جانی دپ: تفاوت میان نسخهها
محتوای حذفشده محتوای افزودهشده
جز بدون منبع |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۴: | خط ۴: | ||
* تلویزیون از دیدگاه من صرفا وسیلهای بود برای پُرکردن فواصل بین آگهیها! سعی داشتند مرا مثل یک محصول تجاری بفروشند و این مسئله مرا به وحشت انداخته بود. |
* تلویزیون از دیدگاه من صرفا وسیلهای بود برای پُرکردن فواصل بین آگهیها! سعی داشتند مرا مثل یک محصول تجاری بفروشند و این مسئله مرا به وحشت انداخته بود. |
||
⚫ | |||
* تا ۲۷ می ۱۹۹۹ هر آنچه که انجام داده بودم یک جور خیال باطل بوده، بودن بدون زندگی کردن! و سرانجام تولد دخترم به من زندگی بخشید. |
|||
<br /> |
<br /> |
||
خط ۱۸: | خط ۱۵: | ||
<br /> |
<br /> |
||
* در هر قسمتی از اجرای یک نقش، بخشی از وجود خودت هم در آن هست. اگراین طور نباشد دیگر آن کار نقش بازی کردن نیست، دروغ گفتن است. |
|||
* صادقانه بگویم من جایزه را موثر میدانم. ولی جوایز برای من به این اندازه ارزش ندارند که یک پسربچهی ده ساله را ببینم که میگوید من عاشق کاپیتان جک هستم... این برای من جادویی و سحرانگیز است! |
|||
⚫ | |||
* صادقانه بگویم جوایز موثر هستند اما دیدن پسربچه ۱۰ سالهای که میگوید: «من عاشق کاپیتان [[جک اسپارو|جک اسپرو]] هستم» از جایزه برای من مهم تر است. این برای من جادویی است. |
|||
<br /> |
|||
* به یاد دارم وقتی برای آخرین بار برای نقش ادوارد دست قیچی گریم میشدم به خودم در آینه نگاه کردم و با خودم فکر کردم:«من دارم با ادوارد خداحافظی میکنم» و از این فکر ناراحت شدم. اما در واقع فکر میکنم همه نقشهایم هنوز یک جوری وجود دارند. |
|||
<br /> |
|||
* من عاشق ادوارد دست قیچی بودم چون هیچ چیز بدبینانه، خسته کننده و ناپاکی در مورد او وجود نداشت. این کمی نا امید کنندهاست که در آینه نگاه کنم و ببینم که من ادوارد نیستم. |
|||
<br /> |
|||
* هیچ چیزی مثل [[موسیقی]] نیست. هیچ چیزی مثل موسیقی چنین تاثیر عمیقی روی انسان نمیگذارد. موسیقی میتواند احساساتی را در ما به وجود آورد که قبلاً نمیدانستیم آنها را داریم. این جادوی موسیقی روی صحنه، فیلم یا هرجای دیگر است. من عاشق موسیقی هستم. وقتی که کلمات نمیتوانند احساسات ما را تحت تاثیر قرار دهند، موسیقی خیلی خوب این کار را انجام میدهد. |
|||
<br /> |
|||
* در مورد آواز خواندن در نقش سوئینی تاد: این کار مثل پریدن در آب سرد است. آمادگی نمیخواهد فقط میپری. |
|||
<br /> |
|||
* به من گفتند که قرار است فیلمی درباره دزدان دریایی کارائیب ساخته شود و من گفتم که من هستم. هیچ فیلمنامه یا کارگردانی نبود. به دلیل ناشناختهای گفتم که هستم. |
|||
<br /> |
|||
* من تصویر ذهنی از خانههایی که در آنها زندگی کردیم ندارم چون تعدادشان خیلی زیاد است. از ۵ سالگی تا ۱۰ سالگی ما در ۳۰-۴۰ خانهٔ مختلف زندگی کرده بودیم. من اینطور بزرگ شدم و این به نظرم غیر عادی نمیآمد. خانه همان جایی است که خانواده هست. ما در آپارتمان، مزرعه و متل زندگی کردیم و بعد یک خانه اجاره کردیم و یک شب به خانهٔ کناری مان اسباب کشی کردیم. به یاد دارم وقتی لباسهایم را از حیاط به خانه بغلی میبردم با خودم فکر میکردم این کار هم عجیب است هم آسان. |
|||
<br /> |
|||
* وقتی تلویزیون را روشن میکنی و میبینی که همین حالا برای مردم دنیا چه اتفاقات وحشتناکی دارد میافتد، فکر میکنم بهترین وقت است که سعی کنی در تخیلاتت امیدوار باشی. فکر میکنم وقتش است که چشمهایت را ببندی و سعی کنی که تغییری ایجاد کنی یا حداقل به تغییر امید داشته باشی وگرنه مغزت از ناراحتی منفجر میشود. |
|||
<br /> |
|||
* یکی از چیزهایی که واقعا به آن نیاز دارم حریم خصوصی است. با پول میتوانی خانواده ات را خوشحال کنی و ساعت مچی مورد علاقه ات را بخری اما بیشتر پولت را برای سادگی و حریم خصوصی خرج میکنی چون بیشتر زندگی ات اجازه نداری معمولی باشی. تو در حال نمایشی وهمه نگاهها به تو است و همه تو را میشناسند. وقتی تو را میبینند میگویند:«تویی!» و تو آنها را نمیشناسی. این برای یک بازیگر بد است چون یکی از مهم ترین چیزها این است که بتوانی مردم را ببینی. و حالا نمیتوانی چون این تو هستی که دیده میشوی. |
|||
<br /> |
|||
* احساسی در من هست که اجازه نمیدهد کارهای آسان را انجام دهم. همهٔ انتخابها را میسنجم اما همیشه حسی به من میگوید: «جانی این خودشه» و همیشه این سخت ترین است و همان کاری است که مرا به دردسر میاندازد. |
|||
<br /> |
|||
* وقتی ۱۷ ساله بودم خواهرم کریستی تازه بچه دار شده بود. من دربارهٔ مرگ در بستر نوزادان زیاد شنیده بودم. اینکه تنفس نوزادی به دلایل نامعلومی قطع شود وحشتناک است. من آهسته کنار نوزاد میرفتم و انگشتان کوچکش را میگرفتم و همان طور کف زمین میخوابیدم. میدانم که احمقانه بود اما فکر میکردم گرمای دستم و حس نبضم ممکن است به یادش بیاورد که نفس بکشد. |
|||
<br /> |
|||
* اولین بار که خودم را بر پرده سینما دیدم ناراحت شدم. رفتم تا کابوسی در خیابان الم را ببینم. ۲۱ سالم بود و نمیدانستم که چه اتفاقی افتادهاست. مثل این بود که به یک آینهٔ بزرگ نگاه میکردم. دیدن ظاهرم نبود که باعث ناراحتی ام شد. دیدن خودم که داشتم وانمود به چیزی که نبودم میکردم ناراحتم کرد. |
|||
<br /> |
نسخهٔ ۱۵ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۱۹:۲۸
این نوشتار یا بخش نیازمند ویکیسازی است.
لطفاً با توجه به راهنمای ویرایش و شیوهنامه آن را ویکیسازی کنید و در پایان این الگو را بردارید.
در متن این گفتاورد از هیچ منبع و مأخذی نام برده نشدهاست. شما میتوانید با افزودن منابع برطبق اصول اثباتپذیری و شیوهنامهٔ ارجاع به منابع، به ویکیگفتاورد کمک کنید. مطالب بیمنبع احتمالاً در آینده حذف خواهند شد. |
- تلویزیون از دیدگاه من صرفا وسیلهای بود برای پُرکردن فواصل بین آگهیها! سعی داشتند مرا مثل یک محصول تجاری بفروشند و این مسئله مرا به وحشت انداخته بود.
- وقتی ساعت سه و چهار صبح از سر صحنه فیلمبرداری بر میگشتم ونسا انجا بود و برایم آشپزی میکرد. نمیخواهم بگویم زن باید برای مردش حتماً غذا بپزد ، امّا از اینکه برایم غذای گرمی آماده کرده تعجب میکردم!
- همیشه فکر میکنم میتوانم پشت موهایم پنهان شوم! میتوانم نامرئی شوم تا مردم مرا نبینند.
- میخواهم در فیلمهایی بازی کنم که بعدها نه تنها خودم که بچههایم و نوههایم بتوانند به آنها افتخار کنند.
- در هر قسمتی از اجرای یک نقش، بخشی از وجود خودت هم در آن هست. اگراین طور نباشد دیگر آن کار نقش بازی کردن نیست، دروغ گفتن است.
- صادقانه بگویم جوایز موثر هستند اما دیدن پسربچه ۱۰ سالهای که میگوید: «من عاشق کاپیتان جک اسپرو هستم» از جایزه برای من مهم تر است. این برای من جادویی است.
- به یاد دارم وقتی برای آخرین بار برای نقش ادوارد دست قیچی گریم میشدم به خودم در آینه نگاه کردم و با خودم فکر کردم:«من دارم با ادوارد خداحافظی میکنم» و از این فکر ناراحت شدم. اما در واقع فکر میکنم همه نقشهایم هنوز یک جوری وجود دارند.
- من عاشق ادوارد دست قیچی بودم چون هیچ چیز بدبینانه، خسته کننده و ناپاکی در مورد او وجود نداشت. این کمی نا امید کنندهاست که در آینه نگاه کنم و ببینم که من ادوارد نیستم.
- هیچ چیزی مثل موسیقی نیست. هیچ چیزی مثل موسیقی چنین تاثیر عمیقی روی انسان نمیگذارد. موسیقی میتواند احساساتی را در ما به وجود آورد که قبلاً نمیدانستیم آنها را داریم. این جادوی موسیقی روی صحنه، فیلم یا هرجای دیگر است. من عاشق موسیقی هستم. وقتی که کلمات نمیتوانند احساسات ما را تحت تاثیر قرار دهند، موسیقی خیلی خوب این کار را انجام میدهد.
- در مورد آواز خواندن در نقش سوئینی تاد: این کار مثل پریدن در آب سرد است. آمادگی نمیخواهد فقط میپری.
- به من گفتند که قرار است فیلمی درباره دزدان دریایی کارائیب ساخته شود و من گفتم که من هستم. هیچ فیلمنامه یا کارگردانی نبود. به دلیل ناشناختهای گفتم که هستم.
- من تصویر ذهنی از خانههایی که در آنها زندگی کردیم ندارم چون تعدادشان خیلی زیاد است. از ۵ سالگی تا ۱۰ سالگی ما در ۳۰-۴۰ خانهٔ مختلف زندگی کرده بودیم. من اینطور بزرگ شدم و این به نظرم غیر عادی نمیآمد. خانه همان جایی است که خانواده هست. ما در آپارتمان، مزرعه و متل زندگی کردیم و بعد یک خانه اجاره کردیم و یک شب به خانهٔ کناری مان اسباب کشی کردیم. به یاد دارم وقتی لباسهایم را از حیاط به خانه بغلی میبردم با خودم فکر میکردم این کار هم عجیب است هم آسان.
- وقتی تلویزیون را روشن میکنی و میبینی که همین حالا برای مردم دنیا چه اتفاقات وحشتناکی دارد میافتد، فکر میکنم بهترین وقت است که سعی کنی در تخیلاتت امیدوار باشی. فکر میکنم وقتش است که چشمهایت را ببندی و سعی کنی که تغییری ایجاد کنی یا حداقل به تغییر امید داشته باشی وگرنه مغزت از ناراحتی منفجر میشود.
- یکی از چیزهایی که واقعا به آن نیاز دارم حریم خصوصی است. با پول میتوانی خانواده ات را خوشحال کنی و ساعت مچی مورد علاقه ات را بخری اما بیشتر پولت را برای سادگی و حریم خصوصی خرج میکنی چون بیشتر زندگی ات اجازه نداری معمولی باشی. تو در حال نمایشی وهمه نگاهها به تو است و همه تو را میشناسند. وقتی تو را میبینند میگویند:«تویی!» و تو آنها را نمیشناسی. این برای یک بازیگر بد است چون یکی از مهم ترین چیزها این است که بتوانی مردم را ببینی. و حالا نمیتوانی چون این تو هستی که دیده میشوی.
- احساسی در من هست که اجازه نمیدهد کارهای آسان را انجام دهم. همهٔ انتخابها را میسنجم اما همیشه حسی به من میگوید: «جانی این خودشه» و همیشه این سخت ترین است و همان کاری است که مرا به دردسر میاندازد.
- وقتی ۱۷ ساله بودم خواهرم کریستی تازه بچه دار شده بود. من دربارهٔ مرگ در بستر نوزادان زیاد شنیده بودم. اینکه تنفس نوزادی به دلایل نامعلومی قطع شود وحشتناک است. من آهسته کنار نوزاد میرفتم و انگشتان کوچکش را میگرفتم و همان طور کف زمین میخوابیدم. میدانم که احمقانه بود اما فکر میکردم گرمای دستم و حس نبضم ممکن است به یادش بیاورد که نفس بکشد.
- اولین بار که خودم را بر پرده سینما دیدم ناراحت شدم. رفتم تا کابوسی در خیابان الم را ببینم. ۲۱ سالم بود و نمیدانستم که چه اتفاقی افتادهاست. مثل این بود که به یک آینهٔ بزرگ نگاه میکردم. دیدن ظاهرم نبود که باعث ناراحتی ام شد. دیدن خودم که داشتم وانمود به چیزی که نبودم میکردم ناراحتم کرد.