رنج‌های ورتر جوان

از ویکی‌گفتاورد
ویلهلم! بدون عشق، دنیا چه معنایی می‌تواند برای قلبمان دربرداشته باشد؟ به گمانم درست مانند فانوسی جادویی بدون هیچ نوری جلوه گر باشد… به محض آن که شعله‌ای در آن وارد می‌کنید، بی درنگ متنوع‌ترین تصاویر بر روی دیوار ظاهر می‌گردد؛ و آن هنگام که همه این چیزها، تنها اشباحی بیش نباشد که در شرف عبور است، باید اقرار کرد که همین اشباح قادرند سعادت ما را، آن هنگام که در کنارشان حضور یافته‌ایم فراهم آورند، و ما نیز مانند پسران خردسالی شگفت زده و حیران، در برابر این تظاهرات خارق‌العاده، مسحور بر جای می‌مانیم.

رنج‌های ورتر جوان (به آلمانی: Die Leiden des jungen Werthers) نام رمانی است نوشتهٔ یوهان ولفگانگ گوته که آن را در سال ۱۷۷۴ و در سن ۲۵ سالگی منتشر کرد.

گفتاوردها از اثر[ویرایش]

  • «شاید نیم‌ساعتی در افکار تلخ و شیرین وداع و بازگشت سیر کرده بودم که صدای پای او را بر سر ایوان شنیدم. به طرفشان دویدم و با هراسی در دل دست لوته را گرفتم و بوسه‌ای بر آن زدم. هنوز درست سر ایوان نیامده بودیم که ماه از پشت درخت‌های تپه بالا آمد. کمی از اینجا و آن‌جا گفتیم و بی‌آنکه متوجه شویم در پای اتاقک تاریک بودیم. لوته داخل رفت و نشست، آلبرت در کنار او، و من هم؛ ولی بی‌قراری من دوباره بر سر پا بلندم کرد. کمی مقابل او ایستادم، بالا و پایین رفتم و یک بار دیگر نشستم. ترس دلگیری داشتم. لوته شروع کرد از دلنشینی نور ماه گفتن، چرا که از پرتو آن پهنهٔ ایوان روشنی گرفته و چشم‌اندازی شگفت آفریده بود، خاصه آنکه جز این پهنه، همه چیز در حلقهٔ درختان اطراف در تاریکی غلیظ پنهان بود…»
  • «از آن هنگام به بعد، آفتاب، ماه، ستارگان، می‌توانند به هر شکلی که مایلند، به نظم آیند! دیگر حتی نمی‌دانم چه هنگام روز است، و چه هنگام شب از راه رسیده است… عالم هستی در اطرافم، محو و ناپدید گشته است… چند وقت بعد: آخر چرا بایستی آنچه موجب سعادت و خوشبختی بشر می‌شود، به همان اندازه، به عنوان سرچشمه بدبختی و سیه روزی او نیز به شمار رود…؟»
  • «ویلهلم! بدون عشق، دنیا چه معنایی می‌تواند برای قلبمان دربرداشته باشد؟ به گمانم درست مانند فانوسی جادویی بدون هیچ نوری جلوه گر باشد… به محض آن که شعله‌ای در آن وارد می‌کنید، بی درنگ متنوع‌ترین تصاویر بر روی دیوار ظاهر می‌گردد؛ و آن هنگام که همه این چیزها، تنها اشباحی بیش نباشد که در شرف عبور است، باید اقرار کرد که همین اشباح قادرند سعادت ما را، آن هنگام که در کنارشان حضور یافته‌ایم فراهم آورند، و ما نیز مانند پسران خردسالی شگفت زده و حیران، در برابر این تظاهرات خارق‌العاده، مسحور بر جای می‌مانیم.»
  • «او مردی بسیار شریف و صادق است و حتی یک بار هم شارلوت را در حضور من نبوسیده است. خدا پاداش این کار را به وی باز دهد!»
  • «افسوس! چه خلأئی! چه خلاء وحشتناکی در سینه‌ام حس می‌کنم!... اغلب می‌اندیشم:"چنانچه می‌توانستی تنها یک بار، یک بار، او را بر سینه ات بفشاری، آن گاه یقیناً همه این خلاء پر می‌شد…"»
  • «تمایل طبیعی بشریت، ما را وسوسه می‌کند که دست خود را پیش بریم… مگر کودکان نیز به سهم خود، همواره سعی ندارندآن چه را مشاهده می‌کنند، به سرعت چنگ زنند و در مشت خود نگاه دارند؟ پس من چه…؟»
  • «آه، این را نیک می‌دانستم که مرا دوست می‌داری! نخستین نگاه‌هایت، آن نگاه‌های سرشار از روح و جان، آن نخستین فشردن دستت، این را به من آگاهی داد…»
  • «چه اهمیت دارد که آلبرت شوهرت باشد؟! شوهر…! این برای این جهان خواهد بود… و برای این جهان نیز، من با دوست داشتنت، مرتکب گناهی می‌گردم: با میلی عمیق برای بیرون کشیدنت – چنانچه در توانم می‌بود! … - از میان بازوان او، تا تو را به میان آغوش خویش بازگردانم…! باشد! گناه معنا دهد! از این بابت، خود را کیفر می‌کنم. اما من این گناه را چشیده‌ام: در همه لذات آسمانی اش…! من ضماد حیاتبخش را در وجود خویش تنفس کردم، و نیروی آن را در قلبم جاری ساختم… از آن لحظه به بعد، تو به من تعلق یافتی!»
  • «امان از دست شما جماعت عاقل. احساس زدگی! مستی! جنون! شما ادم‌های منزه و پاک خونسردید و بی اعتنا؛ و با همین خونسردی و بی اعتنایی مست را سرزنش می‌کنید و دیوانه را تحقیر؛ و مثل زاهد دامن می‌کشید و رد می‌شوید و مثل واعظ شکر می‌کنید که خداوند شما را مثل آنها نیافریده است. من بیشتر از یکبار مست بوده‌ام و شوریدگی ام با جنون خیلی فاصله نداشته است و از هیچ‌کدام از این حالات هم پشیمان نبوده‌ام و با معیارهایی که دارم عمیقاً فهمیده‌ام که مردم هر ادم فوق معمولی را که به کاری بزرگ و یا در ظاهر ناممکن دست زده از قدیم و ندیم با انگ مستی یا دیوانگی بدنام کرده‌اند؛ و اما در زندگی عادی هم تحمل می‌خواهد که در واکنش به هر ازادمنشانه و نجیبانه و نامنتظری بشنوی این بابا مست است! دیوانه است! ای شما هوشیاران شرم کنید! شرم کنید ای شما فرزانگان!»
همهٔ بزرگان و آموزگاران و مربیان برآنند که بچه خودش نمی‌داند چرا می‌خواهد؛ ولی این که بزرگ‌ترها هم مثل بچه در دامان زمین تاتی می‌کنند و مثل بچه نمی‌دانند از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند، و در کار و کردارشان حتی آن هدف راستین و روشن بچه هم نیست و مثل بچه هم به حکومت با ابزار نان قندی و تو سری تن در می‌دهند، واقعیتی ست که بسا بسیاری نپذیرند، حالی که به گمان من این واقعیت روشنی روز را دارد!
  • «اینها چه آدم‌هایی هستند که همه جانشان به تشریفات بند است و تمام فکر و ذکرشان در طول سال به اینکه از چه راه می‌توانند حتی شده یک صندلی به شاه نزدیک تر بنشینند! و تو نه خیال کنی که هیچ کار و باری ندارند. نه برعکس، دارند…»
  • «خل اند که نمی‌بینند جا و مقام خیلی هم تعیین کننده نیست، و اویی که در صدر می‌نشیند، اغلب اوقات نقش اول را ندارد، چه بسا شاه که وزیرش، و چه بسیار وزیر که منشی اش او را اداره می‌کند! پس صدر نشینی حق کیست؟»
  • «هیچ نه انگار صدبار تصمیم گرفته‌ام به گردنش بیاویزم! خدا می‌داند چه دردی دارد ین همه دل فریبی را در دسترس ببینی و دستت بسته باشد. آن هم جایی که دست یازیدن طبیعی‌ترین کشش بشری است. مگر بچه‌ها به هوای هر آنچه دلشان طلبید، دست دراز نمی‌کنند؟.... و من؟»
  • «خدا می‌داند که با این آرزو؛ و گاه حتی با این امید به بستر رفته‌ام که دیگر بیدار نشوم و باز صبح چشم باز می‌کنم و آفتاب را می‌بینم و حالی فلاکت بار به من دست می‌دهد، کاش دمدمی بودم. در آن صورت گناه را به گردن …»
  • «همهٔ بزرگان و آموزگاران و مربیان برآنند که بچه خودش نمی‌داند چرا می‌خواهد؛ ولی این که بزرگ‌ترها هم مثل بچه در دامان زمین تاتی می‌کنند و مثل بچه نمی‌دانند از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند، و در کار و کردارشان حتی آن هدف راستین و روشن بچه هم نیست و مثل بچه هم به حکومت با ابزار نان قندی و تو سری تن در می‌دهند، واقعیتی ست که بسا بسیاری نپذیرند، حالی که به گمان من این واقعیت روشنی روز را دارد!»
  • «من این داوری ام را رک و راحت با تو در میان می‌گذارم، چون می‌دانم در جوابم بسا تأیید کنی اساساً آدم‌هایی خوشبخت ترند که بچه وار فارغ از غم فردا زندگی می‌کنند و به هر جا که می‌روند عروسکشان را با خودشان می‌برند و رخت به تنش عوض می‌کنند و به هوای نان قندیِ مادر با همهٔ احترام جلوی صندوق خوراکی بالا و پایین می‌روند، وقتی هم که بالاخره به این آرزوی دلشان رسیدند، دو لُپّه می‌خورند و داد می‌زنند: باز هم! این آدم‌ها مخلوقاتی خوشبخت اند، و جز این قماش، کسانی هم که روی کار و کسب حقیرشان یک اسم دهن پر کن می‌گذارند و دنبال سود خود دویدن را با منت تمام کاری کارستان در راه رفاه جامعه جا می‌زنند ـ خوشا به حال آن‌ها که این عشوه‌ها را بلدند! ولی آن انسانی که فروتن است و از سر راستی کنه چنین راه و راسمی را می‌بیند، و می‌بیند هم که دستمایهٔ هر شهروندِ خوش نه بیش از این است که باغچهٔ خانه اش را باغ بهشت می‌گیرد، یا آن تیره روزترین بینوا هم خود اگر در زیر بار سختی از نفس بیفتد، میل به زندگی از سرش نمی‌افتد، و هر آدمی که بگیری دوست دارد آفتاب را شده حتی یک دقیقه بیش تر ببیند، یک چنین انسانی خاموشی پیشه می‌کند و به دنیای عواطف خود پناه می‌برد و خوشبخت است، چرا که انسان است؛ و هر اندازه هم که در قید و بند باشد، در کنه دل احساس شیرین آزادی را نگاه می‌دارد و می‌داند هر وقت که خواست، در خود می‌بیند ترک این سیاهچال کند.»
  • «تو خودت می دانی که من برای دین احترام قائلم، و حس ودلم با من می‌گوید که دین برای برخی از پای افتادگان تکیه‌گاه است و برای برخی دل سوختگان طراوت جان؛ ولی آیا می‌تواند و حتماً لازم است که برای هر انسانی همین نقش را داشته باشد. با یک نگاه به این دنیای بزرگ هزاران نفر را خواهی یافت که دین برایشان چنین نقشی ندارد؛ و چه بخوانند در گوششان و چه نخوانند، چنین نقشی نخواهد داشت. در آن صورت چه حاجت که برای من این طور باشد؟ آیا پسر خدا خود نمی‌گوید تنها آنانی به ندایش لبیک خواهند گفت که خداوند به او بخشیده باشدشان؟ و حال اگر خدا مرا به او نداده باشد، چه؟ اگر خداوند، آن‌طور که دل من گواهی می‌دهد، مرا برای خودش نگاه داشته باشد، چه؟ - خواهش می‌کنم این حرف‌ها را کج تعبیر نکنی و در این دو کلمهٔ معصومانه دنبال طعن و تمسخر نگردی… آیا سرنوشت چیزی جز این است که سهم خود را از بار رنج به دوش بکشیم و جاممان را تا به جرعهٔ آخر بنوشیم؟ - و حال اگر آن پیاله که خداوند از آسمان بر لبان پسر خود نشاند حتی بر او تلخ بود، چه ضرورت دارد که من بزرگی بفروشم و وانمود کنم که به کامم شیرین است؟ و در آن ساعت هراس‌انگیزی که تمامی وجودم در تردید میان بودن یا نبودن می‌لرزد، در آن لحظه که گذشته مثل رگهٔ آذرخش یک آن ورطهٔ تاریک آینده را نشانم می‌دهد و بعد تاریکی زمین را فرا می‌گیرد، و جهان همراه من سقوط می‌کند، چه حاجت به آن که شرمگین باشم؟ - آیا این آن صدای آدمِ از هر سو رانده و یکسره بی‌پناه و محکوم به سقوط نیست که با نثار عبث جان و توان خود به خشم می‌گوید خدای من، ای خدای من! چرا تنهایم گذاشتی؟ پس برای چه من از این عتاب شرم کنم؟ و برای چه بیمناک آن لحظه‌ای باشم که حتی اویی از آن گریز نداشت که هفت آسمان را به سان گلیمی درمی‌نوردید؟»[۱]

جستارهای وابسته[ویرایش]

منابع[ویرایش]

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
  1. یوهان ولفگانگ فون گوته، رنج‌های ورتر جوان، ترجمهٔ محمود حدادی، نشر ماهی، صص ۱۲۴–۱۲۵.