز کردم بهطرف تور. برای اولین بار میخواستم خودم را به معشوقم نشان بدهم؛ نه آنطور ساده و دستوپا چلفتی، که در قد و قامت جوان برازنده و خوشپوشی که رفتار و حرکاتش در عالیترین سالنها آراسته شده و دلرباترین زنان تربیتش را به کمال رساندهاند، جوانی که سرانجام مزد رنجهایش را گرفته و تجارب زیباترین فرشتهای را که تاکنون خداوند به مراقبت از کودکی مأمور کرده، راهنمای خود قرار داده است.»
- «هانریت، ای بت معبودی که شما را بیش از خدا میپرستم، زنبق من، گل زندگیام… آخر شما که همهٔ بودونبودم هستید، چطور شده است که دیگر نمیدانید من آنچنان خودم را به شکل قلبتان درآوردهام که حتی اگر جسمم در پاریس باشد، روحم همیشه همینجا و در قلب شماست؟ آیا بگویم که هفدهساعته خودم را رساندم به اینجا؟ و آیا بگویم که هر چرخشِ چرخ کالسکه در من دنیایی از افکار و آرزوها را زنده میکرد و وقتی شما را دیدم، به یکباره همهٔ آنها مثل طوفانی منفجر شد… ؟»
- «بعد زیر گنبدی متحرک از برگهای لرزان' گفتوگویی طولانی را شروع کردیم، پُر از حرفهای تمامنشدنی که لابهلای حرفها پیش میآمد، دنبالهاش را میگرفتیم، رهایش میکردیم و باز میرفتیم سرِ صحبت خودمان. داشتم از سیر تا پیاز زندگیام و کارهای روزانهام را برایش شرح میدادم.»
- «چه کسی مرا از این شک و تردیدها نجات خواهد داد؟ وجدانم از هیچ بابتی سرزنشم نمیکند. ستارهها از آن بالا بر مردمان' نور میتابانند؛ پس چرا روح، این ستارهٔ انسانی، نباید در انوار تابش خویش دوستی را که برایش یکسره اندیشههایی پاک داریم، در آغوش نگیرد؟»
- «تأثیر سُکرآور این زیباییهای دوجانبه را حس میکردیم. سخنان ما که با هارمونی طبیعت همآهنگ بود، ملاحتی اسرارآمیز داشت و چشمان ما فروغ درخشانتری میگرفت وقتی در نوری که خورشید آنچنان بیحدوحساب بر چمنهای خوشرنگ و لعاب میافشاند، سهیم میشد. رودخانه مثل جادهای بود که رویش پرواز میکردیم؛ و سرآخر اینکه روح ما، فارغ از قیدوبند پیادهروی، انگار در همهٔ آفرینش سیر میکرد.»
- «جانهای ما سرشار بود از شور و عشق جوانی و مسرور از همهٔ خوبیهایی که افلاطون در ایدهالهایش میگفت؛ مثل دختربچهای شاد و رها با حرکاتی بهغایت ظریف و زیبا و حرفهایی فراوان شیرین و اعجابانگیز.»
- «دریغا بر مردی که در جوانی هانریتش نداشته است! دریغا بر آن مرد که زنی همچون لیدی دودلی را تجربه نکرده است! آنیکی اگر ازدواج کند، نخواهد توانست زنش را نگه دارد و اینیکی هم شاید معشوقهاش ترکش کند. اما خوشا به حال آنکس که این هر دو را در یکی بیابد؛ خوشا به حال مردی که شما، ناتالی، دوستش داشته باشید!»
- «درست نشستم کنارش تا دستش را بگیرم و ببوسم، دستش داغ و خشک بود. حیرت رنجآور مرا در همان کوششی که برای پنهان داشتنش میکردم، دریافت. لبهای بیرنگش کشیده شد روی دندانهای گرسنهاش تا یکی از آن لبخندهای اجباری را بزند که ما در ضمنِ نیش و کنایه انتقام، انتظارِ خوشی، سرمستیِ روح و خشمِ ناامیدی خود را زیرش پنهان میکنیم.»
صفحات مرتبط
[ویرایش]منابع
[ویرایش]- زنبقِ دشت، انوره دوبالزاک، ترجمهٔ مهدی سجودی مقدم.