پرش به محتوا

راز فال ورق

از ویکی‌گفتاورد

راز فال ورق نام کتابی اثر یوستین گردر نویسنده نروژی است. این کتاب در ۵۳ فصل نوشته شده و هر یک از فصل‌های آن به نام یکی از برگ‌های ورق نام‌گذاری شده.


گفتاوردها

[ویرایش]
  • «اگر ستاره‌شناسان، سیاره دیگری کشف کرده‌بودند که در آن حیات وجود داشت، مردم پاک دیوانه می‌شدند، اما به خود اجازه نمی‌دهند از سیاره‌ای که متعلق به خودشان است شگفت‌زده شوند.»
  • «همهٔ این گل‌ها و گیاهان، هر بهار می‌شکفند. گوجه‌فرنگی‌ها و لیموها، آرتیشوها و گردوها- خروارها سبزی. به نظر تو این زمین سیاه چگونه همهٔ این‌ها را بیرون می‌ریزد؟ سپس ادامه داد «آنچه مرا مجذوب می‌کند، این است که همه‌چیز از یک سلول ساده به وجود می‌آید. چندین میلیون سال قبل یک دانه کوچکپدیدار شد که به دو قسمت تقسیم شد، و باگذشت زمان، این دانه کوچک به فیل‌ها درختان سیب‌ها، تمشک‌ها، و اوران اوتان‌ها تیدیل شد.»»
  • «پنج میلیارد انسان روی این سیاره زندگی می‌کنند. انسان عاشق یک شخص بخصوص می‌شود، و او را با هیچ‌کس دیگر عوض نمی‌کند.»
  • «شاید در باغ با یک مریخی برخورد نکنی، اما به احتمال زیاد روزی با خودت برخورد خواهی‌کرد. روزی که این اتفاق بیفتد نیز از ترس جیغ کوتاهی خواهی کشید؛ و چنین واکنشی کاملاً درست است چون این قضیه که تو درک کنی یک موجود زندهٔ ساکن در یک سیاره، بر جزیره‌ای کوچک در کاینات هستی، هر روز برایت اتفاق نمی‌افتد.»
  • «خداوند در عرش اعلا نشسته و به مردمی که به او توجه ندارند می‌خندد. اگر خدایی ما را آفریده باشد، پس باید ما را چیزی مصنوعی بداند. ما حرف می‌زنیم، بحث می‌کنیم، می‌جنگیم، یکدیگر را ترک می‌کنیم و می‌میریم. می‌بینی؟ ما چنان هوشمندیم که بمب‌های اتمی می‌سازیم و موشک به ماه می‌فرستیم اما هیچ‌یک نمی‌پرسیم از کجا می‌آییم. ما فقط در اینجاهستیم، و هر یک در مکانی جاگیری کرده‌ایم. به همین دلیل است که خداوند به ما می‌خندد.»
  • «در اینجا پرسیدم، «دربارهٔ بدشانس‌ها چه می‌گویید؟» تقریباً با فریاد گفت: «آنها وجود ندارند! آنها هرگز به دنیا نیامده‌اند. زندگی بخت آزمایی بزرگی است که در آن فقط بلیط‌های برنده را می‌توان دید.»
  • «وقتی مردم به «ماوراءطبیعه» علاقه نشان می‌دهند، گرفتار نوعی نابینایی جدی‌اند. آنها اسرارآمیزترین چیزی را که در مقابل‌شان است نمی‌بینند_ اینکه جهان وجود دارد. به مریخی‌ها و بشقاب‌های پرنده بیشتر علاقه نشان می‌دهند تا کل این آفرینش گیج‌کننده‌ای که پیش پای ما گشوده می‌شود.»
  • «به نظر من کل جهان قصد شده است. خواهی دید که پشت هزاران ستاره و کهکشانی که مشاهده می‌کنیم هدفی وجود دارد.»
  • «اگر مغز ما آن‌قدر ساده بود که می‌توانستیم آن را درک کنیم، آن‌قدر احمق بودیم که به هیچ وجه نمی‌توانستیم آن را درک کنیم.»
  • «گفتم، «اگر خدا واقعاً وجود دارد، در بازی قایم موشک با آفریده‌هایش بسیار هوشمند است.» گفت، «شاید پس از دیدن آنچه خلق کرده ترسیده و از همه چیز دوری گزیده است. می‌دانی، به آسانی نمی‌توان گفت که از میان خدا و آدم کدام یک بیشتر ترسیده‌اند. به گمان من، چنین عمل آفرینشی هر دو طرف را می‌ترساند. البته قبول دارم که او پیش از آنکه برود می‌توانست پای شاهکار خود را امضا کند.»»
  • «روزی یک فضانورد و یک جراح مغز روسی دربارهٔ مسیحیت بحث می‌کردند. جراح مغز مسیحی بود، اما فضانورد نبود. فضانورد گفت «من بارها از جو زمین خارج شده‌ام اما هیچ‌گاه فرشته‌ای ندیده‌ام.» جراح مغز با تعجب به او خیره شد و گفت، «من هم مغزهای هوشمند زیادی را عمل کرده‌ام، اما هیچ فکری در آن ندیده‌ام.»»
  • «گفت، «من هر روز با یک صدای بنگ بیدار می‌شوم. طوری که حس می‌کنم واقعیت زنده بودن در من تزریق می‌شود. زیرا ما مگر که هستیم؟ می‌توانی به من بگویی؟ ما از تجمع ذرات کوچک غبار ستارگان پدید آمده‌ایم؛ و این چیست؟ این جهان از کدام جهنمی آمده است؟»»
  • «ما با افسونی بر صحنه می‌آییم و با حقهٔ خارج می‌شویم. همواره چیزی در انتظار آنکه جای ما را بگیرد وجود دارد و سرشته می‌شود. چون ما روی زمین سفت ایستاده‌ایم، حتی روی ماسه ناایستاده‌ایم_ ما خود ماسه‌ایم.»
  • «اما همه چیز از میان خواهد رفت، نابود خواهد شد و جای آن را دسته‌های تازه خواهد گرفت، چون مردم همواره در صف ایستاده‌اند. صورت‌ها و نقاب‌ها می‌آیند و می‌روند، و مدام افکار تازه مطرح می‌شود. مضمون‌ها هرگز تکرار نمی‌شوند، و هیچ ترکیبی هرگز دوباره رخ نمی‌دهد… هیچ چیز پیچیده‌تر و ارزشمندتراز انسان نیست، پسرم_اما با ما مانند آشغال رفتار شده است.»
  • «جهان به یک عادت تبدیل شده‌است. هیچ‌کس جهان را باور نمی‌کرد، اگر سال‌ها به آن عادت نکرده‌بود. این را می‌توان در کودکان دید. آن‌ها چنان تحت تأثیر همه چیزهایی که در اطراف خود می‌بینند قرار می‌گیرند که نمی‌توانندچشمان خود را باور کنند. به این دلیل است که به اینجا و آنجا اشاره می‌کنند، و دربارهٔ هر چیزی که می‌بینند سؤال می‌کنند. این قضیه درمورد ما بزرگ‌ها فرق می‌کند. ما همه چیز را آن‌قدر دیده‌ایم که واقعیت را بدیهی می‌دانیم.»
  • «کسی که متوجه شود چیزی را نمی‌فهمد، روی‌هم‌رفته در مسیر درست فهمیدن همهٔ چیزها قرار گرفته‌است.»
  • «احتمال اینکه فقط یکی از اجداد تو در حین بزرگ شدن نمیرد، یک در چند میلیون است. چون مسئله فقط به طاعون‌سیاه مربوط نمی‌شود. در واقع همهٔ اجداد تو بزرگ شده‌اند و کودکانی داشته‌اند_ حتی در شرایط وقوع بدترین فجایع طبیعی، و هنگامی که مرگ و میر کودکان نرخ بسیار بالایی داشته است. البته تعداد زیادی از آن‌ها بیمار شدند اما بالاخره زنده ماندند. به عبارتی می‌توان گفت تو میلیاردها بار فقط یک میلیمتر با دنیا نیامدن فاصله داشته‌ای. زندگی تو روی این سیاره، در معرض تهدید حشرات، جانوران وحشی، سنگ‌های آسمانی، رعد و برق، بیماری، جنگ، سیل، آتش، سم، و سوء قصدهای برنامه‌ریزی شده بوده است. فقط در نبرد استیکل اشتاد صدها بار زخمی شده‌ای. چون می‌بایست اجدادی در هر دو سوی نبر داشته باشی_ بله، تو درواقع با خودت و فرصت به دنیا آمدنت در هزار سال بعد می‌جنگیده‌ای. این مطلب در مورد جنگ جهانی گذشته نیز مصداق دارد. هر بار که تیری در هوا رها شده شانس تو برای به دنیا نیامدن به حداقل رسیده است. اما تو اینجا نشسته‌ای و با من حرف می‌زنی.»

دیالوگ

[ویرایش]
نخستین چیزی که بر زبان آورد، «۱۳۴۹» بود.
جواب دادم، «طاعون‌سیاه» اطلاعات تاریخی خوبی داشتم، نمی‌دانستم طاعون‌سیاه با هم‌آیندی چه ارتباطی دارد.
گفت، «بسیار خوب»، و قدری دورتر شد. «احتمالاً می‌دانی که نصف جمعیت نروژ در جریان این طاعون بزرگ از بین رفتند. اما در اینجا رابطه‌ای وجود دارد که هنوز دربارهٔ آن به تو چیزی نگفته‌ام.»
او ادامه داد، «می‌دانستی که در آن زمان هزاران نفر اجداد تو بوده‌اند؟»
سرم را به علامت نه تکان دادم. چگونه امکان دارد؟
«تو دو نفر پدر و مادر، چهار نفر پدربزرگ و مادربزرگ، هشت نفر جد و جده، و الا آخر داشته‌ای. اگر تا سال ۱۳۴۹ به عقب برگردی و این ارقام را محاسبه کنی، تعداد آن‌ها بسیار زیاد خواهد شد.»
تأیید کردم.
«بعد آن طاعون خیارکی فرا رسید. مرگ از محله‌ای به محلهٔ دیگر گسترش می‌یافت، و کودکان بیشترین تلفات را می‌دادند. همهٔ اعضای خانواده می‌مردند، و گاهی اوقات فقط یک یا دو عضو خانواده زنده می‌ماندند. تعداد زیادی از اجداد تو در این زمان بچه بودند، هانس‌توماس. اما هیچ‌کدام از آن‌ها نمردند.»
با تعجب پرسیدم، «چگونه می‌توانید این‌قدر اطمینان داشته‌باشید.»
پکی به سیگارش زد و گفت، «چون تو اینجا نشسته‌ای و به آدریاتیک نگاه می‌کنی.»

جستارهای وابسته

[ویرایش]