آلبر کامو: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌گفتاورد
محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
جز rv
خط ۱: خط ۱:
[[پرونده:Albert Camus, gagnant de prix Nobel, portrait en buste, posé au bureau, faisant face à gauche, cigarette de tabagisme.jpg|thumb|200px|left|آلبر کامو]]
'''[[W:آلبر کامو|آلبر کامو]]''' (۱۹۱۳ - ۱۹۶۰). نویسنده، فیلسوف و روزنامه‌نگار مشهور فرانسوی‌تبار متولّد الجزایر.
'''[[W:آلبر کامو|آلبر کامو]]''' ([[W:۷ نوامبر|۷ نوامبر]]، [[W:۱۹۱۳ (میلادی)|۱۹۱۳]] - [[۴ ژانویه]]، [[W:۱۹۶۰ (میلادی)|۱۹۶۰]]). نویسندهٔ، فیلسوف و روزنامه‌نگار مشهور فرانسوی‌تبار و خالق کتاب '''بیگانه'''.


== دارای منبع ==
[[پرونده:Albert Camus, gagnant de prix Nobel, portrait en buste, posé au bureau, faisant face à gauche, cigarette de tabagisme.jpg|۲۵۰px|بندانگشتی|چپ|خیلی دلم می‌خواست پیکره ساز شوم ، در نظرِ من پیکره‌سازی والاترین هنر است.]]
* «کدام یک را ترجیح می‌دهی: آنکه نان‌ات می‌دهد و آزادی‌ات می‌گیرد یا آنکه نان‌ات می‌بُرد و آزادی‌ات می‌دهد؟»
[[پرونده:Albert Camus2.jpg|۲۵۰px|بندانگشتی|چپ| تنها یک مسألۀ فلسفی واقعاً جدی هست و آن هم خودکشی است.]]
** منبع: <ref>[http://www.rokhdaad.com/spip.php?article29 نان یا آزادی؟ مساله این نیست، وب‌گاه رخداد]</ref>
[[Image:Algiers coast.jpg|چپ|thumb|۲۵۰px|عشق به شهرها غالباً عشقی نهانی است...الجزیره، و همراهِ آن پاره از مجلس‌های ممتازش، چون شهرهای ساحلی به سوی آسمان گشوده می‌شود...]]


== گفتاوردها ==
== بدون منبع ==
* «انسان تنها آفریده‌ای است که نمی‌خواهد همان باشد که هست.»
* «به دست‌آوردن خوشبختی بزرگترین پیروزی در زندگی است.»
* «بدون کار، هرنوع زندگی فاسد می‌شود.»
* «ترجیح می‌دهم طوری زندگی کنم که گویی خداهست و وقتی مُردم بفهمم که نیست،تااینکه طوری زندگی‌کنم که انگار خدانیست و وقتی مُردم بفهمم که هست.»
* «شغل تنها زمانی ارزش و اعتبار دارد که آزادانه پذیرفته شود»
* «ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن است.»
* «احترام به خویشتن بالاترین نعمت است.»
* «سکوت اختیار کردن یعنی که ما به خود اجازهٔ این باور را بدهیم که عقیده‌ای نداریم، که چیزی نمی‌خواهیم.»
* «طغیان بنیادی است مشترک که هر انسانی نخستین ارزش‌های خود را بر آن بنا می‌کند.»
* «من طغیان می‌کنم پس وجود دارم.»
* «طغیان، هر چند چون چیزی نمی‌آفریند، در ظاهر منفی است، اما چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار می‌کند، عمیقا مثبت است.»
* «آزادی چیزی نیست جز فرصتی برای بهتر شدن.»
* «کم اند کسانی که با چشم شان می بینند و با مغزشان فکر می کنند.»
* «مساله مهم، دست برنداشتن از پرسش نیست.»
=== ''[[W:بیگانه (کتاب)|بیگانه]]'' (۱۹۴۲) ===
[[پرونده:Rose window shadow Alcobaça Monastery.jpg|144px|thumb|left|من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقه‌ام است مطمئن نیستم، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام نيست کاملاً اطمینان دارم.]]


* '''مادرم امروز، مُرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم.'''
=== آ ، الف ===
** نخستین بخش کتاب
=== ب ===
* « به قولِ یکی از دوستان ، هر مردی داری همیشه دارای دو خصلت است:خصلتِ خاصِ خودش ، و خصلتی که زنش به او نسبت می دهد. »
** <small>از کتابِ « دلهرۀ هستی » نشر نگاه ، ۱۳۹۱ ، ص ۹۹ ، از « معمّا »</small>


* «روزنامه‌ها اغلب دربارهٔ دینی که نسبت به اجتماع داریم صحبت می‌کردند. به عقیدهٔ آن‌ها مجرم یا خلافکار باید این دین را بپردازد. ولی صحبت از این موضوع تخیل را برنمی‌انگیزاند. نه، آنچه برای من ارزش داشت، امکان فرار بود، جهشی به خارج از آیین ظالمانه بود، فرار دیوانه‌واری بود که تمام شانس‌های امیدواری را ارزانی می‌داشت. طبیعتاً این امیدواری می‌توانست این هم باشد که در گوشهٔ کوچه‌ای، درست در حال دو، انسان با شلیک گلوله‌ای از پا درآید. اما، بعد از نگریستن به جوانب امر، هیچ چیز به من اجازهٔ این تفنن را نمی‌داد. همه چیز مرا از چنین تفننی باز می‌داشت. و دوباره من بودم و این دستگاه خودکار.»
=== پ ===


[[پرونده:Brocken-tanzawa2.JPG|144px|thumb|left|همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها به طور یکسان محکوم‌اند که روزی بمیرند.]]
=== ت ===
* '''من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقه‌ام است مطمئن نیستم، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام است کاملاً اطمینان دارم.'''
* « '''تنها یک مسألۀ فلسفی واقعاً جدی هست و آن هم خودکشی است.'''. این قضاوت که زندگی به زحمتِ زیستن می ارزد یا نمی ارزد پاسخی است به مسألۀ اساسی فلسفه... من هرگز ندیده ام کسی به دلایل معرفت شناسی خودکشی کند. گالیله به یک حقیقتِ علمی مهم دست یافته بود ، همین که دید آن حقیقت ، زندگی او را در خطر قرار می دهد ، آشکارا به انکارِ آن برخاست.به یک اعتبار ، کار درستی کرد. چون این حقیقت ارزشِ آن را نداشت که وی به خاطرِ آن سوزانده شود. »
** <small>از کتابِ « دلهرۀ هستی » نشر نگاه ، ۱۳۹۱ ، ص ۱۱۰ ، از افسانۀ سی زیف</small>


* «آنگاه، نمی‌دانم چرا چیزی در درونم ترکید که با تمام قوا فریاد کشیدم و به او ناسزا گفتم و گفتمش که دیگر دعا نکند، و اگر گورش را گم کند بهتر است. یخهٔ قبایش را گرفتم و آنچه را که ته قلبم بود با حرکاتی آمیخته از خوشحالی و خشم بر سرش ریختم. <br />چقدر از خودش مطمئن بود، نیست؟ با وجود این، هیچ یک از یقین‌های او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. حتی مطمئن نبود به اینکه زنده‌است. چون مثل یک مرده می‌زیست. درست است که من چیزی در دست نداشتم، اما اقلاً از خودم مطمئن بودم. از همه چیز مطمئن بودم بسیار مطمئن‌تر از او. مطمئن از زندگیم و از این مرگی که می‌خواست فرا برسد. بله. من چیزی جز این نداشتم. و لااقل، این حقیقت را در برمی‌گرفتم، همان طور که آن حقیقت مرا دربرمی‌گرفت. من حق داشته‌ام، باز هم حق داشتم و همیشه هم حق خواهم داشت. با چنان روشی زندگی کرده بودم و می‌توانستم با روش دیگری هم زندگی کرده باشم. این را کرده بودم و آن را نکرده بودم. آن کار را کرده بودم پس این کار را نمی‌توانستم بکنم. و بعد؟ '''مثل این بود که همهٔ اوقات انتظار این دقیقه، و این سپیده‌دم کوتاه را می‌کشیدم که در آن توجیه خواهم شد.''' هیچ چیز، هیچ چیز کمترین اهمیتی نداشت و من به خوبی می‌دانستم چرا. او نیز می‌دانست چرا. '''در مدت همهٔ این زندگی [[W:هیچ‌انگاری|پوچی]] که بارش را به دوش کشیده بودم، از افق تیرهٔ آینده‌ام، و از میان سال‌هایی که هنوز نیامده بودند نسیم ملایم و سمجی می‌وزید که در مسیر خود، همه چیز را یکسان می‌کرد. همهٔ چیزهایی را که در سال‌هایی نه چندان واقعی‌تر از آن‌ها که زیسته‌ام به من داده می‌شد.''' برای من مرگ دیگران یا مهر یک مادر، یا خدای او چه تفاوت داشت؟ یا شیوهٔ زندگی که مردم انتخاب می‌کنند، سرنوشتی که برمی‌گزینند، برایم چه اهمیتی داشت؟ در صورتی که یک سرنوشت تنها می‌بایست مرا برگزیند. و با من میلیاردها نفر از من برتر بودند که مثل این کشیش خود را برادر من می‌دانستند. پس آیا او می‌فهمید؟ آیا بفهمد؟ '''همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها به طور یکسان محکوم‌اند که روزی بمیرند.''' نوبت او نیز روزی فرا می‌رسد.»
=== ج ===
* «برای اولین بار پس از مدت‌های دراز، به مادرم فکر کردم. به نظرم آمد که می‌فهمیدم برای چه در پایان زندگی تازه نامزد گرفته بود، برای چه بازی زندگانی از سر گرفتن را درآورده بود. آنجا، آنجا نیز، در اطراف آن نوانخانه‌ای که زندگی‌ها در آن خاموش می‌شدند، شب همچون وقفه‌ای، همچون لحظهٔ استراحتی حزن‌انگیز بود. اگر مادرم هنگام مرگش، خود را در آنجا آزاد می‌یافت، و اگر خود را آمادهٔ از سرگرفتن زندگی می‌دید، هیچ کس، هیچ کس، حق نداشت بر او بگرید. و من نیز خود را آمادهٔ این حس می‌کردم که همه چیز را از سر بگیرم. '''مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بی‌قیدی و بی‌مهری جذاب دنیا سپردم.''' و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیه‌است و بالاخره این قدر برادرانه‌است، حس کردم که خوشبخت بوده‌ام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند.»


=== ''[[W:طاعون (کتاب)|طاعون]]'' (۱۹۴۷) ===
=== چ ===
[[Image:National Park Service 9-11 Statue of Liberty and WTC fire.jpg|144px|thumb|left|مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود. نومید کننده‌ترین ننگ‌ها، ننگ نادانی است که گمان می‌کند همه چیز را می‌داند و در نتیجه به خودش اجازهٔ آدم‌کشی می‌دهد]]


* «شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می‌زاید و حسن‌نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود. نومید کننده‌ترین ننگ‌ها، ننگ نادانی است که گمان می‌کند همه چیز را می‌داند و در نتیجه به خودش اجازهٔ آدم‌کشی می‌دهد: روح قاتل کور است و هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشن‌بینی کافی وجود ندارد.»
=== ح ===


* «'''پیوسته در تاریخ ساعتی فرا می‌رسد که در آن، آنکه جرأت کند و بگوید دو دوتا چهارتا می‌شود مجازاتش مرگ است.''' و مسئله این نیست که چه پاداش یا مجازاتی در انتظار این استدلال است. '''مسئله این است که بدانیم دو دوتا چهارتا می‌شود، آری یا نه؟'''»
=== خ ===
* « '''خیلی دلم می‌خواست پیکره ساز شوم ، در نظرِ من [[W:تندیس‌گری|پیکره‌سازی]] والاترین هنر است'''. »
** <small>مصاحبه با ژان کلود بریس ویل ، برگرفته از کتابِ « دلهرۀ هستی » نشر نگاه ، ۱۳۹۱ ، ص ۱۷۶</small>


* «انسان وقتی بخواهد به راستی در دری که نمی‌تواند ببیند شرکت کند، غرق چه ناتوانی عمیقی است.»
=== د ===


* «عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.»
=== ر ===


* «وقتی که انسان بیش از چهار ساعت نخوابیده باشد، دیگر احساساتی نیست. همه چیز را همانطور که هست می‌بیند، یعنی از روی عدالت، عدالت زشترو و نیشدار می‌بیند.»
=== ز ===


* «وقتی که آدم تنها خودش خوشبخت باشد، خجالت دارد.»
=== س ===
=== ش ===
=== ص ===
=== ض ===


* «هیچ چیزی در دنیا به این نمی‌ارزد که انسان از آنچه دوست دارد روگردان شود.»
=== ط ===


* «اما بدتر از همه این است که فراموش شده باشند و این را خودشان می‌دانند. کسانی که آنها را می‌شناختند فراموش‌شان کرده‌اند زیرا باید وقت‌شان را صرف اقدامات و راه‌یابی برای بیرون آوردن آنان بکنند. و به قدری غرق این اقدامات هستند که در نتیجه به خود آن کسی که باید بیرون بیاورند فکر نمی‌کنند. این هم طبیعی است. و در پایان همهٔ این چیزها انسان می‌بیند که در بدترین بدبختی‌ها نیز هیچکسی واقعاً نمی‌تواند به فکر کس دیگر باشد. زیرا '''واقعاً در فکر کسی بودن عبارت از این است که دقیقه به دقیقه در اندیشهٔ او باشیم و هیچ چیزی نتواند ما را از این اندیشه منصرف سازد''': نه توجه به خانه و زندگی، نه مگسی که می‌پرد، نه غذاها و نه خارش. اما همیشه مگس‌ها و خارش‌ها وجود دارد. این است که زیستن دشوار است و این اشخاص آن را خوب می‌دانند.»
=== ظ ===


* «ما هم بنا به موقعیت، فرمان محکومیت صادر می‌کنیم. اما به من می‌گفتند که این چند مرگ، برای رسیدن به دنیائی که در آن دیگر کسی را نخواهند کشت ضروری است.»
=== ع===
* «'''عشق به شهرها غالباً عشقی نهانی است'''. شهرهایی چون پاریس، پراگ و حتّی فلورانس به روی خود فروبسته می‌شوند، و بدین ترتیب محدود به دنیای ویژه خویش‌اند. امّا الجزیره، و همراهِ آن پاره از مجلس‌های ممتازش، چون شهرهای ساحلی به سوی آسمان گشوده می‌شود، همانند دهانی یا زخمی. آنچه در الجزیره می‌توان دوست داشت، همان است که گذرانِ زندگی همه کس از آن است. یعنی دریا در خمِ هر کوچه‌ای و مایه‌ای از خورشید و زیبایی نژاد. و مانندِ همیشه، در گسترهٔ این عرصهٔ بی‌آزرم، و بر سر این خوان سرور، رایحهٔ مرموز دیگری هم هست. در پاریس، ممکن است انسان از نبودِ فضا و کمبود صدای بال مرغان آسمانی دل‌تنگ گردد. در اینجا دستِ کم آدمی غرق در چنین نعمتی است. و چون هر آروزیی برآورده می‌شود، انسان می‌تواند بسنجد که تا چه پایه توانگر است...»
** <small>از کتابِ «دلهرهٔ هستی» نشر نگاه، ۱۳۹۱، ۱۳۷ و ۱۳۸، از باد در جمیلا</small>


* «'''آنگاه پی بردم که، دست کم، من در سراسر این سال‌های دراز، طاعون‌زده بوده‌ام و با وجود این با همهٔ صمیمیتم گمان کرده‌ام که بر ضد طاعون می‌جنگم. دانستم که بطور غیرمستقیم مرگ هزاران انسان را تأیید کرده‌ام و با تصویب اعمال و اصولی که ناگزیر این مرگ‌ها را به دنبال دارند، حتی سبب این مرگ‌ها شده‌ام.''' دیگران از این وضع ناراحت به نظر نمی‌آمدند و یا لااقل هرگز به اختیار خود دربارهٔ آن حرف نمی‌زدند. من گلویم فشرده می‌شد. من با آنها بودم و با اینهمه تنها بودم. وقتی نگرانی‌هایم را تشریح می‌کردم، آنها به من می‌گفتند که باید به آنچه در خطر است اندیشید و اغلب دلائل موثری ارائه می‌دادند تا آنچه را که نمی‌توانستم ببلعم به خورد من بدهند. اما من جواب می‌دادم که طاعون‌زدگان بزرگ، آنها که ردای سرخ می‌پوشند ... آنها هم در این مورد دلائل عالی دارند و اگر من دلائل جبری و ضروریاتی را که طاعون‌زدگان کوچک با استدعا و التماس مطرح می‌کنند بپذیرم نمی توانم دلائل طاعونیان بزرگ را رد کنم. به من جواب می‌دادند که بهترین راه حق دادن به سرخ ردایان این است که اجازهٔ محکوم ساختن را منحصراً در اختیار آنها بگذاریم. اما من با خود می گفتم که '''اگر انسان یکبار تسلیم شود دیگر دلیلی ندارد که متوقف شود. تاریخ دلیل کافی به دست من داده‌است، این روزگار مال کسی است که بیشتر بکشد. همهٔ آنها دستخوش حرص آدمکشی هستند و نمی‌توانند طور دیگری رفتار کنند.'''»


* «از آن پس دیگر تغییر نکرده‌ام. مدت درازی است که من شرم دارم، شرم از این که چه دورادور و چه با حسن‌نیت، من به سهم خودم قاتل بوده‌ام. به مرور زمان پی بردم که '''حتی آنان که بهتر از دیگرانند امروزه نمی‌توانند از کشتن و یا تصویب کشتن خودداری کنند زیرا جزو منطق زندگی آنهاست و ما نمی‌توانیم در این دنیا حرکتی بکنیم که خطر کشتن نداشته باشد.''' آری من به شرمندگی ادامه دادم. پی بردم که همه‌مان غرق طاعونیم و آرامشم را از دست دادم. امروزه به دنبال آن آرامش می‌گردم. می‌کوشم که همه چیز را درک کنم و دشمن خونی کسی نباشم. فقط می‌دانم که برای طاعونی نبودن، باید آنچه را که می‌بایست، انجام داد، و تنها همین است که می‌تواند امید آرامش و در صورت فقدان آن مرگی آرام ببخشد. همین است که می‌تواند انسان‌ها را تسکین دهد و اگر هم نتواند نجات بخشد، لااقل کمترین رنج ممکن را به آنها بدهد و حتی گاهی شفابخش باشد. و به همین سبب من '''تصمیم گرفتم همه چیز را طرد کنم. همهٔ آن چیزهایی را که از نزدیک و یا دور، به دلائل خوب یا بد، آدم می‌کشد و یا تصویب می‌کند که آدم بکشند.'''»
* <small>ادامۀ سخنِ بالا</small> : « در الجزیره ، برای هر کس جوان است و اهلِ زندگی ، هر چیزی پناه و بهانۀ پیروزی است : لنگرگاه ، آفتاب ، بازی سرخ و سفیدِ مهتابی میکده‌های کنارۀ دریا ، گل و ورزشگاه و دخترانِ سیمین ساق نو رسیده. ... »
** <small>از کتابِ «دلهرهٔ هستی» نشر نگاه، ۱۳۹۱، ۱۳۹، از باد در جمیلا</small>


* «'''فهمیده‌ام که همهٔ بدبختی انسان‌ها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی‌زنند.''' از اینرو من تصمیم گرفته‌ام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم.»
=== غ ===


* «پیوسته ساعتی فرا می‌رسد که انسان از زندان‌ها و کار و تلاش خسته می‌شود و چهرهٔ عزیز و قلبی را که از مهربانی شکفته باشد می‌خواهد.»
=== ف ===


* «زیستن، تنها با آنچه انسان می‌داند و آنچه به یاد می‌آورد و محروم از آنچه آرزو دارد، چه دشوار است.»
=== ق ===


* «اگر چیزی هست که می‌توان پیوسته آرزو کرد و گاهی به دست آورد محبت بشری است.»
=== ک ===
* «کدام یک را ترجیح می‌دهی: آنکه نان‌ات می‌دهد و آزادی‌ات می‌گیرد یا آنکه نان‌ات می‌بُرد و آزادی‌ات می‌دهد؟» <ref>http://www.rokhdaad.com/spip.php?article29</ref>


* «در درون افراد بشر، ستودنی‌ها بیش از تحقیر کردنی‌هاست.»
=== گ ===


* «شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسان‌ها، موش‌هایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند.»
=== ل ===
== منسوب به او ==

* «شروع به فکر کردن شروع به تحلیل رفتن تدریجی است.»

من شاید به آنچه که حقیقتا مورد علاقه ام است مطمئن نیستم ، امابه آنچه که مورد علاقه ام نیست کاملا اطمینان دارم
=== م ===
* « مادرم امروز، مُرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم.»
** <small>جملۀ اول از « بیگانه »</small>


* « من به جنبۀ قدسی اعتقاد دارم ، امّا به زندگی اخروی اعتقاد ندارم. همین. »
** <small>مصاحبه با ژان کلود بریس ویل ، برگرفته از کتابِ « دلهرۀ هستی » نشر نگاه ، ۱۳۹۱ ، ص ۱۷۶</small>

=== ن ===

=== و ===




=== هـ ===
* « هیچ کس نمی تواند در موردِ خود بگوید که چگونه آدمی است. امّا گاهی می توانیم بگوییم که چگونه آدمی نیستیم. »
** <small>از کتابِ « دلهرۀ هستی » نشر نگاه ، ۱۳۹۱ ، ص ۹۹ ، از « معمّا »</small>


* « هر نویسنده‌ای تا حدودِ زیادی به خاطرِ آن می‌‌نویسند که نوشته‌اش خوانده شود (کسانی که جز این می‌گویند ، تحسین‌شان کنیم ، ولی قولشان را باور نکنیم.) ».
** <small>از کتابِ « دلهرۀ هستی » نشر نگاه ، ۱۳۹۱ ، ص ۱۰۰ ، از « معمّا »</small>

=== ی ===


== پیوند به بیرون ==
== پیوند به بیرون ==
خط ۹۶: خط ۸۲:
== پانویس ==
== پانویس ==
{{پانویس}}‎
{{پانویس}}‎

{{ناتمام}}


[[رده:روزنامه‌نگاران اهل فرانسه]]
[[رده:روزنامه‌نگاران اهل فرانسه]]

نسخهٔ ‏۱۷ دسامبر ۲۰۱۳، ساعت ۲۱:۵۱

آلبر کامو

آلبر کامو (۷ نوامبر، ۱۹۱۳ - ۴ ژانویه، ۱۹۶۰). نویسندهٔ، فیلسوف و روزنامه‌نگار مشهور فرانسوی‌تبار و خالق کتاب بیگانه.

دارای منبع

  • «کدام یک را ترجیح می‌دهی: آنکه نان‌ات می‌دهد و آزادی‌ات می‌گیرد یا آنکه نان‌ات می‌بُرد و آزادی‌ات می‌دهد؟»

بدون منبع

  • «انسان تنها آفریده‌ای است که نمی‌خواهد همان باشد که هست.»
  • «به دست‌آوردن خوشبختی بزرگترین پیروزی در زندگی است.»
  • «بدون کار، هرنوع زندگی فاسد می‌شود.»
  • «ترجیح می‌دهم طوری زندگی کنم که گویی خداهست و وقتی مُردم بفهمم که نیست،تااینکه طوری زندگی‌کنم که انگار خدانیست و وقتی مُردم بفهمم که هست.»
  • «شغل تنها زمانی ارزش و اعتبار دارد که آزادانه پذیرفته شود»
  • «ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن است.»
  • «احترام به خویشتن بالاترین نعمت است.»
  • «سکوت اختیار کردن یعنی که ما به خود اجازهٔ این باور را بدهیم که عقیده‌ای نداریم، که چیزی نمی‌خواهیم.»
  • «طغیان بنیادی است مشترک که هر انسانی نخستین ارزش‌های خود را بر آن بنا می‌کند.»
  • «من طغیان می‌کنم پس وجود دارم.»
  • «طغیان، هر چند چون چیزی نمی‌آفریند، در ظاهر منفی است، اما چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار می‌کند، عمیقا مثبت است.»
  • «آزادی چیزی نیست جز فرصتی برای بهتر شدن.»
  • «کم اند کسانی که با چشم شان می بینند و با مغزشان فکر می کنند.»
  • «مساله مهم، دست برنداشتن از پرسش نیست.»

بیگانه (۱۹۴۲)

من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقه‌ام است مطمئن نیستم، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام نيست کاملاً اطمینان دارم.
  • مادرم امروز، مُرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم.
    • نخستین بخش کتاب
  • «روزنامه‌ها اغلب دربارهٔ دینی که نسبت به اجتماع داریم صحبت می‌کردند. به عقیدهٔ آن‌ها مجرم یا خلافکار باید این دین را بپردازد. ولی صحبت از این موضوع تخیل را برنمی‌انگیزاند. نه، آنچه برای من ارزش داشت، امکان فرار بود، جهشی به خارج از آیین ظالمانه بود، فرار دیوانه‌واری بود که تمام شانس‌های امیدواری را ارزانی می‌داشت. طبیعتاً این امیدواری می‌توانست این هم باشد که در گوشهٔ کوچه‌ای، درست در حال دو، انسان با شلیک گلوله‌ای از پا درآید. اما، بعد از نگریستن به جوانب امر، هیچ چیز به من اجازهٔ این تفنن را نمی‌داد. همه چیز مرا از چنین تفننی باز می‌داشت. و دوباره من بودم و این دستگاه خودکار.»
همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها به طور یکسان محکوم‌اند که روزی بمیرند.
  • من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقه‌ام است مطمئن نیستم، اما به آنچه که مورد علاقه‌ام است کاملاً اطمینان دارم.
  • «آنگاه، نمی‌دانم چرا چیزی در درونم ترکید که با تمام قوا فریاد کشیدم و به او ناسزا گفتم و گفتمش که دیگر دعا نکند، و اگر گورش را گم کند بهتر است. یخهٔ قبایش را گرفتم و آنچه را که ته قلبم بود با حرکاتی آمیخته از خوشحالی و خشم بر سرش ریختم.
    چقدر از خودش مطمئن بود، نیست؟ با وجود این، هیچ یک از یقین‌های او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. حتی مطمئن نبود به اینکه زنده‌است. چون مثل یک مرده می‌زیست. درست است که من چیزی در دست نداشتم، اما اقلاً از خودم مطمئن بودم. از همه چیز مطمئن بودم بسیار مطمئن‌تر از او. مطمئن از زندگیم و از این مرگی که می‌خواست فرا برسد. بله. من چیزی جز این نداشتم. و لااقل، این حقیقت را در برمی‌گرفتم، همان طور که آن حقیقت مرا دربرمی‌گرفت. من حق داشته‌ام، باز هم حق داشتم و همیشه هم حق خواهم داشت. با چنان روشی زندگی کرده بودم و می‌توانستم با روش دیگری هم زندگی کرده باشم. این را کرده بودم و آن را نکرده بودم. آن کار را کرده بودم پس این کار را نمی‌توانستم بکنم. و بعد؟ مثل این بود که همهٔ اوقات انتظار این دقیقه، و این سپیده‌دم کوتاه را می‌کشیدم که در آن توجیه خواهم شد. هیچ چیز، هیچ چیز کمترین اهمیتی نداشت و من به خوبی می‌دانستم چرا. او نیز می‌دانست چرا. در مدت همهٔ این زندگی پوچی که بارش را به دوش کشیده بودم، از افق تیرهٔ آینده‌ام، و از میان سال‌هایی که هنوز نیامده بودند نسیم ملایم و سمجی می‌وزید که در مسیر خود، همه چیز را یکسان می‌کرد. همهٔ چیزهایی را که در سال‌هایی نه چندان واقعی‌تر از آن‌ها که زیسته‌ام به من داده می‌شد. برای من مرگ دیگران یا مهر یک مادر، یا خدای او چه تفاوت داشت؟ یا شیوهٔ زندگی که مردم انتخاب می‌کنند، سرنوشتی که برمی‌گزینند، برایم چه اهمیتی داشت؟ در صورتی که یک سرنوشت تنها می‌بایست مرا برگزیند. و با من میلیاردها نفر از من برتر بودند که مثل این کشیش خود را برادر من می‌دانستند. پس آیا او می‌فهمید؟ آیا بفهمد؟ همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها به طور یکسان محکوم‌اند که روزی بمیرند. نوبت او نیز روزی فرا می‌رسد.»
  • «برای اولین بار پس از مدت‌های دراز، به مادرم فکر کردم. به نظرم آمد که می‌فهمیدم برای چه در پایان زندگی تازه نامزد گرفته بود، برای چه بازی زندگانی از سر گرفتن را درآورده بود. آنجا، آنجا نیز، در اطراف آن نوانخانه‌ای که زندگی‌ها در آن خاموش می‌شدند، شب همچون وقفه‌ای، همچون لحظهٔ استراحتی حزن‌انگیز بود. اگر مادرم هنگام مرگش، خود را در آنجا آزاد می‌یافت، و اگر خود را آمادهٔ از سرگرفتن زندگی می‌دید، هیچ کس، هیچ کس، حق نداشت بر او بگرید. و من نیز خود را آمادهٔ این حس می‌کردم که همه چیز را از سر بگیرم. مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بی‌قیدی و بی‌مهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیه‌است و بالاخره این قدر برادرانه‌است، حس کردم که خوشبخت بوده‌ام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند.»

طاعون (۱۹۴۷)

مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود. نومید کننده‌ترین ننگ‌ها، ننگ نادانی است که گمان می‌کند همه چیز را می‌داند و در نتیجه به خودش اجازهٔ آدم‌کشی می‌دهد
  • «شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می‌زاید و حسن‌نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود. نومید کننده‌ترین ننگ‌ها، ننگ نادانی است که گمان می‌کند همه چیز را می‌داند و در نتیجه به خودش اجازهٔ آدم‌کشی می‌دهد: روح قاتل کور است و هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشن‌بینی کافی وجود ندارد.»
  • «پیوسته در تاریخ ساعتی فرا می‌رسد که در آن، آنکه جرأت کند و بگوید دو دوتا چهارتا می‌شود مجازاتش مرگ است. و مسئله این نیست که چه پاداش یا مجازاتی در انتظار این استدلال است. مسئله این است که بدانیم دو دوتا چهارتا می‌شود، آری یا نه؟»
  • «انسان وقتی بخواهد به راستی در دری که نمی‌تواند ببیند شرکت کند، غرق چه ناتوانی عمیقی است.»
  • «عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.»
  • «وقتی که انسان بیش از چهار ساعت نخوابیده باشد، دیگر احساساتی نیست. همه چیز را همانطور که هست می‌بیند، یعنی از روی عدالت، عدالت زشترو و نیشدار می‌بیند.»
  • «وقتی که آدم تنها خودش خوشبخت باشد، خجالت دارد.»
  • «هیچ چیزی در دنیا به این نمی‌ارزد که انسان از آنچه دوست دارد روگردان شود.»
  • «اما بدتر از همه این است که فراموش شده باشند و این را خودشان می‌دانند. کسانی که آنها را می‌شناختند فراموش‌شان کرده‌اند زیرا باید وقت‌شان را صرف اقدامات و راه‌یابی برای بیرون آوردن آنان بکنند. و به قدری غرق این اقدامات هستند که در نتیجه به خود آن کسی که باید بیرون بیاورند فکر نمی‌کنند. این هم طبیعی است. و در پایان همهٔ این چیزها انسان می‌بیند که در بدترین بدبختی‌ها نیز هیچکسی واقعاً نمی‌تواند به فکر کس دیگر باشد. زیرا واقعاً در فکر کسی بودن عبارت از این است که دقیقه به دقیقه در اندیشهٔ او باشیم و هیچ چیزی نتواند ما را از این اندیشه منصرف سازد: نه توجه به خانه و زندگی، نه مگسی که می‌پرد، نه غذاها و نه خارش. اما همیشه مگس‌ها و خارش‌ها وجود دارد. این است که زیستن دشوار است و این اشخاص آن را خوب می‌دانند.»
  • «ما هم بنا به موقعیت، فرمان محکومیت صادر می‌کنیم. اما به من می‌گفتند که این چند مرگ، برای رسیدن به دنیائی که در آن دیگر کسی را نخواهند کشت ضروری است.»
  • «آنگاه پی بردم که، دست کم، من در سراسر این سال‌های دراز، طاعون‌زده بوده‌ام و با وجود این با همهٔ صمیمیتم گمان کرده‌ام که بر ضد طاعون می‌جنگم. دانستم که بطور غیرمستقیم مرگ هزاران انسان را تأیید کرده‌ام و با تصویب اعمال و اصولی که ناگزیر این مرگ‌ها را به دنبال دارند، حتی سبب این مرگ‌ها شده‌ام. دیگران از این وضع ناراحت به نظر نمی‌آمدند و یا لااقل هرگز به اختیار خود دربارهٔ آن حرف نمی‌زدند. من گلویم فشرده می‌شد. من با آنها بودم و با اینهمه تنها بودم. وقتی نگرانی‌هایم را تشریح می‌کردم، آنها به من می‌گفتند که باید به آنچه در خطر است اندیشید و اغلب دلائل موثری ارائه می‌دادند تا آنچه را که نمی‌توانستم ببلعم به خورد من بدهند. اما من جواب می‌دادم که طاعون‌زدگان بزرگ، آنها که ردای سرخ می‌پوشند ... آنها هم در این مورد دلائل عالی دارند و اگر من دلائل جبری و ضروریاتی را که طاعون‌زدگان کوچک با استدعا و التماس مطرح می‌کنند بپذیرم نمی توانم دلائل طاعونیان بزرگ را رد کنم. به من جواب می‌دادند که بهترین راه حق دادن به سرخ ردایان این است که اجازهٔ محکوم ساختن را منحصراً در اختیار آنها بگذاریم. اما من با خود می گفتم که اگر انسان یکبار تسلیم شود دیگر دلیلی ندارد که متوقف شود. تاریخ دلیل کافی به دست من داده‌است، این روزگار مال کسی است که بیشتر بکشد. همهٔ آنها دستخوش حرص آدمکشی هستند و نمی‌توانند طور دیگری رفتار کنند.»
  • «از آن پس دیگر تغییر نکرده‌ام. مدت درازی است که من شرم دارم، شرم از این که چه دورادور و چه با حسن‌نیت، من به سهم خودم قاتل بوده‌ام. به مرور زمان پی بردم که حتی آنان که بهتر از دیگرانند امروزه نمی‌توانند از کشتن و یا تصویب کشتن خودداری کنند زیرا جزو منطق زندگی آنهاست و ما نمی‌توانیم در این دنیا حرکتی بکنیم که خطر کشتن نداشته باشد. آری من به شرمندگی ادامه دادم. پی بردم که همه‌مان غرق طاعونیم و آرامشم را از دست دادم. امروزه به دنبال آن آرامش می‌گردم. می‌کوشم که همه چیز را درک کنم و دشمن خونی کسی نباشم. فقط می‌دانم که برای طاعونی نبودن، باید آنچه را که می‌بایست، انجام داد، و تنها همین است که می‌تواند امید آرامش و در صورت فقدان آن مرگی آرام ببخشد. همین است که می‌تواند انسان‌ها را تسکین دهد و اگر هم نتواند نجات بخشد، لااقل کمترین رنج ممکن را به آنها بدهد و حتی گاهی شفابخش باشد. و به همین سبب من تصمیم گرفتم همه چیز را طرد کنم. همهٔ آن چیزهایی را که از نزدیک و یا دور، به دلائل خوب یا بد، آدم می‌کشد و یا تصویب می‌کند که آدم بکشند.»
  • «فهمیده‌ام که همهٔ بدبختی انسان‌ها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی‌زنند. از اینرو من تصمیم گرفته‌ام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم.»
  • «پیوسته ساعتی فرا می‌رسد که انسان از زندان‌ها و کار و تلاش خسته می‌شود و چهرهٔ عزیز و قلبی را که از مهربانی شکفته باشد می‌خواهد.»
  • «زیستن، تنها با آنچه انسان می‌داند و آنچه به یاد می‌آورد و محروم از آنچه آرزو دارد، چه دشوار است.»
  • «اگر چیزی هست که می‌توان پیوسته آرزو کرد و گاهی به دست آورد محبت بشری است.»
  • «در درون افراد بشر، ستودنی‌ها بیش از تحقیر کردنی‌هاست.»
  • «شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیم انسان‌ها، موش‌هایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند.»

منسوب به او

  • «شروع به فکر کردن شروع به تحلیل رفتن تدریجی است.»

من شاید به آنچه که حقیقتا مورد علاقه ام است مطمئن نیستم ، امابه آنچه که مورد علاقه ام نیست کاملا اطمینان دارم

پیوند به بیرون

ویکی‌پدیا مقاله‌ای دربارهٔ
در ویکی‌انبار پرونده‌هایی دربارهٔ
آلبر کامو
موجود است.

پانویس