سیب: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۰: خط ۱۰:
*«به ایشان فرمود: بنگرید به درستی که عطا می‌کنم شما را هر ثمری که بخورید از آن، به جز [[سیب]] و گندم.»
*«به ایشان فرمود: بنگرید به درستی که عطا می‌کنم شما را هر ثمری که بخورید از آن، به جز [[سیب]] و گندم.»
**''انجیل برنابا از برنابا ، مترجم حیدرقلی سردار کابلی، فصل 38''
**''انجیل برنابا از برنابا ، مترجم حیدرقلی سردار کابلی، فصل 38''



*ظهر تابستان است.
*ظهر تابستان است.
خط ۲۸: خط ۲۹:


تا شقایق هست ، [[زندگی]] باید کرد.
تا شقایق هست ، [[زندگی]] باید کرد.
** '' سهراب سپهری - کتاب حجم سبز''
** [[سهراب سپهری]] - کتاب حجم سبز




خط ۳۹: خط ۴۰:


*«بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم، اما هر سال بهار، در آخرین روزهای فصل و اوایل تابستان که [[سیب|سیب قندی]] به بازار می‌آید، این میوۀ سفید و ظریف با آن عطر لطیفش مرا به یاد آخرین دیدار پدرم در زندان می‌اندازد:پدری که خیلی زود از دست دادمش... »
*«بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم، اما هر سال بهار، در آخرین روزهای فصل و اوایل تابستان که [[سیب|سیب قندی]] به بازار می‌آید، این میوۀ سفید و ظریف با آن عطر لطیفش مرا به یاد آخرین دیدار پدرم در زندان می‌اندازد:پدری که خیلی زود از دست دادمش... »

** کتاب: همیان ستارگان- داستان سیب قندک . نوشتۀ:علی‌اکبر کسمایی.صفحه284 و 285
** کتاب: همیان ستارگان- داستان سیب قندک . نوشتۀ:علی‌اکبر کسمایی.صفحه284 و 285



نسخهٔ ‏۴ اوت ۲۰۱۵، ساعت ۰۶:۰۶

سیب

سیب میوۀ گوشتالوی درخت سیب است.

دارای منبع

  • « خوردن روزی یک سیب ، پزشک را از شما دور می کند.»
    • ضرب المثل آمریکایی
  • «اما آن دو مرد فروشندهٔ سیب ، پس یکی از ایشان کسی است که برای محبت خدای موعظه می‌کند.»
    • انجیل برنابا از برنابا ، مترجم حیدرقلی سردار کابلی
  • «لیکن کسی که پوست را به وزن آن به طلا می‌فروشد و سیب را می‌نهد، همانا او کسی است که بشارت می‌دهد تا مردم راضی شوند.»
    • انجیل برنابا از برنابا ،مترجم حیدرقلی سردار کابلی ،فصل ۱۳۴
  • «به ایشان فرمود: بنگرید به درستی که عطا می‌کنم شما را هر ثمری که بخورید از آن، به جز سیب و گندم.»
    • انجیل برنابا از برنابا ، مترجم حیدرقلی سردار کابلی، فصل 38


  • ظهر تابستان است.

سایه ها می دانند ،که چه تابستانی است.

سایه هایی بی لک،

گوشه ای روشن و پاک،

کودکان احساس!جای بازی اینجاست.

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست ، سیب هست، ایمان هست.

آری

تا شقایق هست ، زندگی باید کرد.


  • «باغ ما سه درخت سیب داشت، سیب‌های آنها به رنگ گونه‌های فریده بود.وقتیکه شعله‌ورش می‌کردم و گونه‌هایش گلگون می‌شدند.فریده که به باغ ما می‌آمد، اول به سراغ درختهای سیب می‌رفت.آدمی همیشه فریفته‌ی چیزهاییست که از آنها دور است.»
  • «روزهایی که با هم قهر بودیم، سیب‌های سرخ را می‌چیدم،آنها را نوازش می‌کردم، و به آب جوی می‌دادم.اب آنها را به سوی باغ فریده می‌برد.از دنبال آنها می‌رفتم و هر جا به علفها و پونه‌های کنار جوی گیر می‌کردند،با ترکه‌ی دستم آزادشان می‌کردم.در آنسوی دیوار فریده را می‌دیدم که با شادی دنبال آنها می‌دود و آنها را از آب می‌گیرد.حالا که آن باغ خالیست، برای که سیب‌ها را به آب جوی بیاندازم؟»
    • کتاب: همیان ستارگان- داستان برای که سیب‌ها را به آب جوی بیاندازم. نوشتۀ:عباس حکیم .صفحه 499
  • «سرانجام اشک‌هایش را پاک کرد.لحظه‌ای آرام گرفت. در سکوت غم‌انگیزی مرا بوسید و از جیب جلیق‌اش که در گوشۀ زندان افتاده بود، چند شاهی پول خورد درآورد و به پسرعمویم داد و گفت:«برایش سیب قندی بخر.» مثل اینکه با این کار به خودش هم دلداری داد.»
  • «بعد از آن دیگر پدرم را ندیدم، اما هر سال بهار، در آخرین روزهای فصل و اوایل تابستان که سیب قندی به بازار می‌آید، این میوۀ سفید و ظریف با آن عطر لطیفش مرا به یاد آخرین دیدار پدرم در زندان می‌اندازد:پدری که خیلی زود از دست دادمش... »
    • کتاب: همیان ستارگان- داستان سیب قندک . نوشتۀ:علی‌اکبر کسمایی.صفحه284 و 285

پیوند به بیرون

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
سیب
دارد.
در ویکی‌انبار پرونده‌هایی دربارهٔ
سیب
موجود است.