چارلی چاپلین: تفاوت میان نسخهها
جزبدون خلاصۀ ویرایش |
جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۲۰: | خط ۱۲۰: | ||
گفته شده بود که این نوشته، نوشته چارلی چاپلین است. اما بعداً مشخص شد که نوشته فرج اله صبا است. |
گفته شده بود که این نوشته، نوشته چارلی چاپلین است. اما بعداً مشخص شد که نوشته فرج اله صبا است. |
||
⚫ | * «دخترم هیچکس و هیچ چیز دیگر در این جهان نمیتوان یافت که شایسته آن باشد. دختری ناخن پای خود را برای آن عریان میکند. برهنگی بیماری عصر ما است. به گمان من تن تو، باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. حرف بسیار برای تو دارم، ولی به وقت دیگر میگذارم و با این آخرین پیام نامه را پایان میبخشم. انسان باش، پاک دل و یکدل، زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است ... پدر تو، چارلی چاپلین»<ref>http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910304000018</ref> |
||
:: برهنگی بیماری عصر ماست |
|||
جرالدین دخترم! دنیایی که تو در آن زندگی میکنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر شانزه لیزه بیرون میآیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار... |
|||
با این آخرین پیام نامه را پایان میبخشم. انسان باش، پاک دل و یکدل؛ زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. |
|||
دخترم جرالدین! از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمیشود. تو کجایی؟ در پاریس، روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه لیزه؟ این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیدهام نقش تو در این نمایش پرشکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است. |
|||
جرالدین! در نقش ستاره باش و بدرخش، اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستادهاند به تو فرصت هوشیاری داد بنشین و نامهام را بخوان. من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن؛ زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهایشان از بی نوایی میلرزد و هنرنمایی میکنند. من خود یکی از ایشان بودهام. |
|||
جرالدین دخترم! تو مرا درست نمیشناسی در آن شبهای بس دور با تو قصهها بسیار گفتم اما غصههای خود را هرگز نگفتم آن هم داستانی شنیدنی است. |
|||
داستان آن دلقک گرسنه که در پستترین صحنههای لندن آواز میخواند و صدقه میگیرد، داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیدهام. من درد نابسامانی را کشیدهام و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمیکند. با این همه زندهام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند حرفی نباید زد. به دنبال نام تو نام من است: «چاپلین» |
|||
جرالدین دخترم! دنیایی که تو در آن زندگی میکنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر شانزه لیزه بیرون میآیی، آن ستایش گران ثروتمند را فراموش کن. حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار. به نماینده خود در پاریس دستور دادهام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگر باید صورت حساب ان را بفرستی. |
|||
دخترم جرالدین گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه، کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: من هم از آنان هستم. تو واقعاً یکی از آنان هستی و نه بیشتر. هنر قبل از اینکه دو بال به انسان بدهد اغلب دو پای او را میشکند. وقتی به مرحلهای رسیدی که خود را برتر تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب میشناسم. آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرنها پش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرور تر از تو هنرنمایی میکنند. اما در آنجا از نور خیره کننده تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. |
|||
دخترم جرالدین! چکی سفید امضا برایت فرستادهام که هر چه دلت میخواهد بگیری و خرج کنی؛ ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو: سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جست و جو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول، این فرزند بی جان شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته و همیشه و هر لحظه برای بند بازان روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بودهام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند بازان ریسمان نا استوار سقوط میکنند. |
|||
دخترم جرالدین! پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب بدهد و آن شب است که این الماس، آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار تو را بفریبد آن روز است که بند بازی ناشی خواهی بود. همیشه بند بازان ناشی سقوط میکنند از این رو دل به زر و زیور نبند. بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه میدرخشد. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یک دل باش و به راستی او را دوست بدار. معنی این را وظیفه خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفتهام که در این خصوص برای تو نامهای بنویسد. او از من بهتر معنی عشق را میداند. او برای تعریف "عشق "که معنی آن "یک دلی" است شایستهتر از من است. |
|||
⚫ | دخترم هیچکس و هیچ چیز دیگر در این جهان نمیتوان یافت که شایسته آن باشد. دختری ناخن پای خود را برای آن عریان میکند. برهنگی بیماری عصر ما است. به گمان من تن تو، باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. حرف بسیار برای تو دارم، ولی به وقت دیگر میگذارم و با این آخرین پیام نامه را پایان میبخشم. انسان باش، پاک دل و یکدل، زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. |
||
** [http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13910304000018 مدرک] |
|||
** ''(کتاب آخرین تصویر چارلی، صفحه ۷۹)'' |
|||
== سخنان چاپلین در دیکتاتور بزرگ == |
== سخنان چاپلین در دیکتاتور بزرگ == |
نسخهٔ ۲۶ اوت ۲۰۱۵، ساعت ۱۴:۰۵
چارلی چاپلین (۱۶ آوریل ۱۸۸۹–۲۵ دسامبر ۱۹۷۷) بازیگر، فیلمنامهنویس، کارگردان و آهنگساز انگلیسی بود.
گفتارها
- فیلمسازان باید به این بیندیشند که فیلمهایشان را در روز رستاخیز با حضور خودشان نمایش داده خواهد شد.[۱][۲][۳]
- هیتلر و چارلی چاپلین تقریباً همسن بودند، هیتلر فقط چهار روز از چارلی چاپلین کوچکتر بود: این سرنوشت ما دو تا بود که یکی دنیا را بخنده بندازه و دیگری به گریه، و اگر سرنوشت میخواست، کاملاً بر عکس میشد.
- اگر روزی خیانت دیدی، بدان که قیمتت بالاست.
- حتی بهترین فرزندان نیز دشمن جان پدر و مادرانند.
- از دشمن خود یکبار بترس و از دوست خود هزار بار.
- نقاش کامل آنست که از هیچ برای خود سوژه بسازد.
- خوشبختی فاصله این بدبختی تا بدبختی دیگر است.
- حتی تظاهر به شادی نیز برای دیگران شادی بخش است.
- ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتیاج و اراده نداری بازار نرو.
- انسان اگر فقیر و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بی عاطفه باشد.
- بزرگترین الماس جهان آفتاب است، که خوشبختانه بر گردن همه میدرخشد.
- درخشانترین تاجی که مردم بر سر مینهند در آتش کورهها ساخته شده است.
- مردمان روی زمین استوار، بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط میکنند.
- شکست خوردن ناراحتی ندارد. آدم باید شجاع باشد تا بتواند از خودش یک احمق بسازد.
- اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود.
- این یکی از تضادهای زندگی ما است که آدم همیشه کار اشتباه را در بهترین زمان ممکن انجام میدهد.
- وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان میدهد، شما هزار دلیل برای خندیدن به آن نشان دهید.
- من دریافتهام که ایدههای بزرگ هنگامی به ذهن راه مییابند که مصمم به داشتن چنین ایدههایی باشیم.
- شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی، اما حالا که به آن دعوت شدهای، تا میتوانی زیبا برقص.
- دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست. به جای آن که جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید.
- خودپسندی زنها بزرگترین علت بدبختی ایشان و نابودی خانواده هاست. هیچ چیز به اندازه خودپسندی زنها بنیان خانواده را نابود نکرده است.
- زندگی در کلوز آپ (نمای نزدیک) تراژدی و غم انگیز است و در لانگ شات (نمای دور) کمدی و خنده دار!
- از لحظهای که بلیط سینما را میخرید وارد دنیای دیگری میشوید.
- گاهی هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم، لم میدهم و به بدبختیهایم لبخند میزنم...
مردم فکر میکنند هیچ مشکلی ندارم، اما زندگی بدون مشکل فقط یک خواب است... آدم هم نمیتواند همیشه بخوابد!
- یک روز بدون خنده، روزی است که به هدر رفته است ...
- لبخند بزن! بدون انتظار پاسخی از دنیا، بدان روزی دنیا آنقدر شرمنده میشود که به جای پاسخ لبخند، با تمام سازهایت میرقصد.
- اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید.
- آموختهام که با پول میشود خانه خرید ولی آشیانه نه،
رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه،
میتوان مقام خرید ولی احترام نه، میتوان کتاب خرید ولی دانش نه،
دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره،
میتوان قلب خرید، ولی عشق را نه، آموختهام که...
تنها کسی که مرا در زندگی شاد میکند کسی است که به من میگوید: تو مرا شاد کردی
آموختهام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموختهام ... که هرگز نباید به هدیهای از طرف کودکی، نه گفت
آموختهام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموختهام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد،
همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظهای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموختهام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر میخواهد،
فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموختهام ... که پول شخصیت نمیخرد
آموختهام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی میکند
آموختهام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید.
پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم میتوانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموختهام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمیدهد
آموختهام ... که این عشق است که زخمها را شفا میدهد نه زمان
آموختهام ... که وقتی با کسی روبرو میشویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموختهام ... که هیچکس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموختهام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموختهام ... که فرصتها هیچگاه از بین نمیروند،
بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموختهام ... که لبخند ارزانترین راهی است که میشود با آن، نگاه را وسعت داد.
چاپلین و اینشتین
- چارلی چاپلین خطاب به آلبرت اینشتین: مردم به استقبال من میآیند چون همه آنها من را میفهمند ولی به استقبال تو میآیند چون هیچکدام تو را نمیفهمند.
نامه چارلی چاپلین به دخترش
گفته شده بود که این نوشته، نوشته چارلی چاپلین است. اما بعداً مشخص شد که نوشته فرج اله صبا است.
- «دخترم هیچکس و هیچ چیز دیگر در این جهان نمیتوان یافت که شایسته آن باشد. دختری ناخن پای خود را برای آن عریان میکند. برهنگی بیماری عصر ما است. به گمان من تن تو، باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. حرف بسیار برای تو دارم، ولی به وقت دیگر میگذارم و با این آخرین پیام نامه را پایان میبخشم. انسان باش، پاک دل و یکدل، زیرا گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است ... پدر تو، چارلی چاپلین»[۴]
سخنان چاپلین در دیکتاتور بزرگ
متاسفم اما من نمیخوام یک امپراتور باشم این کار من نیست من نمیخوام بر کسی حکومت کنم یا پیروز بشم من دوست دارم به همه کمک کنم ... یهودی، کافر، سیاه، سفید ما همه میخوایم به انسانهای دیگه اینطوری کمک کنیم ما میخوایم با خوشی دیگران زندگی کنیم نه بد بختیشون ...